🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۳۱۵
مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم
و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود.
آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند
و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیهالسلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده میشد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفهای پهن کرد و به نماز شب ایستاد.
من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم
که زینبسادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد:
_«الهه جون! زیارت نامه میخونی؟»
تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی 🌟مؤدب به آدابش🌟 میشدم که با لبخندی پاسخ دادم:
_«من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.»
و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را میخواندم که همگی در #مدح امام علی (علیهالسلام) و بیان #فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنههای حرم بلند شد.
حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود
که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پردهای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفتهایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد:
_«ما هم نتونستیم بریم حرم!»
که آسید احمد دستی سرِ شانهاش زد و با مهربانی پاسخ داد:
_«عیب نداره بابا جون! میشد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیهالسلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی میخواد، نه اینکه دل خودمون چی میخواد!»
سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد:
_«زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیهالسلام) لبیک بگن! #زیارت_اربعین_تکلیفه!»
و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمیتوانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز میکردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیهالسلام) وداع کرده و با ارادهای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۶
ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود..
و همه وارد زورخانه میشدند..
آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند..
مرشد مدح میخواند..
مردم با ذوق صلوات میفرستادند..ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند..
عباس وسط ورزشکاران..
ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود..
کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند
صدای الله اکبر و صلوات مردم..
تا سر بازارچه میرسید..
تقریبا تا ساعت ١١ شب...
غیر از #ورزش.. #صلوات.. #مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و #تکبیر.. هم بود..
با خروج عباس از گود..
به احترامش همه ورزشکاران #بعداو خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند..
صدای پچ پچ مردم..
کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه #تغییر را..
عباس وارد رختکن شد..
لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند..
عباس.. به سید که رسید.. گفت
_رخصت سید
سید دستش را روی شانه عباس گذاشت
_رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت
_مخلصیم استاد.. یاعلی
به حرمت و انرژی سربندش..
اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود..
وارد خانه که میشد..
چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..اسپند دور سرش میچرخاند..
عصای پدرش شده بود..
حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..
خیلی خوب بود..
که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم #برادر بود برایشان هم #رفیق..
دوماه از عقد عاطفه و ایمان..
گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش را داشتند..
مراسم ازدواج عاطفه بود...
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨