┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
کباب را با پیاز و جعفریاش برایم لقمه میگیرد. به لقمهی بزرگ در دستش خیره میشوم
_این خیلی بزرگه!
_بخور! زن باید قوی باشه.
لقمه را از دستش میگیرم.آن را گاز میزنم. بعد از آن، لقمهی درشتتری برایم میگیرد. هرچه میگویم خودم میخورم به خرجش نمیرود.دیگر نمیتوانم و میگویم که نمیخواهم.باقی کباب ها را با اندکی که سفارش داده را برای پری برمیداریم.دم در خانه می ایستد تا من پیاده شوم وخودش میرود تا در محوطهی خاکی پارک کند. منتظرش میمانم تا باهم وارد خانه شویم.
پری پلهها را یکی دوتا میکند.
_سلام! خوبین؟
با خنده جوابش را میدهیم.پیمان از او میپرسد که ناهار نخورده. با نه جواب میدهد.بعد هم با دیدن کبابها ذوق زده میشود و فوری میرود تا مشغول شود.هر روز که میگذرد بیشتر عاشق پیمان میشوم. در ذهنم باری دیگر ماموریت فردا را مرور میکنم.دست میبرم و اسلحه ای که در جیبم است را لمس میکنم. حس عجیبی دارد انگار مرگ و زندگی همه در این شی جمع شده اند.چشمانم سقف را مینگرند.کمی بعد روی هم میروند و در خیال خواب دست و پا میزنم.صبح زود هنوز آفتاب نزده پیمان مرا صدا میزند.
من هنوز تشنهی خواب هستم اما با یادآوری ماموریت از خواب میپرم.صدای اذان در گوشم میپیچد و منتظرم پیمان نمازش را بخواند اما بی توجه مشغول چک کردن اسلحه اش است.
صدای پای پری را میشنوم.سلام میدهد و میگوید:
_سه ساعت دیگه اون ماشین از جادهی کرج میگذره. تو این سه ساعت وقت دارین خودتونو برسونین اونجا و کمین بگیرین.حتما کسایی که دارن اسلحه ها رو جابجا میکنن مسلح هستند و احتمال میدن که هر اتفاقی بیوفته پس مراقب باشین.
پیمان با دیدن من میگوید:
_روسری بپوش!
خودم را در آینه دید می زنم. پیمان که برایش فرقی ندارد من با حجاب باشم یا بی حجاب پس میپرسم:
_چرا؟
اسلحه اش را پر میکند و توی جیبش فرو میبرد. بعد هم مقابلم میایستد و میگوید:
_بچه ها میگن باید روسری بپوشی.ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن! معذب میشن وقتی نداری.
آهانی میگویم و کلاه را از سر درمیآورم.او #بخاطرحرف_بچهها به من میگویدروسری بپوشم با روسری احساس خفگی به من دست میدهد! پری بالای روسری را برایم صاف میکند. وقت تنگ است و باید راه بیافتیم. پیمان در آخر بی نماز خواندن از خانه خارج میشود.وارد کوچه میشویم و در ماشین مینشینیم.پری خداحافظی میکند و در خانه را میبندد.به رفتارهای پیمان دقت کردهام او دیگر نمازهایش را نمیخواند.تا چند روز پیش یکی در میان میخواند و حالا هیچ نمیخواند.یهو حرف چند دقیقه پیشش یادم میآید..."ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن..!"
از قیافه و رفتارش معلوم بود روسری پوشیدنم نه از روی #غیرت بلکه بخاطر #سازمان است وگرنه برای او که #فرقی_ندارد. نام پیمان را صدا میزنم. ذهنش آشفتهی عملیات امروز است اگر این عملیات هم شکست بخورد راهی برای بدست آوردن اسلحه نخواهیم داشت.
_هوم؟..جان؟
_تو مارکسیست شدی؟
_آره!
_چرا چیزی نگفتی؟
فرمان را به طرف خیابان دیگری میچرخاند.
_نیازی نبود. عقاید خودمه!
شانه بالا میاندازم و میگویم باشه.به خودم نگاه میکنم من چه؟ من چه عقایدی دارم؟ مسلمانم؟ مارکسیتم؟لائیکم؟من چی هستم⁉️وقت برای فکر کردن به این ها زیاد است.کمی از او دربارهی عقایدش میپرسم.
🔥_اسلام مال عرباست...مال هزاروچهارصد سال پیش! اصلا اون زمان اسلحه بوده که الان بخوان حکم استفاده ازش رو بدن؟اینا همش یه مشت حرفه که یه عده آدم از سر بیکاری گفتن! ما نمیتونیم با این #عقاید_دست_و_پاگیر مبارزه کنیم. یه سری قوانین که معلوم نیست کی گفته؟ اصلا #پیامبری #وجود داشته یا نه!
‼️کم مانده است از این حرفش شاخ دربیاورم. با اینکه چیز زیادی از #اسلام نمیدانم اما میدانم این همه آدم حاضر نمیشوند دنبال یک #افسانه بروند! با این حال به حرف هایش گوش میکنم.
🔥_ما باید دنبال یه تفکر به روز باشیم که امتحانشو پس داده! چی بهتر از مارکس و عقایدش؟ ما باید راه #خودمون رو در پیش بگیریم تا کی میخوایم دنباله رو این آخوندا باشیم؟
لب برمیچینم و همواره به او گوش میدهم.دنیا به سرعت در حال تغییر است. هر روز بشر کار فوق العاده دیگری انجام میدهد. به مثالهایی اشاره میکند:
_ما تا امروز پیرو اسلام بودیم اما اسلام با مبارزهی ما چی کرد؟ ما #برای_مردم میجنگیم و توی این راه هم کشته دادیم.ما #باید_مخفی_بمونیم و مردم نمیتونن به طور مستقیم به ما کمک کنن، مثلا توی مسائل مالی! ما الان با کمبود سلاح مواجهیم. وقتی داریم برای خلق میجنگیم پس حق داریم چیزهایی از اونها بگیریم که برای خودشون خرج میشه.ما مجبوریم به #بانکها بریم و پولهایی رو قرض بگیریم که..
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛