_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمیکنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر میکنه مادرش این خانمه.
مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند.
_ تا مهرزاد بود مادرتون هرچی میگفت می گفتم چشم چون میدونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه
آقا رضا این ها را با داد میگفت...
و صدایی از مریم خانمو دخترا درنمیآمد. همین طور داشت داد میزد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند....
عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمیتوانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام میدادند... فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود.
آقا رضا فقط گردنش شکسته بود
و مونا هم دستش.
اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود..
وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند.
مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه میکرد. حورا میدانست این حال و روز او برای چیست.اما او که...نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.حورا در دل گفت:
حالا به این جمله می رسم که میگن #چوب_خدا صدا نداره...
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل #بخشید،...
شب هم امیرمهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.او خیلی خوشبخت بود.. با امیرمهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
"آری
خوشبختی سهم کسانی است
که گذشته برایشان جهنم بوده.
خوشبختی چیزی نیست
که بخواهی آن را به تملک خود درآوری..
خوشبختی کیفیت تفکر است.
حالت روحیست.
خوشبختی..
وابسته به جهان درون توست …!
پس خوشبخت باش"
✨پایان✨
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃رمان کوتاه و آزمونده #گمشدهای_در_غرب
✍قسمت ۹ و ۱۰
ناگهان صدای مادرم در گوشم میپیچد:
+ دخترم .... بانوی دو عالم حضرت فاطمه اکنون در کنار توست
انگار که به قدم هایم وزنه وصل کرده بودند ... که رمق از وجودم میرود ...
جا میخورم...
ایشان اینجاست ؟
یعنی دارم حضرت فاطمه را میبینم ؟
ناگهان شرم و خجالت تمام وجودم را فرا میگیرد و اشک هایم جاری میشوم
از کارهایی که کرده ام ....
از بی ادبی هایم ...
آه که چقدر پشیمانم روی نگاه کردن به صورت زیبا و نورانی اش را ندارم
با صدایی زیبا من را خطاب قرار میدهد
+ سلام و درود خدا بر تو باد دخترم
انقدر شرم زده ام که با لکنت جوابش را میدهم
- سلام ... خانم جان
+ از چه خجالت زده ای ؟؟ با کار نیکی که کردهای پروردگار مهربان تو را بخشیده....
_اما.... اما خانم جان من.... من بعد از مرگ مادرم.....
نمیگذارد ادامه دهم و با همان لحن زیبا میگوید:
- نکند سخن پروردگارت را فراموش کرده ای که فرمود
"قل یا عبادی الذین السرفوا الا انفسهم لا تنقطو من رحمه الله و ان الله یغفر الذنوب جمیعا و انه هو الغفوز الرحیم"
{ بگو ای بندگانم ... که برخورد زیاده روی روا داشته اید ... هرگز از رحمت خدا نومید نوشید زیرا خداوند تمامی گناهان شمارا میبخشد و او آمرزنده و مهربان است }
چشمانم پر از اشک میشود و میگویم
+ باورم نمیشود ... باورم نمی شود ... خدایی که این همه سال خودم را از وجودش دریغ کرده باشم اینگونه مهربان باشد
بعد نگاهی به صورت زیبای بانوی دو عالم می اندازم و با صدایی گرفته و پر از خجالت میگویم:
+ خانم جان من را میبخشید ؟؟ شرمنده ام... خطا کردم.... از یادگار شما... از #چادر شما به خوبی استفاده نکردم ...
- حرف های مادرت را فراموش کرده ای ؟ من #همیشه نگهدار تو هستم ... خداوند گناهان تورا #بخشید... من هم #بخشیدم
وجودم سرشار از شادی میشود
آن عطر دلنشین از من دور میشود
بانویم از من دور میشود
احساس میکنم وقت زیادی ندارم باید جبران کنم پس بلند میگویم
+ خانم جان... برای جبران چه کنم ؟
و او زمزمه میکند:
- تو گمشده ای .... خودت را پیدا کن .
و از جلوی چشمان پر از برقم دور میشود
ناگهان صدای مادرم را از پشت سرم احساس میکنم
برمیگردم و مادرم را میبینم ...
صورتم به لبخند.. زیبا میشود ، اه که چقدر دلتنگش بودم
مادر با لباسی زیبا و سفید ایستاده و چادری زیبا و درخشان بر سر دارد و چادری زیبا در دستانش است چادری سفید از جنس حریر
به سمتم می اید و چادر را سرم میکند
احساس میکنم آن چادر گشمده ام را به من برمیگرداند ... چادری که این همه سال ان را از خود دور کردم
مادر با لبخند نگاهم میکند و با لحن زیبایی میگوید
+ زینب جان... با چادرت نماز بخوان...من تو را اینگونه بیشتر دوست دارم
و بعد از جلوی چشمانم محم میشود و من در این فکر هستم که او به من گفت زینب ؟؟
🔹 حال
آنقدر آن روزها سریع طی شد که گاهی اوقات تعجب میکنم که چگونه توانستم انقدر زود تغییر کنم
از همان روزی که از بیمارستان مرخص شدم و تصمیم گرفتم به ایران برگردم
پدر ابتدا سخت مخالف بود
اما وقتی دلایلم را توضیح دادم قانع شد ...
پدر در المان ماند ...
اما من همچون پرنده ای بال پرواز گشودم و خودم را از زندانی که محکوم به زندگی کردن بدر ان بودم نجات دادم...
میدانستم که نمیتوانم لحظه ای ... بعد از آن خواب عجیب و پر از نور پر المان زندگی کنم
من به ایران برگشتم و خودم را پیدا کردم
شدم همان دختری که مادرم دوست داشت
اما دیگر هلنا نبودم .... نامم شد هم نام #بانویی که #مادر همیشه عاشقش بود ...
همیشه میگفت صبر را از او یاد بگیرم...