eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ زهرا، این‌ها را در چهره‌اش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند ، و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند.بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت: _خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت: _غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هرکس یک جور. آن خانم لبهایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها می‌کرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش می‌بارید گفت: _چرا خدا برای یکی هرچه خوبی هست میدهد و به دیگری نمیدهد! زهرا همان طور ایستاده گفت: _بالاخره آدم می‌شود دیگر. یکی با داده خدا یکی با نداده‌ی خدا چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. باهمان بغض و اعتراض گفت: _نمی‌شود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟ زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت: _آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت: _حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمیشود؟ روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت: _بالاخره خدا دارد. آدم سر از حکمت هایش که درنمی‌آورد. زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت: _این ها همه می‌گذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان آن خانم گفت: _بچه های شما جیغ و داد نمیکنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم زهرا خندید و گفت: _بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آنها بازی میکنی؟ آن خانم گفت: _هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم. زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت: _بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آنها را سرحال کند، ما بزرگتر ها را سرحال میکند. امتحانش کن و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت: _دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم زهرا با همان تبسم شیرین گفت: _الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم. و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد. در خانه را که باز کرد، هیچکس داخل خانه نبود. نگران شد.شماره سید را گرفت: _سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟ سید گفت: _نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی.برگردیم؟ زهرا گفت: _نه. من هم می‌آیم آنجا. شما کی کلاس داری؟ سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید: _حال داری با هم برویم خرید؟ زهرا گفت: _خرید چه؟ سید خندید و گفت: _بیا خانه حاج عمو. باهم میرویم خواهی دید خرید چه زهرا با حالت بچه‌گانه‌ای گفت: _بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز می‌خواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟ سید گفت: صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟ زهرا گفت: _نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسی‌های شهر مال ماست. سوار یکی‌اش می‌شوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان می‌آید. سید خندید و گفت: _بله خوب می‌دانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟ زهرا خندید و گفت: _ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟ سید گفت: _بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است صدای زینب از پشت گوشی آمد که: _مامان بیا ببین بابا چی خریده زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت: _سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا سید خندید و گفت: _ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت ، و از خانه بیرون زد. کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسی‌ای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد. سوار تاکسی که شد،..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ _اما من که خدایی ندارم! 🕊_خدایی داری، هر کسی خدا نداشته باشه باید بدونه خدا که دارتش! _اما من جایی هستم که خدا رو نفی میکنن. اونا میگن خدایی وجود نداره. بهشت و جهنم الکیه تا ما به حرف آخوندا کنیم. با سری که است، میگوید: 🕊_شما جاتون اونجا نیست. اعماق‌قلب هر انسانی وجود داره اونا نفی‌ میکنن ولی شما فرق دارید. خودتون قاطی این آدمها نکنین. بهشت و جهنم نیست؟ پس چطور این ساواکی‌ها که آدمهای زیادی میکشن و یا شاه مملکت که حقوق میلیون ها فرد رو به دست آمریکا میده، میشن؟ آیا کسی که یک انسان کشته با کسی که جان چندین انسان رو گرفته ؟ کمی فکر میکنم و میگویم:_نه! 🕊_قصاص کسی که یک نفر رو کشته مرگه همونطور که اون ساواکی که چندین نفر رو کشته مرگه! _اینکه درست نیست. اون ساواکی باید بیشتر عذاب بکشه. 🕊_درسته! برای همین بعضی اعمال باید در یعنی بهشت و جهنم تسویه بشن.کسی که جانش رو در مقابل امر خیری کرده چطور پاداشش رو در این دنیا میدن؟ اون که دیگه نیست! اون ساواکی هم باید به تعداد قتل‌هایی که کرده بشه که امکانش در این جهان نیست.پس برای و هم که شده باید جهان آخرتی هم باشه. در دل احساس خوشایند میکنم. چه دین جالبی! چه عدالتی! برای من اینکه دیگر بعد از این دنیا به دیار فنا و نابودی بروم است.دنیا میدان است برای امتحانات الهی که کارنامه آن را در آخرت به دستمان میدهند.آن ساعت تا خیلی وقت با پیرمرد مشغول بحث هستیم.هرچه او میگوید و من کمی به خرج میدهم میبینم کاملا درست است! بهانه‌ای نمیتوانم بیاورم. هرچه پیش میرود انگار پیش به سوی دریایی میروم که هیچگاه در آن غرق نمیشوم. بین افکارم ایجاد شده.حال من سوالاتی که در مورد اسلام داشته‌ام همه اش پاسخ داده شده اما فکری مرا میترساند که اگر مسلمان شوم پیمان مرا ترک میکند.گوشه‌ی دلم می تپد و میگوید: "تو به هر سوراخی خزیدی اسلام رو بد معرفی کردن حالا که خدا خواسته اینجا با اسلام آشنا بشی پس داره! حتما دین اسلام هم دین حقیقی است که و دنیاپرست به دیدنش به خطر می افتند و برایش نقشه ها می کشند..."به خودم اجازه‌ی دادن میدهم.👈شک در همه‌ی گفت و شنودهای پیشینم.👈شک در اسلامی که در اروپا دیدم، 👈شک در حرف های رضاپور و امثال او در اردوگاه.👈شک در ! من فقط پیمان را دارم.. بدون پول ، امنیت و سرپناه در این شهر بلایی به سر یک زن تنها می آید.و ثانیاً هر کس به سازمان پشت کند و سراغ اسلام برود تسویه در انتظار اوست! همان سرنوشتی که شریف واقفی را به آن دچار کردند! پس هر طور هست من باید در سازمان بمانم.در سلول باز میشود و پاسبان پیرمرد را صدا می زند.او دستانش را به دیوار میگیرد و برمیخیزد. 🕊تبسمش از هر وقت دلنشین‌تر است. به نظر میرسد، در چهره‌اش مرا مغلوب میکند.ناخودآگاه برمیخیزم و پیش میروم. _حاج آقا کجا؟ 🕊_به دیدار معشوق... نمیتوانم سکوت کنم و این دلشوره را در دل خفه کنم. _شما رو برای شکنجه میبرن، دیدار معشوق چیه؟ شیرینی آن لبخند در روحم رسوخ می کند. 🕊_من چیزی برای گفتن ندارم و کسیکه چیزی برای گفتن نداره جاش دیگه اینجا نیست.از خدا میخوام دختر گلم رو کنه. شما قلبت پاکه دخترم برای من هم دعا کن. پاسبان که کلافه شده تنه‌ای به پیرمرد میزند.در را می بندد و از پنجره‌ی کوچک نگاهم را به بیرون میدهم.بی اختیار دانه ای اشک از گونه‌ام پایین میچکد.حرف او انقدر محکم بود که دیگر نمی‌بینمش.🌷🕊به در و دیوار میزنم و میگویم: _حاج رسول رو کجا میبرین؟..حاج رسووول... زیر لب ناله سر میدهم و نام حاج رسول میشود ذکر لبم.اشک تمام صورتم را خیس کرده و گونه‌ام میسوزد.به خدایی فکر میکنم که حاج رسول به او فکر میکرد.به خدایی که از لطف و بیکرانش میگفت.وقتی حرف از بخشندگی اش پیش می‌آمد، قطره اشک چشمانش را نمدار میکرد.واقعا خدای او که بود؟ آن چه خدایی ست که اینگونه حاج رسول او را دوست میداشت؟ آن چه خدایی ست که انسان را معاوضه کند؟ با خدای حاج رسول است؟ پس چیست؟ نمیفهمم! سر به دیوار میکوبم و با اینگونه حرف میزنم: "خدای حاج رسول که نمیدونم چی هستی اما حاج رسول میگفت که همیشه در کنار بنده‌هات هستی.من نمیدونم بنده ات هستم یا نه! اما همه جا داری. میخوام بهت بگم که این پیرمرد بیچاره رو کمک کن تا آزاد بشه.نزار خونش رو بریزن. خدای حاج رسول من هنوز تو رو میشه بیشتر حاج رسولت رو ببینم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۳ و ۵۴ اما ديگر دوستان من،در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم.هرچه بود، گويی من شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی.با اينكه در مقابل عشوه‌های آنان هيچ حرف و هيچ عكس‌العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.يكي از آنها علي خادم بود. علی پسر ساده و دوست‌داشتنی سپاه بود.آرام بود و بااخلاص.در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد،اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود.او در ايران بود و حتی در جمع‌مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد.ساعتی با هم صحبت كرديم.او خداحافظی كرد و گفت: _قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان‌شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه‌ای است كه دوستان پاسدار،برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند.فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم،اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکي از روزهای بهمن۹۷ خبری پخش شد.خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد.يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. 🍃توفيق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم،توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با به خدا و درخواست از برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: _"اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت علیهم‌السلام حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند." من از نعمتهایی بهشت که برای شهداست سؤال كردم.از قصرها و حوریه‌ها و...گفت: _"تمام نعمتها زيباست،اما اگر در جمع اهلبيت علیهم‌السلام را درك كنی،لحظه‌ای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود.من ديده‌ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريه‌های بهشتی نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد علیهم‌السلام شده‌اند." صحبت‌های من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهم‌السلام حتي با حوريه‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت،رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکي،از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه‌های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت‌های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم!نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.در آن سوي هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: _آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود.به خاطر اين عمل... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۹۹ و ۱۰۰ _... وقتی خودش مقام بالاتری داره؟ الا اینکه در این جمله، ملَک استعاره باشه به جزئی از ملک یعنی یک صفت خاص از فرشتگان که در انسان نیست و براش مهمه که داشته باشه و اون چیه؟ انسان ها دائم در حال نوسان بین خوب و بد هستن و میزان فضائل و رذائلشون بالا پایین میشه ولی فرشته ها همیشه کامل ان شیطان گفت میخواید یه راهنمایی بهتون بکنم انسان کامل بشید؟ طمع بزرگ انسان همینه انسان وقتی به کمال خودش برسه سعادتمند میشه و در آغوش خدا قرار میگیره و به جاودانگی میرسه خب پیشنهاد وسوسه کننده ای بوده میگن راهنمایی کن ببینیم اونم میگه ایناها همین شجره! _اصلا ماهیت این درخت چیه که آزمون انسانه چرا نباید بهش نزدیک بشه _شجره همیشه درخت مادی نیست درباره ماهیتش هم بعدا مفصل بحث میکنیم حالا وقتی به آدم و حوا گفت راهش اینه اونا فوری گارد گرفتن گفتن عدلی دست گذاشتی رو همون چیزی که خدا منع کرده خدا راست میگفت تو دشمن مایی برو پی کارت اما شیطان که ناامید نشد نشست زیر پاشون اونقدر قسم خورد که حرفش رو باور کردن جالبه قرآن میگه آنان را فریفت حرفی از مقصر بودن حوا به میون نمیاد اصلا... وقتی آدم و حوا اون ترک اولا رو انجام دادن اینطوری نبود که تازه بفهمن عریانن اینا از اولش هم شعور داشتن بلکه عریان شدن یعنی اولین جریمه ی ترک اولا شون گرفتن پوشش بهشتی شون بود برای اینکه زشتی کارشون براشون مجسم بشه ببین خدا تا لحظه انتخاب ساکته ولی بلافاصله بعد از وقوع جرم واکنش نشون میده یعنی طبعا ناظره میبینه و واکنش نشون میده اینطوری نیس که اصلا متوجه نباشه چه خبره تازه بیاد برا قدم زدن تو باغ و بفهمه چی به چیه. احاطه کامل! میبینی تعریف و از قدرت و ماهیت خدا چقدر متفاوته؟ یه مسلمان که با نگاه قرآن بزرگ شده و اون عظمت و هیبت و قدرت بی نهایت خدا توی ذهنش نشسته وقتی تورات میخونه اصلا گیج میشه میگه خدای اینا چرا اینجوریه! تعریف ما از خدا یه چیز دیگه ست... کاملا متفاوت! حالا شمایی که میفرمایید پیامبر ما قرآن رو با اقتباس از تورات نوشته بگو ببینم این چه مدل کپی زدنه که منطق کلی کتاب، نگاهش، روایتش، همه چیزش فرق میکنه؟ همون داستان رو یکبار دیگه تعریف کرده ولی کاملا متفاوت! در واقع از دروغ هایی که بهش نسبت دادن اعلام برائت کرده بگذریم... حالا بعد از اون ترک اولا برخورد خدا با کار آدم و حوا چیه؟ باز هم مثل همیشه فرصت توضیح رو میده با اینکه بی نیازه ناظره خودش. و توانا به دادن هر نوع عقوبتی میپرسه: چرا حرفش رو گوش کردید مگه نگفتم او دشمن آشکار شماست؟ اون اصلا از شما متنفره قسم خورده همتونو گمراه کنه آدم چه جوابی میده؟ میگه "خدایا من نمیدونستم اینجا میشه قسم دروغ خورد!" دقیقا ضربه رو از خوش خیالی و عدم اگاهی خورد چون بلد نبود حالا تنبیه چیه؟ شما با نسلتون برید روی زمین وارد زندگی در عالم ماده میشید مورد قرار میگیرید میکنید بعضیا هم متاسفانه میکنن اونم خودشون انتخاب میکنن و در نهایت دوباره به سمت من برمیگردید و درباره این فرصت پاسخگو خواهید بود آدم و حوا به زمین میان و حیات بشر روی زمین آغاز میشه حالا اینکه بعد از حیات بشر روی زمین چه اتفاقی میفته و منطق این روایات عجیب کتاب مقدس چیه و "اینایی" که ژانت میپرسه کیا هستن رو الان عرض میکنم خدمتتون فقط یکم پیش مقدمه نیاز داره؛ هدفم قصه گفتن نیست نمیخوام وقتتونو پر کنم هر چیزی که میگم در توضیح دقیق ریشه های ایدئولوژیک نقطه عطفه یعنی پیش زمینه ایه برای اینکه وقتی روی اون موضوع اصلی مون بحث میکنیم حرفایی که میزنم درست درک بشه خب... بعد از اینکه انسان روی زمین اومد چه اتفاقی افتاد؟ در طول تاریخ خدایان مختلفی در بین مردم پرستیده میشدن الهه های مختلفی بودن، اجرام و اجسام مختلفی بودن، حالا مثلا معروف ترینش همینی که تو مثال زدی خورشید! خورشید در همه ی تمدن ها پرستیده شده. در تمدن مصر خدای "را" بوده، در ایران "میترا" بوده در یونان "هلن" بوده خلاصه همه جا بوده کتایون_خب این طبیعیه در همه جای کره زمین بزرگترین و موثرترین چیزی که مردم در اطراف خودشون میدیدن همین خورشید بوده... _درسته این دلیل در اقناع بشر برای پرستش خورشید موثره اما در کافی بودنش شکه با توجه به اون جامعیتی که داره ضمنا نکات جالبی در موضوعِ پرستش خورشید هست مثلا وقتی شواهد و به جا مانده های تاریخی رو بررسی میکنی می بینی تمثال هایی که همه تمدن ها برای خدای خورشید ساختن نشانه های مشابهی با هم داره* یا مثلا این خدای خورشید همه جای دنیا دستورات مشابهی به پیروانش میداده... _منظورت چیه؟ 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱