〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۱۱
🌼چشم های بینا
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ...
در اين شرايط، #خواستن امام يعني #تبعيت و #اطاعت ...
و #نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي که #قبلا کنارشون بودم ...
پدرم ...
و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ...
تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به #پيامبردرونم خيانت ميکردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ...
واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...
🌤به من نگاه مي کرد ...🌤
نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي کردم ...
اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام ميديد ...
🌤_و آخرين سوال اين بود ... که #چرا اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ...و اينکه چرا همه چيز رو #مخفي مي کنن؟ ...بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي #شيطان ...
✓ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و #تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ...
✓ظهور يعني #تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ...
#ظرفیت و #قدرتی که خدا به انسان هديه داده ...
و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...اين بعد ...
✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج ميکنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ...
همون طور که #اسلام در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و #آخرين_امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ...
✨ولي براي ظهور مردم #بايد به اين #ظرفيت_فکري برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن👉 ... و از درون به اين فرياد برسن👉 ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم👉 ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون👉 و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم👉 ... اون لحظه اي که انسان ها به اين #شرايط برسن ... #اذن_ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي ميکشن و چشم هاي اونها #بينا ميشه ...
✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان #برتري پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني #سجده مجدد کل عالم خلقت ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما ديدي که جوامع مسلمان دورخودشون ميچرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند #ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ...
با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور #مسيرمقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ...
چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير ميکنن اما يه #اصل_درون همه شون #ثابت باقي مي مونه ... اينکه بايد #جلوي_ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ..
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۶۴
به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟
_با تو..عالی ام..!
🖤شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..
اقاسید از حربن یزید ریاحی گفت..
از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
از ترجیح دادن #حق بر باطل..
از #پشیمانی و #توبه حر..
عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند..
یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط خودش را میدید.. و اربابی که شرمنده اش بود..
🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..
چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..
🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..
قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..
🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..
وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
🕊_✨"وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون"(سوره نحل ایه ۱۲۷)✨
به یکباره سر بلند میکنم. این آیه عجیب به دلم مینشیند. انگار چنین لفظی را قبلا شنیده بودم.بعد از کمی فکر کردن به خاطر میآورم و میگویم:
_این یعنی چی؟ چیزی که خوندین از قرانه؟
آهسته سر تکان میدهد که یعنی بله بعد هم از حفظ معنی اش را برایم آشکار میکند.
🕊_صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو میکنند.دخترم از #خدا صبر بخواه! #مطمئن باش بهت میده.
اندکی با خودم خلوت می کنم..خدا؟ خدای من کیست؟ من که جز پیمان کسی را ندارم که از او کمک بخواهم.
_خدا؟ من خدایی ندارم.
دوباره لبش به گلی شکوفا میشود و می گوید:
🕊_بله #خدا! پدیدآورندهی زمین و آسمان. تو خدایی نداری ولی خدا که تو رو داره. #حواسش_بهت_هست.
حرفهای او برایم گنگ است.از بچگی سعی کرده بودم روی پای خودم بایستم و حتی خیلی کم از پدر درخواستی میکردم، ذات من اینگونه بود که هر چه بخواهم خودم فراهم بیاورم. به امید چیزی که نه دیده میشود و نه کسی آن را دیده دلخوش کنم. این برای من حرف غیرعقلانی است.
_من خدا رو قبول ندارم.ما توی این دنیا به دنیا اومدیم و یه روزی هم میمیریم. خدا چیه؟ ادم به جای این حرفهای الکی دلخوش کن، باید یه فکری بحال خودش کنه!
آن تکه کاغذ را پایین میگذارد و همانطور که اثرات درد در صورتش هویدا میشود، به آهستگی میگوید:
🕊_این لباسی که تنتون هستش رو هیچکی ندوخته.
_مگه میشه؟ حتی یه نخ رو یه کسی میسازه!
🕊_نه خودش درست شده.
زیر لب می غرم:
_به سرتون زده؟ مخ تون عیب کرده؟
خنده ای کوتاه میکند.
🕊_نه! میشه بگین چطور این لباس تولید کننده داره اما این #جهان نه؟یعنی #کوهها یکهو از زمین بیرون اومدن؟ یا #کهکشانها خودشون خودشون رو ساختن؟
زمین هم مادرزادیست؟
میمانم چه بگویم.
_گیرم که خدا هم هست اما اینجا میتونه برام معجزه کنه؟ میتونه دست غیبشو بیاره سمتم و راه فرار رو نشونم بده؟
🕊_نه خدا معجزه نمیکنه البته که اگه بخواد میشه اما خدا #صبرش رو میده. شما جز کدوم دستهای دخترم؟
لبم را آویزان میکنم و چیزی جواب نمیدهم.
🕊_البته که حزب و دسته کار درستی نیست اما تو هر گروهی که هستی باید تا تهش باشی البته اگر بهش ایمان داری. اگه #ایمان نداری بهتره ازش بیای #بیرون. #شک کردی برو دنبال #تحقیق. توی هر راهی که هستی با جون و دل بپذیر.
حس خوبی نسبت به این مرد ندارم. انگار میخواهد با زبانش مرا از چیزی هایی که سازمان بهم یاد داده دور کند.خوب می فهمم میخواهد #بذر_شک را در مغزم بکارد.
_من جز هر گروه و دسته ای هستم بهش اعتماد و آگاهی دارم.شما همیشه عادتون اینه آدمو موعظه کنین و منبر برین.
پیرمرد بیچاره که تا به آن زمان به زور کلمات را ادا میکند خاموش میشود.با آن حال نزارش برمیخیزد. دستانش را کنار گوش قرار میدهد و الله اکبر میگوید.
با خودم میگویم این جماعت چقدر سر سخت اند! مگر خدا واجبش کرده که نماز بخواند آن هم با زجری که میکشد. مگر خدا محتاج نماز چنین کسی است...؟صدایی از بیرون سلول به گوش میآید.کمی نگذشته که با فحش و کتک کسی را میبرند اما صدای جیغ و دادی بلند نمیشود.برمیگردم و پیرمرد را میبینم که در حالت #سجده آن چنان #از_ته_دل گریه میکند که تمام تنش به لرز میآید.گمان میکنم او از این زندان و دردهایش بریده و از خدا میخواهد کاری برای آزادی اش کند.باخودم میگویم او که تا چند دقیقه ای پیش رجز میخواند حال چطور شده که اینگونه عجز و ناله میکند! کمی صدایش بالا میرود و می توانم کلمهی "الهی العفو" را بشنوم.تمام تصوراتم فرو میریزد. به یک باره دیواری بین افکار خودم و این پیرمرد میبینم.در گوشهی سلول و جایی که دست احدی به ما نمیرسد به جای این که دکتر بخواهد یا راهی برای فرار...او طلب مغفرت میخواهد! پیرمرد بعد از نماز برمیخیزد و مقابلم میایستد.سر بلند میکنم اما #نگاهش به من نیست.درحالیکه به سویی دیگر خیره شده به من میگوید:
🕊_دم در نشینید. اون ور گلیم سالمه میتونین اونجا استراحت کنید.
به بدن رنجور و لاغرش نگاه می کنم.با این حال گرفته نمیتوانم سخاوتش را بپذیرم.
_من راحتم.
🕊_دخترم، من اینطور ناراحتم.من به زمین سرد و خشک عادت دارم.
برمیخیزم و روی آن طرف گلیم مینشینم. پیرمرد با نفسی که به سختی از گلویش به درمیآید دوباره شروع میکند به گفتن ذکر و دعا. از خودم بیزار می شوم که رفتار زشت و زننده ای با چنین مرد بخشنده ای کرده ام.میخواهم بیشتر بدانم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۹۵ و ۹۶
_....که کمال خلقته نه حداقل ها و واجبات عمومی خلقت
که خدا برای بروز این کمالات منتظر رشد انسانها میمونه...
برای اینکه پتانسیل مثبت انسان رو به همه ثابت کنه یه سوال سخت میپرسه
همین آیات میگن
خدا ازشون اسامی خاصی رو پرسید نه خود اسامی حقیقت و روح اسامی رو
جواب فرشته ها این بود:
*خدایا پاک و منزهی تو ما علمی جز آنچه به ما داده ای نداریم!*
فرشته ها مثل سیستم هر چی روشون نصب شده باشه جواب میدن امکان کسب علم جدید ندارن.
بعد خدا از آدم (ع) سوال میکنه و اون جواب میده. میگه دیدید گفتم من یه چیزی میدونم که شما نمیدونید من یه چیزی خلق کردم علامه است دانلود سرخوده خودش میگرده جواب رو پیدا میکنه! خیلی هم جذابه واقعا
بیخود به خودش نمیگه
*فتبارک الله احسن الخالقین*
ژانت_چی؟؟
_قرآن میگه خدا وقتی انسان رو آفرید به خودش تبریک گفت! از شدت خاص بودن انسان و شوق خودش به این مخلوق جدید!
بلا تشبیه مثل حس تو وقتی یه تابلوی خیلی خوب میکشی
مقایسه کنید با تورات که خدا از خلق آدم پشیمون و درمونده در به در دنبال راه چاره واسه رفع و رجوع کردنش! اصلا قابل مقایسه هستن؟
حالا که این مخلوق جدید نسبت به بقیه انقدر مزیت داره خدا دستور میده حالا همگی به این مخلوق من #سجده کنی
در بین فرشتگان یه موجود متفاوت حضور داره که فرشته نیست
از جنس جنیانه ولی بخاطر عبادات فراوانی که کرده به عرش خدا راه پیدا کرده و مقربه
ابلیس...
همه فرشتگان بعد از اومدن دستور سجده میکنن بجز همین ابلیس
وقتی خدا علت رو ازش میپرسه میگه
* من از عنصر آتشم و اون از عنصر خاک* چون جن ها انریژیک هستن از جنس حرارتن من نژاد برترم نمیتونم به این سجده کنم!
نژاد پرست بود...
خدا هم گفت برو بیرون تو دیگه صلاحیت حضور در این مکان مقدس رو نداری و از درگاه من رانده شدی
_خب تو همین قصه هم اشکال هست
این موجودی که ترسیم میکنی یعنی ابلیس اینهمه عبادت میکنه و بعد بخاطر آدم اخراج میشه خب این عادلانه است؟
_بخاطر آدم؟ اشتباه نکن بخاطر آدم نبود بخاطر نافرمانی خودش اخراج شد چون #مغرور و #متکبر بود برای خودش در کنار خدا حق خدایی قائل بود که دستور خدا رو رد کرد و به فتوای خودش عمل کرد
اونهمه سال عبادت به درد لای جرز دیوار میخوره وقتی نتونسته تکبر و خودپرستی این موجود رو از بین ببره توی این عبادت کی رو میپرستیده خدا رو؟
پس چرا اینجا نمیتونه اطاعت کنه؟
عبادت و نماز تمرین اطاعته برای یه همچین روزی که بتونی امر خدا رو اطاعت کنی اگر تمرینش به درد بخور بود جواب میداد
اون عبادات خود به خود هبطه چون باید دید با چه پیشینه فکری عبادت میکرده این اعتقادات و باور ها هستن که به اعمال و عبادات ضریب میدن .
این ضریب عباداتش صفر بوده چون باورش به خدا مشرکانه بوده این نفهمیده خدا اشتباه نمیکنه!
مهمه با چه باوری عبادت میکنی ابلیس یا همون شیطان #عبد نبود. فقط #عابد بود
خوب دولا راست میشد.
معرفت الله نداشت خدا رو نشناخته بود پس کی رو میپرستید اینهمه سال! خودش رو
عبادتش برای این بود که ترفیع بگیره خودش مهم و توچشم باشه عبادتش برای رضای خدا نبود. اصلا میدونی درد اصلی شیطان چی بود؟ #حسود بود
حسادت کرد به جایگاه انسان
گفت چرا انسان باید اون بهترین بنده خدا باشه چرا ماها نه!
باقیش #بهانه بود
صلاح خدا رو باور نکرد نفهمید تمایزها حاصل تفاوت پتانسیل هاست شایسته سالاریه خدا به کسی ظلم نمیکنه
انسان شایسته ی این رشد بود
چون ریسک بزرگتری رو پذیرفت و با امکانات کمتر پا به عرصه وجود گذاشت
کار شیطان یه نافرمانی ساده نبود
گاهی اوقات یه رفتار دنیایی حرف پشتشه مفاهیم دیپلماتیک زیادی رو یدک میکشه!
شیطان هم اگر عدالت و ارحم الراحمینی خدا رو پذیرفته بود که این نافرمانی رو نمیکرد
اصلا به شناخت از خدا نرسیده بود از اونهمه عبادت چه عبادتی...
از روز اول این تکبر حسادت و کفر توی دلش بوده از ابتدا هیچگاه ایمان حقیقی رو درک نکرده.
قرآن دراین باره زیبا میفرماید
*کان من الکافرین*
این از اولشم کافر بود فقط اینجا در این لحظه و با این واکنش دست اعتقادش رو شد درونیاتش آشکار شد
حالا آیا خدا به ضمیر مخلوقات آگاه نیست نمیدونه این تو باطنش چی میگذره؟ پس چرا اجازه میده بیاد وارد عرش بشه
این سنت خداست که سالها سکوت میکنه تحمل میکنه تا امتحانی شکل بگیره و مخلوقات اونچه درون خودشون پنهان کردن رو آشکار کنن و ظرفیت هاشون رو بروز بدن
چون قصاص قبل از جنایت که نمیشه کرد. این عدالت خداست
تازه خدا برای همین بهونه ش هم دلیل میاره میگه میدونم جسم تو از جسم انسان امکانات بیشتری داره رقیقه انرژیکه این سنگین و مادیه ولی حسن انسان به جسمش نیست
من از روح خودم درش دمیدم شما به روحش که روح منه سجده میکنید.
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🔥_من میخواهم سعید بمیرد، من میخواهم فاطمه بمیرد، تو باید به هرطریق شده این دوتا را بکشی تا روح الله مال من بشه، باید کمک کنی که نظر روح الله را به خودم جلب کنم میفهمی؟!
موکل شیطانی باز قهقه ای زد و گفت:
😈_من تمام تلاشم را میکنم و خوب میدانی که قدرتم آنقدر هست که بتوانم خواسته هایت را برآورده کنم اما شرطی دارد و باید قولی به من دهی...
شراره اوفی کرد و گفت:
🔥_من که به تمام خواسته های شما تن دادم و الانم هم سراپا #در_خدمتت هستم و در اختیار تو هستم، دیگر شرط و قول معنایی ندارد.
موکل با صدای بلندتری گفت:
😈_باید روح الله را منحرف کنی، باید باعث شوی او هم به سمت ما بیاید، تو باید #روح روح الله را در بند خود کنی تا اینقدر به درگاه خدا #سجده نکند...
شراره خنده ای بلند سر داد و گفت:
🔥_فکر کردم چه شرطی میخواهی بگذاری، تو عشق من را در وجود روح الله جاری کن،آنوقت بقیه کارها با من، روح الله را یکی مثل خودم میکنم، اما باید از سد فاطمه و سعید بگذرم...باید..
ساعتی بود که شراره خود را داخل اتاق حبس کرده بود که ناگهان خبری در گوشش پیچید:
😈_مادرت پشت درخانه است...
شراره با دستپاچگی از جا بلند شد، به سرعت لباس خانه پوشید، به طرف کمد لباس کنار تخت رفت، ادکلن روی قفسه را برداشت و دو پیس داخل اتاق زد تا بوی تعفن از بین برود و خودش را به در رساند، قفل در را باز کرد و سریع خود را روی تخت انداخت، ملحفه را رویش گرفت به طوریکه هرکس او را میدید فکر میکرد ساعتهاست که خوابیده، چشمانش را بست و حسی شیرین بر جانش نشسته بود انگار تمام دنیا به کامش شده..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫