eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا. مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟ این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد. آرامتر شد... به حیاط آمد گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش. دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه... تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..! از ! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود... سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!! _نمیتونم مادرمن! نمیتونم.. به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۳ و ۲۴ رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست. با اخم به سمت صدرا رفت: _دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟ صدرا: _پرونده جدیده. دخترشون خودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته. رها: _اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم! حقیقت رو بگو. صدرا: _چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بود. پنج روز پیش بود که شاهدا رو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم. رها: _وقتی فهمیدی چکار کردی؟ صدرا: _چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مرده بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته و بی هوش شده و شوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه مُرده؟ رها: _ . باید میگفتی. صدرا: _تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هرکسی بده ازش دفاع میکنم. رها: _تو حق رو ناحق میکنی. پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات!مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه صدرا؟ صدرا: _به هر قیمتی! رها: _من به هر قیمتی . این پولای خوردن نداره. صدرا: _زیادی داری شلوغش میکنی! رها: _پنج روزه داری از ناحق دفاع میکنی و سر پسرت پنج تا بخیه خورد! برو با خودت . با این شرایط مجبورم خرج خودمو پسرا رو از پولای تو کنم. من حروم‌خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم... ************* ارمیا، صدرا را از آن روزها بیرون کشید: _تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی... صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: _عوض شدم چون عوضی بودم. هر بار که ردّ زخم روی پیشونی محسن میبینم، از خودم شرمنده میشم. حاج علی که رختخواب‌ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان‌های چای به‌لیمو کنار هم نشستند. حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت. حاج علی: _عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟ زهرا خانوم: _رباب حاج علی سری تکان داد: _آره، رباب خانوم! الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه. زهرا خانوم: _حرف از رفتن نزن حاجی. اشک چشمانش را حاج علی گرفت و ادامه داد: _اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟ زهرا خانوم: _چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟ حاج علی بلند خندید: _حالا شاید من موندم و تو رفتیا! بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید. زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت‌چشمی نازک کرد و گفت: _من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما! حاج علی: _حالا که قصد رفتن نداری بگو برام. زهرا خانوم: _چی بگم حاجی؟ حاج علی: _شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچوقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟ چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدابیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... _زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله‌اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل‌ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن‌برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: _چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: _زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت: _پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم. زهرا: _حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: _همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: _همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: _آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول درآورده! زهرا پوفی کرد: _این همه نخل داره! ول کُن این چهارتا نیست؟ حمیرا: _نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: واالله؟ کی رو گرفته؟ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ تا نرگس بیاید میمیرم و زنده میشوم. _ببین بنظر خبری نیست.صورتتو بگیر و سعی کن کمتر دیده بشه. قبول میکنم و به کوچه‌های خلوت نگاه میکنم.تلقین میکنم چیزی نیست و آقاعماد میتواند کمکم کند.درحال گوش دادن به نصیحت‌های نرگس هستم.یک موقع حس میکنم صدای گاز ماشینی خیلی از فاصله‌ی نزدیک می‌آید.دیگر به اول کوچه رسیدیم که یکهو ونی را کنار خود میبینم.نرگس شصتش خبردار میشود: _فرار کن رویاااا ! نرگس به آن ون نزدیکتر است.میترسم بلایی سرش بیاورند. _نه! من نمیریم. نرگس بیا اینور وگرنه میزننت. مردی با اندام درشت به چادرم چنگ میزند. نرگس کیفش را به سر و گردنش میزند.یکی دیگر می‌آید و لگدی هواله‌ی نرگس میکند.از جیغ و دادمان افراد کوچه و خیابان متوجه میشوند اما تا بخواهند کاری کنند من در ون پرت شده‌ام و پهلویم از درد تیر میکشد!با دیدن نرگس روی زمین قلبم خورد میشود.یکی از همان بی‌وجدان‌ها دهانم و چشمانم را با پارچه میبندد.دست و پایم را با طناب همچین محکم میکند که نمیتوانم تکان ریزی به خود بدهم.شکّی ندارم از طرف مینا آمده‌اند.با ایستادن ماشین با تشر مرا بیرون میکشند.جز ظلمات چیز دیگری نمیبینم. گاه زیر پایم گیر میکند و تعادلم را از دست میدهم.منتظر دم در مرا می‌ایستانند و بعد از اجازه وارد میشوم.چشمانم را باز میکنند.حرارت دستشان مرا می‌آزارد. دست، پا و دهانم را هم باز میکنند. با دیدن چهره‌ی به غضب نشسته‌ی مینا لبخند به لبم می‌آید.از اینکه توانسته‌ام خشمش را برانگیزم به خود میبالم.دو قدم بعد پیمان را میبینم.بی‌مقدمہ مینا تف به صورتم می‌اندازد.با آستین صورتم را پاک میکنم و سعی میکنم شهامتم را نبازم.نیش‌زدن‌های مینا شروع میشود: _تف...تف به نمک حرومی این قوم نمک به حروم! خاک توی سرت بی‌عرضه! چیه؟ تعجب کردی؟ فکر کردی راپورت بدی و در بری و تمام؟ نه...! نه عزیزم این بازی رو تو شروع کردی و تا آخرشم باهم میریم. چقدر بگم این عواطف مسخره‌تون رو توی سازمان نیارین! یه مشت ترسو و بزدل..! حرفم را با پوزخندی شروع میکنم: _هه! ببین کی دم از شجاعت میزنه.تو... تو که تموم عمرتو توی خونه تیمی گذروندی؟ برای قایم شدن از ساواکی از این سوراخ بہ اون سوراخ میخزیدی؟تو شجاع نیستی! تو بزدلم نیستی! مشکل شماها اینه کورین! حقیقیتو نمے بینین. اراجیف تو سرتون کورتون کرده جز خودتون چیزی نمیبینین.آره! تو تعجب نکن...تعجب نکن بعد سالها دم نزدن و تو خود ریختن حالا صدا ببرم بالا. تو چی میفهمی از عمری که تلف شد؟! بخاطر هیچ و پوچ...یه مشت عقاید چرت و تو خالے با دب‌دبه و کب‌کبه‌ی اضافی. همتون... همتون وحشین. هار قدرت شدین.عواطف و فطرتتون رو سر بریدین تا مردمو سر ببرین. اون عاطفه‌ای که میگی از انسانیتته البته اگر داری... با نشستن سیلی به صورتم حرف در دهانم میماند و مشتی را حواله‌ی پهلو و سرم میکند.خشمش را خالی میکند و هم زمان داد میزند: _پیمان میگفت تو جنبہ نداری.فکر کردم آدمی، نگو خر شدی. خر شدی و سواری دادی به اینو اون. از درد آخ میگویم اما نمیتوانم جوابش را به سکوت بدهم: _من خر نشدم. شماها خر شیطون شدین و دارین بهش سواری میدین. هیزم آتشش بیشتر میشود و محکمتر میکوبد.با فریاد پیمان تمام میکند. _بسه دیگه! _چی بسه پیمان؟! تو دخالت نکن.این همون عفریته‌ای هست که با کارش جون تو رو به خطر انداخت.ما نیرو از دست دادیم. ولش کنم؟ اکبر کجاست پیمان؟ به سختی خودم را از زمین جدا میکنم.با اینکه درد تمام تنم را فرا گرفته اما با شنیدن دستگیری یکیشان خوشحال میشوم.پیمان مقابلش می‌ایستد: _بزار من باهاش حرف میزنم تو برو... پیمان خم میشود و کنارم مینشیند: _خوبی؟ دستش را می‌آورد تا خون را از لبم پاک کند که سرم را عقب میکشم.. _این چه کاری بود کردی رویا؟تو میدونی این لجبازِ وقتی یه چیزی بگه تا تهش میره.نباید باهاش یکی به دو کنی. _من یکی به دو نکردم. توهین کرد جوابشو دادم. _من که میدونم تو توی دلت چیزی نیست.اینم یه دعوای خاله زنکی شما خانوماس. من باهاش صحبت میکنم آروم شه. من باور نمیکنم تو چیزی گفته باشی و عملیاتو لو دادی.مینا باهات لج کرده.من یه راه برای اثباتش پیدا میکنم.تو هم بیا بریم مرکز بهشون بگو اتهامه. بعد چند وقت که خوب کار کردی میشی همون رویا که برات کلی احترام قائل بودن. به حرفهایش پوزخند میزنم.خیلی زود درد لبهایم را بهم میدوزد.به خوش خیالی پیمان میخندم و سر زیر برفش! _پیمان! من .نمیتونم خواسته‌ات رو قبول کنم. _چرا؟! _چون .پیمان اینهمه تو گفتی بزار منم یه بار بگم.بیا از این سازمان فرار کنیم.بریم یه گوشه زندگیمونو بکنیم.بخدا این نشد زندگی! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ 🕊-مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده... _چی میگی تو؟؟؟ مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟ 🕊-هر امتحانی یک پایانی داره...زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود... باید نتایجشون رو ببینن...اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود. باید بدونی هیچکس تا ابد زنده نمونه ...امروز یا فردا...همه رفتنی هستیم... مهم این چطور زندگی کردنه.... -آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟ 🕊-محمدی که داغ زهرا رو ندید... زهرایی که داغ علی رو ندید...علی ای که داغ حسن رو ندید.. حسنی که داغ حسین رو ندید... حسینی که داغ رقیه رو ندید.. عباسی که داغ علی اصغر رو ندید... و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...پناه رقیه شد...رهبر قافله شد... تنهای تنها.... -من رو با اونها مقایسه میکنی؟ من ظرفیتی مثل اونا ندارم .... 🕊-درسته از خاندان نبوت بودن ولی بالاخره انسان بودن. -من این چیزا که میگی نمیفهم من مامان بابامو میخوام. لبخند زد. -بالاخره میفهمی . . . لباسام رو عوض کردم... مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه... شالم رو انداختم روی سرم...چند تکه از موهام بیرون بود...با دست پوشوندمشون...من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم رفتم پایین و سوار ماشین شدم... نگاهم افتاد به ماشین بابا...دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم... تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت... اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه تو راه تصادف میکنن... اینم شانس منه بدبخته... دونه های اشک روی گونه هام میریخت... عصبی کنارشون زدم...دیگه خسته شدم از این همه غم...آخه من چرا انقدر بدبختم؟ کاش من جای اونا مرده بودم... پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم... دو تا دسته گل و دو شیشه گلاب گرفتم و رفتم پیش قبر مامان و بابام...نشستم وسط قبراشون... مشغول شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع کردم به حرف زدن؛؛ "سلام مامان بابای گلم چطورین؟ بدون من خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین... نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟" +گله نکن... دخترم گله نکن. سریع برگشتم سمت صدا...یه مرد خیلی شیک پشت سرم ایستاده بود...چهره مهربونی داشت...بلند شدم. - ببخشید شما؟ لبخند زد. +سلام صالحی هستم ذهنم شروع به جستجو کرد...صالحی؟نمیشناسم. -ببخشید ولی من نمیشناسمتون. نشست کنار قبر بابا و شروع کرد فاتحه خوندن...تموم که شد دستش رو زد روی سنگ قبر و همونجور که به عکس بابا که روی سنگ حک شده بود نگاه میکرد گفت: +مدیر پرورشگاهیم که پدر و مادرت بهش کمک میکردن. - چه کمکی ؟؟؟ از لحن پر تعجم جا خورد و سرش رو بالاآورد +هر ماه مقدار زیاد پولی رو به پرورشگاه میدادن و برای بچه ها اسباب بازی و لباس و .... تهیه میکردند... -من من نمیدونستم +اونا هیچکس نمیذاشتن بفهمه که کمک مالی میکنند... خدا رحمتشون کنه.... سرم رو تکون دادم و نشستم سر جای قبلیم واسه مامان هم فاتحه خوند ... یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد +من برم دیگه دخترم فقط اومدم اینجا یه فاتحه براشون بخونم... اینم شماره منه اگه خواستی راه مادر پدرت رو ادامه بدی بهم خبر بده یاعلی -ممنون چشم حتما خداحافظ . . . 🕊-سلام دنیا خانم -سلام آقای بی نام باز هم تو... 🕊-نام هم دارم -خوب چیه لبخند زد و چیزی نگفت 🕊-خودت میفهمی... -چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ 🕊-دوست ندارم تو گمراهی بمونی؟ -تو رو خدا نرو سر خونه اول 🕊-من نشانه ها رو بهت گفتم...عذاب های جهنم رو بهت گفتم... چرا میخوای بازم ادامه بدی؟ -من و نمیتونم تغییر کنم 🕊-خواستن توانستن است -هست ولی نه تو این مورد 🕊-کمکت میکنم! اشک تو چشمام جمع شده بود... صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون ... 🕊-تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم یه گوشه ای.... -خوب چجوری تغییر کنم؟ 🕊-میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید... پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم... البته غمش شیرین بود... پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن... مادربزرگش همیشه میگفت اونا ماموریتن و اونم همیشه با عزیزترینش با مادربزرگ زندگی میکرد... آواخر انقلاب بود... پسر قصه ما اون موقع ۱۴ ساله بود ولی با چند تا از دوستاش اعلامیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند...اسفندماه بود... مامورا ریختن توی خونه همه جارو زیر و رو کردن... فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد... بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون... همه جا پارچه های مشکی زده بودند... مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود...