〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۱۱
🌼چشم های بینا
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ...
در اين شرايط، #خواستن امام يعني #تبعيت و #اطاعت ...
و #نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي که #قبلا کنارشون بودم ...
پدرم ...
و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ...
تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به #پيامبردرونم خيانت ميکردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ...
واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...
🌤به من نگاه مي کرد ...🌤
نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي کردم ...
اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام ميديد ...
🌤_و آخرين سوال اين بود ... که #چرا اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ...و اينکه چرا همه چيز رو #مخفي مي کنن؟ ...بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي #شيطان ...
✓ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و #تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ...
✓ظهور يعني #تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ...
#ظرفیت و #قدرتی که خدا به انسان هديه داده ...
و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...اين بعد ...
✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج ميکنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ...
همون طور که #اسلام در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و #آخرين_امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ...
✨ولي براي ظهور مردم #بايد به اين #ظرفيت_فکري برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن👉 ... و از درون به اين فرياد برسن👉 ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم👉 ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون👉 و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم👉 ... اون لحظه اي که انسان ها به اين #شرايط برسن ... #اذن_ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي ميکشن و چشم هاي اونها #بينا ميشه ...
✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان #برتري پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني #سجده مجدد کل عالم خلقت ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما ديدي که جوامع مسلمان دورخودشون ميچرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند #ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ...
با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور #مسيرمقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ...
چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير ميکنن اما يه #اصل_درون همه شون #ثابت باقي مي مونه ... اينکه بايد #جلوي_ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ..
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۱۲
🌼 دانه های تسبیح
🌤_اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي که #قابليت دارن در مسير #اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير ميکنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي ميکنه در تمام قرن ها #ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نميگيره ...#شيطان که ظهور آخرين امام براش حکم #نابودي و پايان رو داره ...
فکر ميکردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ...
اما زماني که اون براي نماز✨ از من خداحافظي کرد و جدا شد ...
درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ...
گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون ميرفت و من فقط بهش نگاه ميکردم ...
مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...🌤🌥
سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ...
اما دلم نمیخواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ...
و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش ميبست ...
💭🌤ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا ميتونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز #حقيقت رو ببينم ...اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ...
اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ...
آرام، تمام مسير رو برگشتم ...
غرق در فکر ...
به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ...
چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ...
شايد اينطوري بهتر بود ...
در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بوددو شعاع نور خورشيد کمکم داشت اطراف رو روشن ميکرد ...
عده اي مثل من پياده ...
گاهي براي ماشين هاي درحال برگشت دست تکان ميدادن ... به زحمت و فشرده سوار ميشدن ...
چند لحظه نگاه ميکردم و به راهم ادامه مي دادم ...
نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ...
موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ...
فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...
دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ...
و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ...
يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ...
دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ...
از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نميدونه چطور راهنماييم کنه ...
به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ...
اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ...
ادامه 👇