eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه فردا♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات امروز👇
سلام 👋 بله چرا که نه ☺️
سلام 👋 خوشحالم که خوشتون امده☺️ خودم عضو شدم تو کانال هایی که هستم حمایت میکنم🌱
سلام 👋 بله حتما☺️
سلام 👋 میگم به ادمین محترم میخونن اگه مناسب بود میگذارن🌱
سلام 👋 لینک اشتباه دادین ، و کانال هایی که رمان دارن رو اینجا حمایت نمیکنیم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترها هم شهید میشوند🦋 من دوســـت دارم که مَــن بر زمانه اثر بگذارم نــَه زمانه بَر مــَن........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | از میزبانان اربعین متشکرم 💗 تشکر ویژه رهبر انقلاب از میزبانان اربعین حسینی امسال؛ از ملت، دولت، حشدالشعبی و نیروهای انتظامی عراق تا نیروی انتظامی ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۱ تا ۶۰♥️👇♥️ (۲۰ قسمت میذارم)
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲ نرگس:_سلام‌ بچه‌ها،واسه‌ رهاجون‌ شعری‌که‌ یاد گرفتین‌ و میخونین؟ بچهها:_بهههههله شروع‌ کردن‌ به‌ خوندن، صدای‌ دلنشینی‌ داشتن، ولی‌ یه‌ چیزش‌ کم‌ بود،یه‌ چیزی‌ که‌ به‌‌ بچه‌ها بیشتر انرژی‌ بده‌ واسه خوندن. بعد از تمام‌ شدن شعر، شروع‌ کردم‌ به‌ دست‌زدن، اینقدر خوشحال‌ بودم‌ که‌ نمیدونستم خوشحالیم‌ و چه‌جوری‌ ابراز کنم. نرگس:_خوب‌ از دست‌زدنت‌ پیداست‌ که‌ خیلی خوشت‌ اومد نه؟ _دقیقأ، عالی‌ بود،دست‌ همه‌تون‌دردنکنه‌که‌ به‌ این‌ بچه‌هاکمک‌ میکنین. نرگس:_خوب‌ بریم‌ دفتر بشینیم‌ صحبت‌ کنیم _باشه وارددفترکانون‌شدیم _نرگس‌ تو اینجا چه‌ سمتی‌ داری؟ نرگس:_عرضم‌ به‌ حضورتون، اینجانب‌ رییس‌ این‌ کانون‌ هستم _جدی؟ نرگس:_نه‌ موشکی _دیونه، پس‌ چرا زودتر نگفتی،؟ نرگس:_خوب‌ اینقدر از غصه‌هات‌ گفتی‌ که‌ پاک‌ مغزم‌ هنگ‌ کرده‌ بود یه‌ مدت _پس‌ اون‌ چند روزی‌ که‌ خونتون‌ بودم، نیومدی‌ کانون! نرگس:_به‌ خاطر تو مرخصی‌ گرفتم،بعدش‌ هم‌ که‌ رفتیم‌ شلمچه. صدای‌ در اتاق‌ اومد نرگس:_بفرمایید در باز شد. و آقا رضا وارد شد. از جام‌ بلند شدم _سلام آقارضا:_علیک‌ سلام، ببخشید بعدا مزاحم‌ میشم نرگس:_نه‌ داداش‌ بیا داخل، چیزی‌ شده؟ آقارضا:_وسیله‌های‌ بازی‌ رو واسه‌ بچه‌هاآوردیم‌، کجا بزاریم؟ نرگس:_عع‌، قربون‌ دستت‌ ببر داخل‌ سالن‌ بزار، الان‌ چند نفرو میفرستم‌ بیان‌ کمکت آقارضا:_باشه، فعلا بااجازه _به‌ سلامت _نرگسی، منم‌ برم، مثل‌ اینکه‌ سرت‌ شلوغه نرگس:_کجا میخوای‌ بری، بمون‌ یه‌کم‌ ازت‌بیگاری‌ بکشم‌ بعد برو _از همین‌ الان‌ رییس‌بازیت‌ شروع‌ شد که با نرگس‌ رفتیم‌ سمت‌ سالن، چند تا خانم‌ هم‌ اونجا بودن نرگس:_سلام‌ بچه‌ها معرفی‌ میکنم‌ رهاجون‌،دوستم. رها جون، زهرا خانم، مریم‌ خانم، مرضیه‌ خانم‌ از بهترین‌ همکارام با خانوما احوال‌پرسی‌ کردم نرگس:_خوب‌ بچه‌ها، اینا رو ببرین‌ داخل‌ چند تا اتاق‌ بزارین‌ مرتب‌ کنین‌ واسه‌ بازی‌ بچه‌ها نزدیکای‌ ظهر بود که‌ کارا تمام‌ شد. صدای‌ اذان‌ کل‌ کانون‌ شنیده‌ میشد.به‌ اتفاق‌ نرگسو خانم‌های‌ دیگه‌ رفتیم‌ سمت‌نمازخونه‌ و نماز خوندیم. بعد از نماز به‌ اصرار نرگس‌ ناهارو پیشش‌ خوردم‌ و خداحافظی‌ کردم. از کانون‌ زدم‌ بیرون‌ که‌ آقا رضا رو دیدم. نزدیک‌ هم‌ شدیم،برای‌ چند ثانیه‌ چشماش دوخته‌ بود به‌ صورتم، چادرم‌و گذاشتم‌ روی‌ صورتم،تا رد پنجه‌ها کمتر دیده‌ بشه. -بااجازه‌تون آقارضا:_اگه بخواین‌ میرسونم‌تون؟ _نه‌ خیلی‌ ممنون‌ جایی‌ کار دارم آقارضا:_پس‌ در امان‌ خدا رفتم‌ سمت‌ بازار و برای‌ خودم‌ یه‌ سجاده‌ با یه‌ چادرنماز سفید با گلای‌ صورتی‌ خریدم. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴ دیگه‌ هوا کم‌کم‌ تاریک‌ شده‌ بود. رسیدم‌ خونه. وارد خونه‌ شدم. از پله‌ها خواستم‌ برم‌ بالا که‌ چشمم‌ به‌ پیانو گوشه‌ سالن‌ افتاد. رفتم‌ سمت‌ پیانو روی‌ صندلی‌ نشستم‌ و شروع‌ کردم‌ به‌ نواختن.نمیدونستم‌ چند وقت‌ بود که‌ لمسش‌ نکرده‌ بودم. مامان‌ و هانا با شنیدن‌ صدای‌ پیانو اومدن‌ پایین. یه‌ نگاهی‌ به‌ مامان‌ کردم. _مامان‌جون، میشه‌ این‌ پیانو رو ببرم‌ جایی؟ مامان:_این‌ پیانو رو بابات‌ برات‌ خرید.هیچ‌کسم‌ به‌ غیر از تو پیانو زدن‌ بلد نیست، حالا کجا میخوای‌ ببری؟ _یه‌ کانونی‌ هست، مخصوص‌ بچه‌هایی‌ که‌ یه‌ کم‌ مشکل‌ دارن،میخوام‌ ببرم‌ واسشون‌ پیانو بزنم مامان:_باشه‌ میتونی‌ ببری؟ _دستتون‌ درد نکنه مامان:_راستی، ما امشب‌ داریم‌ میریم‌ خونه‌ همکار بابات، بهتره‌ که‌ تو،خونه‌ باشی! _چشم صبح‌ زود بیدار شدم‌ و رفتم‌ پیانو رو جمع‌ کردم. مامان‌ اومد سمتم: _رها جان‌ با ماشین‌ من‌ برو، سویچ‌ رو میز ناهارخوریه _قربونتون‌ برم‌ که‌ اینقدر ماهین، دیشب‌ خوش‌ گذشت؟ مامان:_نه‌ بابا چه‌ خوشی،زن‌عموت‌ هرچی‌تیکه‌بود بارمون‌ کرد،میخواستم‌ خفش‌ کنم.الان‌ واقعا خوشحالم‌ که‌ با نوید ازدواج‌ نکردی، معلوم‌ نبود، زن‌عموت‌ تو زندیگت‌ چه‌ دخالتایی‌ که‌ نمیکرد _مامان‌ قشنگم، به‌ این‌ چیزای‌ بی‌اهمیت‌ فکر نکن. مامان:_مگه‌ میشه‌ فکر نکرد، تا برسیم‌ خونه، بابات‌ صد تا فحش‌ نثارم‌ کرد با این‌ بچه‌ تربیت‌کردنم (رفتم‌ صورتشو بوسیدم): _الهی‌ قربونتون‌ برم، مگه‌ ما چمونه، یکی‌ از یکی‌ خل‌تر مامان:_اره‌ والا، خل‌ نبودی‌ که‌ الان‌ سر خونه‌ زندگیت‌ بودی‌ که _من‌ برم‌ دیگه،میخوام‌ بچه‌ها رو سورپرایز کنم مامان:_برو عزیزم سوار ماشین‌ شدم‌ و سمت‌ کانون‌ حرکت‌ کردم. رسیدم‌ به‌ کانون، از ماشین‌ پیاده‌ شدم،نگهبانو صدا زدم، ازش‌ کمک‌ گرفتم، پیانو رو بردیم‌ داخل سالن‌ بزرگ‌ همایش‌ گذاشتیم‌ وسط‌ سکو. رفتم‌ سمت‌ دفتر، در و باز کردم _سلاااام‌ بر بانوی گرامی نرگس:_سلام، صبح‌ بخیر -پاشو همرام. بیا نرگس:_کجا؟ _بیا بهت‌ میگم با هم‌ رفتیم‌ سمت‌ سالن.دستمو گذاشتم‌ روی‌ چشمای‌ نرگس نرگس:_چیکار میکنی‌ دیونه _همینجوری‌ برو جلو نرگس:_خدا نکشتت‌ با این‌ کارات،الان‌ یکی‌منو با توی‌ خل‌ ببینه،تمام‌ ابهتمو از دست‌ میدم. _بریم‌ بابا، بیخیال رسیدیم‌ نزدیک‌ سکو، دستامو برداشتم نرگس:_این‌ چیه؟ -فکر کنم‌ زمان‌ ما بهش‌ میگفتن‌ پیانو نرگس:_میدونم، اینجا چیکار میکنه؟ _دیروز که‌ بچه‌ها داشتن‌ میخوندن،فکر کردم یه‌ چیزی‌ کمه،اونم‌ آهنگ‌ بود که‌ بهشون‌ انرژی‌ بده‌ واسه‌ خوندن. نرگس:_چه‌ فکر خوبی‌ کردی! آفرین 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ _خواهش‌ میکنم. حالا‌ برو‌ بچه‌ها‌ رو‌ بیار. نرگس:_باشه منم‌ تا رفتن‌ نرگس، وسیله‌ها رو آماده‌ کردم،یه‌ صندلی‌ هم‌ گذاشتم‌ روبه‌روی‌پیانو، روش‌ نشستم. بچه‌ها وارد سالن‌ شدن با دیدن‌ پیانو اومدن‌ نزدیک‌تر _سلام‌ عزیزای‌ من‌ خوبین؟ نرگس:_بچه‌ها، رها جون‌ براتون میخواد آهنگ‌ بزنه، تا شما بخونین. بچه‌ها با خوشحالی‌ همه هورااا میکشیدن نرگس:_زهرا خانم‌ بچه‌ها رو مرتب‌ کن زهراخانم:_چشم _اول‌ صبر کنین‌ آهنگو بزنم، بعد که‌ خوب‌ شنیدین‌ از اول‌ با هم‌ میخونیم. شروع‌ کردم‌ به‌ پیانو زدن،ذوق‌ و خوشحالی‌رو تو چشماشون‌ میدیدم،اشک‌ تو چشمام‌ جمع‌ شده‌ بود. بعد از تمام‌ شدن‌ آهنگ‌ از بچه‌‌ها خواستم‌ بخونن.منم‌ با آهنگ‌ همراهی‌شون‌ میکردم. بعد از تمام‌ شدن‌ آهنگ‌ همه‌ با خوشحالی‌ میپریدن‌ هوا و دست‌ میزدن. نرگس:_واااییی‌ رها،...فکرشو نمیکردم‌ اینقدر تاثیر داشته‌ باشه. ممنونم‌ که‌ کمک‌ کردی _خواهش‌ میکنم به‌ همراه‌ نرگس‌ رفتم‌ داخل‌ دفتر نشستیم نرگس:_خوب‌ خانم‌ معلم،از کی‌ قرارداد ببندیم؟ _یعنی‌ چی؟ نرگس:_خوب‌ واسه‌ آهنگ زدن‌ واسه‌ بچه‌ها،بیا همین‌ جا کار کن، حقوق‌ هم‌ میدیم‌ بهت _من‌ با دلو جونم‌ براشون‌ آهنگ‌ میزنم، دست‌مزدی‌ نمیخوام. نرگس:_پس‌ میخوای‌ باقی‌الصالحات‌‌ باشه‌ برات _یعنی‌ چی‌ این‌ حرف؟ نرگس:_هیچی‌ بابا،عربیت‌ هم‌ نم‌ کشیده راستی‌ یه‌ چیزی‌ میخواستم‌ بهت‌ بگم. _جانم‌ بگو نرگس:_چند وقتیه،داداشمون‌ تو خودش‌نیست، گلوش‌ جایی‌ گیر کرده،سرنخاشو پیدا کردم، رسیدم‌ به‌ تو (شوکه‌ شده‌ بودم، اصلا باورم‌ نمیشد، آقا رضا، من، نه‌نه... امکان‌ نداره‌ حتما نرگس‌ بد فهمیده) نرگس:_الوووو کجایی‌ تو، تو هم‌ که‌ مثل‌ داداشمونی _نرگس‌ جون، حتما اشتباه‌ فهمیدی‌ تو، شاید دلشون‌ پیش‌ یه‌ نفره‌ دیگه‌ باشه! نرگس:یعنی‌ میخوای‌ بگی‌ من‌ خان‌ داداشمونو نمیشناسم، نه‌ خواهر دلشو باخته‌ به‌ تو، البته‌ این‌ حیاش‌ نمیزاره‌ حرف دلشو بزنه،ولی‌ امشب‌ حتما ازش‌ میپرسم،البته‌ اول‌ از تو بپرسم‌ ببینم‌ تو هم‌ خوشت‌میاد از داداش‌ ما یا نه. _نمیدونم‌ چی‌ بگم نرگس:_هیچی، پس‌ مبارکه _وااایی‌ از دست‌ تو نرگس،هنوز که‌ چیزی‌ معلوم‌ نیست نرگس:_خیلی‌ خوبم‌ معلومه، پاشو بریم‌ بگم‌ یه‌ اتاق‌ واسه‌ زنداداشمون‌ آماده‌ کن. رفتیم‌ سمت‌ راهرو،، یه‌ صدای‌ دادوبیداد شنیدیم. بدو رفتیم‌ سمت‌ حیاط.باورم‌ نمیشد، نوید بود، تعقیبم‌ کرده‌ بود.با نگهبان‌ یقه‌ به‌ یقه‌ شده‌ بود. نرگس:_چه‌ خبرتونه، کانونو گذاشتین‌‌رو سرتون (نوید یه‌ نگاهی‌ به‌ من‌ انداخت): _پس‌ بالاخره‌‌ برگشتی! خوبه! ظاهر جدیدت‌ هم‌ خوبه! 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸ نرگس:_یعنی‌ چی‌ آقا؟بفرمایید بیرون‌ تا زنگ‌ نزدم‌ به‌ آگاهی _نرگس، نویده! نرگس:میخواد هر کی‌ که‌ باشه‌، باشه!اینجا بچه‌ها با صدای‌ بلند حساسن، جناب‌ با‌ شمام‌ میرین‌ یا زنگ‌ بزنم‌ پلیس‌ بیاد نوید:_رها بیا بریم،خودت‌ میدونی‌ که‌ قاطی‌کنم‌ چی‌ میشه، پس‌ با زبون‌ خوش‌ بیا بریم نرگس:_رها با شما‌ هیچ‌جا نمیاد -باشه‌ میام نرگس:_رهااا؟ _تو نمیشناسیش، از دستش‌ هر کاری‌ برمیاد، نگرانم‌ نباش، فقط‌ این سویچ‌ ماشین‌ مامانمه، بیزحمت‌ ببر ماشینو تحویل بده، بگو با نویدم،خدا‌حافظ. از کانون‌ داشتیم‌ بیرون‌میرفتیم‌ که‌ آقارضا با اقا مرتضی‌ اومدن‌ سمت‌ کانون. بدون‌ هیچ‌ سلامی‌ از کنارشون‌ رد شدیم،اشک‌ از چشمام‌ سرازیر شده‌ بود نوید:_سوارشو سوار ماشین‌ شدیمو حرکت‌ کردیم با تمام‌ سرعت‌ حرکت‌ کرد، کنار دستش‌‌ هم‌چند‌ تا شیشه‌ مشروب‌ بود، شروع‌ کرده‌ بود به‌ خوردن. کم‌کم‌ تعادلشو از دست‌ داده‌ بود. ترس‌ تمام‌ وجودمو گرفته‌ بود. از شهر خارج‌ شدیم. -کجا داریم‌ میریم؟ (با دستش‌ محکم‌ زد دهنم، دهنم‌ پر خون‌ شد) نوید:_خفه‌شو تو،‌ کدوم‌ گوری‌ بودی‌ تا حالا،نگفتم‌ که‌ گیرت‌ میارم؟ نگفتم‌ چالت‌ میکنم؟ (گریه‌ام‌ گرفته‌ بود،فقط‌ از خدا و شهداخواستم‌ کمکم‌ کنن،خدایا همین‌ الان‌ جونمو بگیر،تا به‌ دست‌ این‌ کثافت‌ بی‌آبرو نشدم ) نزدیکای‌‌ غروب‌ بود که‌ رسیدیم‌. همون‌ باغی‌ بود که‌ اون‌ شب‌ اومده‌ بودیم، از ماشین‌ پیاده‌شد،دروازه‌ رو باز کرد، ماشینو برد داخل، بعد رفت‌ دروازه‌ رو بست. اومد سمت‌ من‌ به‌ زور منو از ماشین‌ پایین‌ برد.درو باز کرد، اینقدر خورده‌ بود، تعادل‌ راه‌ رفتن‌ هم‌ نداشت. چادرمو از سرم‌ کشید انداخت‌داخل‌استخر دستمو می‌کشید و با خودش‌ داخل‌ ویلا برد.من‌ هی‌ داد میزدمو کمک‌ میخواستم‌ ولی‌ دریغ‌ از یه‌ نفر.... " خدایا صدامو نمیشنوی‌ چرا! خدایا تو را جان‌ آبروی‌ زینبت،درکربلا آبرومو حفظ‌ کن..." بلند شدم‌ از جام‌ نفس‌نفس‌ میزدم. نوید میاومد جلو و من‌ میرفتم‌ عقب‌تر. نوید:_نگفتم‌ صداتو یه‌جوری‌ میبرم‌ تا آخر عمر حرفی‌ نزنی، البته‌ دیگه‌ امشب‌ آخر عمرته، همین‌جا‌ داخل‌ همین‌ باغ‌ چالت میکنم. _توروخدا بزار برم، من که‌ گفتم‌ به‌ درد تو نمیخورم نوید:_چقدرم‌ باحجاب. تودل‌بروتر شده‌ بودی ناگهان‌ هولش‌ دادم،صدای زمین‌ خوردن‌شنیدم، چشمامو باز کردم، دیدم‌ سر نوید به‌ میزی‌ خورده‌ و از حال‌ رفته‌ بود،از سرش‌ خون‌ می‌اومد. گریه‌ام‌ شدت‌ گرفت‌. با سرعت‌ از خونه‌ زدم‌ بیرون‌ و رفتم‌ سمت‌ماشین. از داخل‌ کیفم‌ موبایلمو برداشتم‌ شماره‌ نرگسو گرفتم. نرگس:_الو رها، الووو، صدای‌ گریه‌ام‌ بلندتر شده‌ بود،اصلانمیتونستم‌ حرف‌ بزنم 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۴۹ و ‌۵۰ نرگس:_رها توروخدا یه‌ چیزی‌ بگو، خوبی؟ _نرگس، فکر کنم‌ مرد نرگس:_کی‌ مرد، چه‌ اتفاقی‌ افتاده؟ _تروخدا بیا اینجا نرگس نرگس:_آدرسو بفرست‌ بیایم. آدرسو واسه‌ نرگس‌ فرستادمو خودم‌ داخل‌ خونه‌ نرفتم، بیرون‌ نشسته‌ بودمو گریه‌ میکردم. دو ساعتی‌ گذشت.رفتم‌ سمت‌ جاده منتظر شدم‌که‌ یه‌ ماشین‌ دیدم،کنارم‌ ایستاد، نرگس و آقارضا پیاده‌ شدن نرگسو بغل‌ کردمو گریه‌ میکردم نرگس:_آروم باش‌ عزیزم، چیشده _نمیدونم، فکر کنم‌ مرده همه‌ رفتیم‌ داخل‌ ساختمون آقارضا:_نبضش‌ کند میزنه،باید ببریمش‌بیمارستان. آقارضا، نویدو کشان‌کشان‌ تا دم‌ ماشین‌ برد _نرگس، تو رانندگی‌ کن، رهاخانم‌ شما هم‌ جلو بشینین. آقارضا و نوید عقب‌ ماشین‌ نشستن.تا برسیم‌ بیمارستان‌ صد بار مردمو زنده‌ شدم. واردبیمارستان‌ شدیم نویدو بردن‌ اتاق‌ عمل بعد چند ساعت دکترا گفتن‌ به‌ خاطر نوشیدن‌ زیاد مشروب،و ضربه‌ای‌ که‌ به مغزش‌ خورده،نوید رفته‌ تو کما، معلوم‌ نیست‌ کی‌ به‌ هوش بیاد. نمیدونستم‌ با شنیدن‌ این‌ حرف‌ شاد باشم‌‌ یا ناراحت نرگس‌ اومد سمتم: _رها جان،خداروشکر که‌ واسه‌ تو اتفاقی‌ نیافتاده، اون‌ پسره‌ هم‌ حقش‌ این‌ بود، میمرد نه‌ اینکه‌ الان‌ تو کما باشه نای‌ حرف‌زدن‌ نداشتم. شماره‌ خونه‌ نوید اینارو به‌ پرستارا‌ دادمو به‌ همراه‌ نرگس‌ و آقارضا رفتیم‌ سمت‌ خونه. جونِ پیاده‌ شدن‌ و نداشتم،پاهام‌ سست شده‌ بود.با کمک‌ نرگس‌ از ماشین‌ پیاده‌ شدم. نرگس‌ زنگ‌ در و زد. در باز شد. مامانو بابا اومدن‌ بیرون. با دیدنم‌ مامان‌ دوید سمتم. رفتم‌ تو بغلشو گریه‌ میکردم،اینقدر حالم‌ بد بود از نرگس‌ و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی‌ نکردم آقارضا و نرگس‌ هم‌ همه‌ ماجرا رو‌ واسه‌ بابا و مامان‌ تعریف‌ کردن.رفتم‌ توی‌ اتاقمو مامان‌ یه‌ مسکن‌ خواب‌آور دادو خوابیدم. چشمام‌ و به‌ زور باز کردم. نگاهی‌ به‌ ساعت‌ روی‌ میزم‌ کردم.نزدیکای‌ ظهر بود. صدای‌ در اتاق‌ اومد.در باز شد، نرگس‌ بود. نرگس:_سلاااام‌ بر خانم‌ تنبل _سلام نرگس:_همین‌ الان‌ بگم‌ بهت،من‌ کارمند یه‌خط‌ در میون‌ نمیخوامااا... رها جان‌ اومدم‌ امروز بهت‌ بگم، بچه‌ها دلشون‌ برات‌ خیلی‌ تنگ‌ شده، میگن‌ کی‌ میری‌ براشون‌ پیانو بزنی (اشک‌ازچشمام‌جاری‌شد) نرگس:_قربون‌ اون‌ چشمای‌ عسلی‌ خوشگلت‌ برم، خداروشکر کن و اینقدر غصه‌ نخور تازه یه کادو هم برات آوردم. بفرمااا -خیلی ممنونم نرگس:_دیروز بعد رفتنت، رضا اومد، وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه‌اش تا غروب تو هم بود.نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا، دیشبم درمورد تو حرف زدم باهاش، فهمیدم که آقا عاشق شده _من به درد داداشت نمیخورم. نرگس:_این حرفا چیه میزنی! این اتفاقی که برای تو افتاد، شاید واسه هرکسی می‌افتاد، خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد. درضمن، ما آخر هفته میایم خواستگاری، تا اون موقع بهت مرخصی میدم. فعلا من‌ برم که رضا تو کانون منتظرمه. -به سلامت کادوی نرگسو باز کردم، یه چادر مشکی عربی بود،، یادم رفته بود چادرمو تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم. روز خواستگاری رسید، عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت، مامانم با بابا صحبت کرد و راضیش کرد که خواستگاری‌ برگزار بشه. منم صبح زود بیدار شدمو رفتم بازار، یه دست لباس مناسب خواستگاری خریدم، یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم. برگشتم خونه, مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت می‌اومد خونه رو تمیز میکرد، همه چی رو آماده کرده بودن. -سلام معصومه خانم: _سلام به روی ماهت عزیزم، مبارکت باشه. -خیلی ممنونم مامان:_سلام عزیزم، خرید کردی؟ -اره مامان:_مبارکت باشه، برو لباساتو عوض کن، بیا یه چیزی بخور -چشم 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ تای بعدی👇
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲ لباسامو عوض کردمو رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردمو دوباره برگشتم توی اتاقم. اتاقمو مرتب کردم، لباس‌های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتمو باشوق نگاهشون میکردم که خوابم برد، باصدای اذان‌ گوشیم بیدار شدم. وضو گرفتم نمازمو خوندم، دو رکعت نماز شکر هم خوندم، هرچند نمیتونستم شاکر اینهمه نعمت‌هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم. در اتاق باز شد. هانا اومد داخل. هانا:_هنوز آماده نشدی؟ -الان کم‌کم آماده میشم هانا:_رها،خواهری، این آقایی که داره امشب میاد،پسر خوبی هست؟خوشبختت میکنه؟ -هانا جان، این سوالو باید از اون آقا بپرسی نه من. اینکه من واقعا به دردش میخورم، اینکه واقعا میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم،باورم نمیشه هانا:_پس عاشق شدی؟ -نمیدونم، شاید هانا:_باشه، من میرم تو هم زودتر آماده شو -باشه کم‌کم آماده شدم، چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین. مامان یه نگاهی به من انداخت: _رها جان حجابت که خوبه، حالا نمیشه اون چادرو سرت نذاری؟ -نه مامان جون، نمیشه مامان:_باشه، هرجور دوست داری! نیم‌ساعت بعد بابا اومد، سلام کردم ولی جوابمو نداد. رفت تو اتاقش‌. روی مبل نشسته بودمو به ساعت نگاه میکردم، نزدیکای ۸ونیم بود که صدای زنگ آیفون اومد. معصومه خانم در و باز کرد. مامانم رفت توی اتاق‌ به بابا خبر داد.منم چادرمو روی سرم مرتب کردم. رفتم سمت در ورودی، در و باز کردم -سلام خیلی خوش‌اومدین عزیزجون:_سلام دخترم نرگس:_عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت در و باز کردی -عع،،،نرگس آقارضا:_سلام -سلام (آقا رضا، یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت) -خیلی ممنونم همین لحظه مامان و بابا هم اومدن. و با هم احوال‌پرسی کردن. رفتیم نشستیم.همه چیز تو سکوت بود. نرگس:_عروس خانم نمیخوای چایی بیاری -جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره نرگس:_عع، معصومه خانومو چیکار داریم، مگه عروس ایشونن؟ -پس چی؟ نرگس:_پاشو خودت زحمتشو بکش -باشه چشم رفتم سمت آشپزخونه. -معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم معصومه خانم:_چشم عزیزم اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی، استرس شدیدی داشتم.دستام میلرزید. سینی و دستم گرفتمو رفتم سمت سالن پذیرایی. فکر کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی.نرگس فقط میخندید، یعنی می‌خواستم خفش کنم با این پیشنهادش. چایی رو دور زدم رسیدم به آقارضا. بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود. از خجالت آب شده بودم. آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت. دوباره سکوت شد... عزیزجون:_ببخشید اگه اجازه میدین این دو تا جوون برن صحبتاشونو بکنن بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد. مامان:_بله حتما، رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت -چشم بلند شدمو حرکت کردم،از پله‌ها بالا رفتیم در اتاقمو باز کردمو روی تختم نشستم. آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست.چند دقیقه‌ای سکوت بینمون حاکم بود. -نمیخواین حرفی بزنین؟ آقارضا:_چرا، اول از همه می‌خواستم بگم، گذشته‌تون برام هیچ اهمیتی نداره، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند. من تو سپاه کار میکنم، درآمد آنچنانی ندارم، ولی شکر راضی‌ام. حالا من در خدمتم، هر چی خواستین بپرسین! (من آرزوی داشتن تو رو داشتم، چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از اینکه مال من میشی؟) آقارضا:_رها خانم، رها خانم. -بله آقارضا:_من منتظر حرفاتون هستم. -من حرفی ندارم، بریم. آقارضا:_یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟ -نه آقارضا:_باشه بفرمایید بریم! با‌ آقا رضا رفتیم پایینو سر جاهامون نشستیم. عزیز جون بادیدن چهره‌هامون رو به بابا کرد: _آقای صالحی، اگه شما موافق باشین، هر چه زودتر این دو تا جوونو به هم محرم بشن. بابا:_هر موقع خودتون صلاح میدونین، فقط ما هیچ دعوتی نداریم. عزیزجون:_باشه چشم، پس از فردا بچه‌ها برن دنبال کارهای عقد بابا:_باشه شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بودو گذاشتم داخل یه گلدون، یه کم آب ریختم داخلش،بردمش اتاقم. نصفه شب بود که نرگس پیام داد: _زن‌داداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه. -چشم خواهرشوهر عزیزم زن‌داداش:_خان‌داداشمون میگه بهت بگم، شب خوب بخوابی،‌ تو پیامی نداری براش، بهش بگم. -یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟ نرگس:_نه به زبون نیاورده، ولی تو دلش حتما گفته -دیونه، بگیر بخواب نرگس:_چشم، تو هم بخواب که زود بیدار شی -چشم نرگس:_چشمت بی‌بلا بعد از نمازصبح دیگه خوابم نبرد. نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد. _نزدیک خونتون هستیم بیا پایین. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴ لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم رفتم پایین. مامان تو آشپزخونه بود. -سلام مامان:_سلام،صبح بخیر -مامان جان، نرگس جون و آقارضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش. مامان:_باشه گلم، فقط رها جان، روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی. -الهی قربون جفتتون بشم، دستش درد نکنه،‌ فعلا خدانگهدار. مامان:به سلامت از خونه بیرون رفتم، ماشین اقارضا دم در خونه بود، نرگس هم جلو نشسته بود. سوار ماشین شدم. -سلام آقارضا:_سلام نرگس:_سلام عروس خانم، (برگشت به سمتم): _ببخش رها جون، طبق دستور آقاداداش،‌ تا‌ محرم نشدین جلو‌ نیای. خندم گرفت. آقارضا:_عع، نرگس جان نرگس:_جان دلم، ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهرشوهر و زن‌داداش تفرقه ننداز. همه خندیدیمو حرکت کردیم سمت آزمایشگاه. بعد از آزمایش دادن، یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه. دلشوره داشتم،میترسیدم جواب مثبت نباشه،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم، خودم از اینکارم خندم گرفته بود. ولی دلم نمیخواست آقارضا رو از دست بدم. بعد از دو ساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جوابو بگیره بیاد. نرگس:_از قیافه‌ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی -دیونه نرگس:_ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن، چته تو! نترس بابا، این داداشمون کمپلت مال خودته -زشته نرگسی، کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم نرگس:_فعلا که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده -عععع ،،،پس آقامرتضی چی میشه این وسط (نرگس سرخ شد و چیزی نگفت) -ای شیطون، نرگس:_بفرما، داداش رضا هم داره میاد، ولی قیافه‌اش چرا اینجوریه؟ -نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، آقارضا سوار ماشین شد. من و نرگس:_خووووب! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه. یعنی دلم می‌خواست اون لحظه بزنمش (نرگس با برگه آزمایش زد تو سرش) یکی از طرف من، دو تا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد. -دستت دردنکنه نرگس جون نرگس:_فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا -دیگه نمیخواد دقو دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقارضا، رو کرد سمت من: _شرمندم -خواهش میکنم، لطفا دیگه تکرار نشه آقارضا:_چشم نرگس:_ای زن‌زلیل از همین اول بسم‌الله شروع کردی؟ همه خندیدیمو رفتیم سمت بازار. بعد از خرید لباس و حلقه، شامو بیرون خوردیم، آقارضا و نرگس منو رسوندن خونه. وارد خونه شدم، همه تو پذیرایی نشسته بودن. با دیدن وسیله‌ها مامان و هانا اومدن سمتم مامان:_مبارکت باشه رهاجان -خیلی ممنونم هانا:_خواهر جون میزاری ببینم لباستو -اره،بریم بالا بهت نشون بدم. بابا رو به روی تلوزیون نشسته بود، حتی نگاهمم نکرد. رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم. هانا اومد تو اتاق هانا:_ببینم لباس عقدتو لباسو درآوردم بهش نشون دادم.‌ یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقارضا ساده و باحجاب گرفته بودم. هانا:_ساده‌است ولی خیلی شیکه، مطمئنم خیلی بهت میاد، مبارکت باشه. -قربونت برم، مرسی قرار شد عقد توی محضر بگیریم. صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه.نزدیکای غروب بود که آقارضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود، نتونستم ببینم با کت‌وشلوار چه شکلی میشه.البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من، مدلش با آقارضا بود، انتخاب رنگش بامن،فقط صداشو میشنیدمو قدمای جلوی پاهامو میدیدم.در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم.حرکت کردیم. توی راه هیچ حرفی نزدیم. رسیدیم به محضر آقارضا در و برام باز کرد.منم مثل بچه کوچیکا یواش‌یواش راه میرفتم. نرگس به دادم رسیدو اومد بازمو گرفتو با هم از پله‌های محضربالا رفتیم. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱