فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⚠️سالگرد مهسا امینی دوباره اغتشاش میشه!؟⚠️
✅جوابای برانداز سوز رو داشته باشید😍✌️
#کلیپ_تصویری
#حسین_ابراهیمیان
#ایران_قوی
May 11
سلام شهادت امام رضا علیهالسلام تسلیت میگم🖤
رمان جدید کم کم آماده میشه میذارم☘
💟رمان شماره👈 هشــــتاد و یـــک🥰
💚اسم رمان؛ #تسبیح_فیروزهای
🤍نویسنده؛ فاطمه باقری
❤️چند قسمت؛ ۱۰۰ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۱ و ۲
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم.
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم....ایکاش میشد کاری کرد....
حتی تصور در کنار «نوید» بودن برام عذابآور بود
نوید پسرعموم بود، پسری بیبندوبار، اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله، خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره
کسیباورنمیکرد...
پدرمم بهخاطر، شراکتیکه باعموم داشت،و
بهخاطر آینده خودش
اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نوید یه هر هفته با چندنفر دوسته، چهطور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم، ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبتخلاص نشم
دیگههیچراهیبهفکرمنمیرسید....
دراتاقبازشد،مامانمبود،
هیچوقت نذاشت مامان صداش کنم،
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنشو بالا
میبره
«زیبا»:_صبح بخیر «رها» جان.... نوید زنگ زده به بابات، اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون
_صبحبخیر
زیبا: _عع رها!بابا اجازه داده، اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه
_بیخود کرده، من جایی نمیرم.... زیبا جون یعنی من آدم نیستم، از من نباید کسی سوالکنه؟؟
(زیبااومدکنارمنشستوبغلمکرد)
زیبا:_عزیزدلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
_خوشبختی؟ مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا:_کافیه دیگه ، لطفا دوباره شروع نکن،
الانم کاراتو انجام بده،که شب با نوید بری
بیرون!!
(زیبا بلند شد و رفت و درو محکم به هم کوبید، منم سرمو گذاشتم زیر بالشو شروع کردم گریه کردن)
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد، در باز شد و «هانا»، خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا با سن کمش بود
هانا:_خواهر جون، مامان گفته که کمکم آماده بشی
(اشکازچشمامسرازیرشد):
_باشه
با رفتن هانا، رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی سادهای پوشیدم،
موهامو دماسبی بستم. صدای زنگ آیفونو از اتاقم شنیدم. رفتم لبپنجره، نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد..
زیبا:_رهاجان، زود باش نوید منتظره
(یه نگاهی به لباسو تیپم انداخت)
_الان این شکلی میخوای بری همراش؟قرار نیست بری مراسم ختمااا، میخواین
برین مهمونی خوب مگه اشکالی داره؟
(زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر، رنگ صورتی جلو باز، با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت)
_عوض این لباسای مسخرهات، اینارو بپوش، درضمن یه رنگو لعابی هم به صورتت بزن
(بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم
بازم فایدهای نداره، لباسا رو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین)
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید: _سلام رها جان خوبی؟
(منم خشک و بیروح جوابشو دادم):
_سلام
زیبا: _خوب برین خوش بگذره بهتون
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳ و ۴
نوید:_خیلی ممنونم، فعلا با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
از شهر داشتیم خارج میشدیم، استرس
عجیبی گرفتم، نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم
بعد از دو ساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر...نوید چند تا بوق زد، یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد
یه عالم ماشین داخل باغ بود...
صدای آهنگ و جیغ از داخل حیاط میشنیدم. قلبم به تپش افتاد
نوید: _پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی
که نوید کیفمو کشید
_چیکار میکنی؟؟؟
نوید:_کیفو گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
(میدونستم، منظور حرفش چیه، میترسید،
یه موقع از کاراش فیلم بگیرم)
_راحتم همینجوری بریم
اومد جلوم و یه لبخندی زد و از داخل دستم
گوشیوبرداشت، کیفمم از دوشم گرفت
نوید:_حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم، درو باز کردیم
همهجا تاریک بود و با رقصنور فقط میشد آدما رو دید...دختر و پسر درحال رقصیدن و جیغ کشیدن، بودن. پاهام سست شد، نمیتونستم یه قدم دیگهای بردارم.
یهدفعه یه آقایی اومد سمتمون:
_بهبه اقا نوید، کم پیدایی داداش
نوید:_سلام شاهرخ جان خوبی!درگیر کاریم دیگه
شاهرخ:_به هرحال خوشحال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمتم، دستشو دراز کرد، که نوید دستشو گرفت
نوید:_داداش، نامزدمه
شاهرخ:_ببخشید داداش، فکر کردم...
نوید:_بیخیال، حالا نمیزاری بیایم داخل؟
شاهرخ:_بفرماین، خیلی خوشاومدین
نفسم داشت بند میاومد،
پشت سر نوید حرکت کردمو یه جایی نشستیم
نوید:_همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت...بعد از مدتی برقا روشن شد
دلم بهحال اون دخترایی که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا شده بودن میسوخت
یهدفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دستو پا میزد. رفتم سمتش نشستم کنارش
_خوبیخانمی
انگار تهوع داشت. زیربغلشو گرفتم
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۵ و ۶
رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم، بعد چند ثانیه بالا آورد
نگاهم کرد، چشماش پر از خون بود
_تو که اینقدر اوضاعت خرابه، چرا این
مزخرفاتو میخوری؟
+مشخصه که بار اولته اومدی اینجا
_چند سالته؟
+مگه سن مهمه،؟؟
_چرا همچین کارایی میکنی،حیف تو نیست؟
(لبخند تلخی زد و بلند شد و رفت داخل خونه)
اعصابم بههم ریخته بود، رفتم داخل
ساختمون تا نوید و پیدا کنم، بهش بگم بریم خونه. همهجا رو گشتم پیداش نکردم.از پلهها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد...نوید رو دیدم...
نویدلبخندیزد:
_کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود:
_تو که اینقدر کثیفی، منو میخوای چیکار؟؟
نوید: _چون تو با همه فرق داری
نزدیکم شد، از پلهها رفتم پایین، درو باز کردم، با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط. در قفل شده بود....میکوبیدم به درو گریه میکردم و فریاد میزدم...
_درو باز کنین بیشرفا، درو باز کنین پسفطرتا 😭😡
&خانم چیکار میکنین،؟
(همونجورکههقهقمیزدم):
_بیا درو باز کن
&شرمنده، اقاشاهرخ باید اجازه بده
_همهتون برین گم شین درو باز کن
نوید:_بیا سوارشو میبرمت
_من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید:_باشه هرجور راحتی، اینجا هرکی میادباید همراه همون نفر بره، وگرنه نمیزارن تنها بره
سوار ماشین شد و اومد سمت در
منم رفتم عقب ماشین سوارشدم و رفتیم.
توی راه فقط صحنهها یادم میاومد، حالم داشت بههم میخورد...
_بزنکنار
نوید:_اینجا جای وایستادن نیست!
_حالمبده، بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم، رفتم یه گوشه
نشستمو بالا آوردم.... نوید یه بطری آب آورد برام. دست و صورتمو شستم و دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودمو گریه میکردم💔😭
نزدیکای ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه..
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۷ و ۸
نوید پیاده شد:
_رها
برگشتم نگاهش کردم
نوید:_کیفتو جا گذاشتی
کیفو ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم.
نویدم رفت.
وارد اتاقم شدم. خودمو انداختم روی تختو شروع کردم به گریه کردن😭
شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریهامو نشنوه
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم.دنبال صدای گوشیم رفتم، متوجه شدم داخل کیفه. گوشیمو برداشتم، «نگار» بود
-بله
نگار:_سلام، خوابی رها؟
_چیکار داری نگار، حالم خوب نیست!
نگار: ای بابا، بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم
_میخوام بخوابم نگار، خداحافظ
نگار:ععع دختره دیونه قطع نکن
_چیهبابا
نگار: مگه امروز کلاس نداری؟ نیای استاد صادقی حذفت میکنههااا
_به درک، کی میشه که یه نفر منو کلا از زندگی حذف کنه
نگار:_اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟
_ولکن نگار جان، اصلا حوصله هیچیو ندارم
نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت
_باشه ببینم چی میشه
نگار:_رها تا نیمساعت دیگه منتظرتم، نیومدی من میام
_باشه، فعلا
بلند شدم، لباس دیشب هنوز تنم بود، درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام،خودمم رفتم یه دوش گرفتم. مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم، مقنعه هم سرم کردم کیفو گیتارمو برداشتمو رفتم پایین...
صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد. نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه
طبق معمول از صبحانه خبری نبود.
از خونه زدم بیرون. تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم
نوید بود
نوید:_بیا بالا برسونمت
_تو اینجا چیکار میکنی؟؟
نوید: اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه
_چهغلطا، منهیچ چیز تو نیستم، الانم بزن به چاک
راهمو عوض کردم، از ماشین پیاده شد اومد جلوم
نوید:_بهت گفتم سوار ماشین شو
_ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی...پس نزار چشمامو ببندم و جیغو داد کنم بریزن سرت، برو گمشو
از کنارش رد شدمو چند قدم رفتم
نویدم:_باشه، آدمت میکنم
چیزی نگفتمو رفتم.سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه. رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم.
یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد. صداش زدم، اومد سمتم.
نگار:_کی اومدی؟
-یه ساعتی میشه
نگار:_دختره دیونه چرا نیومدی کلاس،استاد صادقی حذفت کرده
-مهم نیست
نگار:_چیشده رها، قیافهات داغونه، باز نوید کاری کرده؟
_نگار من دارم دیونه میشم،چیکار کنم که از دستش خلاص شم؟؟
نگار:_نمیدونم چی بگم، وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن، باز چه کاری میخوای انجام بدی!!
-نمیدونم، ولی من سر سفره عقد کنارشنمیشینم
نگار:_دیونه شدی، تو نمیدونی نوید چه دیونهایه؟ ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته، چه بلایی سرش آورده؟
_تو بگو چیکار کنم، به همین راحتی باهاش ازدواج کنم،ازدواجی که روزی صدبار باید آرزوی مرگ کنم؟؟؟
نگار:_غصه نخور عزیزم،خدابزرگه ،خودش کمکت میکنه
-خدا،، کجاست این خدای شما،؟
-خدا،، کجاست این خدای شما،؟چرا این خداا منو نمیبینه؟ چرا چشماشو بسته و بدبختیهامو نمیبینه نگار؟😭💔
(نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد،منم شروعکردم به گریه کردن، هرکسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن)
بعداز کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه، ولی هیچ تأثیری نداشت
نگار:_رها، چند وقت. مونده تا عروسی
-کمتر از یک ماه
نگار:_میخوای بریم بکشیمش؟
-اره حتما اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم
نگار:_تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی، دخل منو تو رو میاره
_اتفاقا منحاضرم منو بکشه،ولی میدونم شیوهای که استفاده میکنه از صدبار مردنم بدتره
نگار:_رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب
خودت خیلی باش
_باید فرار کنم
نگار: دیونه شدی، هرجا بری پیدات میکنه
تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه
_دیگه راهی به ذهنم نمیرسه
نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه خداحافظی کردم و رفتم خونه.از اونشب کارم شده بود
کلنجار رفتن با پدر و مادرم. هر دفعه هم مأیوستر از روز قبل میشدم
۵روز مونده بود به عروسی،....
بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود. فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم.
منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم
یه روز زنعمو زنگ زده بود که شام میانخونمون.
منم کلروزو تو اتاقم بودم. حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم.
در اتاق باز شد، زیبا وارد اتاق شد و درو بست.
زیبا:_هنوز آماده نشدی؟رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست
-مامان جون حالم اصلا خوب نیست
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰
زیبا:_لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت
_باشه
زیبا:_دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کمکم
عصبانی میشه
(یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکیگذاشتم رفتم پایین
رفتم. سمت زنعمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم)
به نوید هم اصلا نگاهی نکردم
زنعمو:_عروسقشنگم چطوره، خوبی رها جان؟
_خیلی ممنون
زنعمو:_زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچههاست، هنوز واسه لباس بچهها کاری نکردیم...
زیبا:_دیگه اینو میسپاریم دست خودشون
برن بازار بخرن
زنعمو:_نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت
نوید: _من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده. هر موقع امر کنن میبرمشون بازار
(باگفتن حرفاش حرصم میگرفت، از جام بلند شدم)
_ببخشید من حالم زیاد خوب نیست. با اجازهتون. میرم تو اتاقم
نوید:_میخوای ببرمت دکتر
(همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست)
زنعمو:_رها جان نوید راست میگه، بیا ببریمت دکتر
زیبا:_نمیخواد، نزدیک عروسیه حتما استرس
گرفته
زنعمو:_الهی عزیزززم، استرس چرا، به هیچی فکر نکن عزیزم
_با اجازه
از پلهها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا درو باز کردم. هاناذداشت درس میخوند.
هانا: _کاری داشتی خواهر جون
_نه عزیزم درستو بخون
در اتاقو بستم و رفتم تو اتاق خودم
رو تختمدراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم... خوب فرار کردم، کجا برم، خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن...داشتم دیونه میشدم
در اتاق باز شد، نوید وارد اتاق شد. یههو از جا بلند شدم و نشستم
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟
نوید:_خوب اینجا اتاق زن آیندمه
_خودت میگی آینده، هرموقع زنت شدم بیا،
الان گمشو بیرون
اومد نزدیکتر کنار تخت نشست
نوید:_ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آیندهاش بزنه
_پاشو برو بیرون تا جیغ نزدم همه رو باخبر
نکردم
(صدایخندهاشبالاگرفت):
_اولاینکه، جیغ زدناتو بزار واسه بعد. دوم اینکه، کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن
خواستم جیغ بزنم،که دستشو گذاشت رویدهنم..
نوید:_ببین دختره زرنگ، اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم، تا آخر عمرت حرف از دهنت بیرون نیاد....!!!!
داشتم سکته میکردم،
قلبم تندتند میزد. دستشو از دهنم برداشتو بلند شد رفت سمت در
شروع کردم به گریه کردن
_چرا با من اینکارو میکنی تو که دوروبرت
پره دختر ریخته زن میخوای چیکار؟؟؟؟
نوید:_اینش بهخودم مربوطه، فردا صبحم
میام دنبالت بریم واسه لباس عروس
بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن.
در اتاق باز شد هانا اومد داخل
هانا:_چیشده رها؟ اتفاقی افتاده؟
_برو بیرون تنهام بزار هانا
هانا رفتو من گریهام شدت گرفت. بعد مدتی آروم شدم. از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد...
" تو فقط خدای کسایی هستی که نمازمیخونن؟؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم؟
من که تنها عیبم، نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست به اون نوید نگاه نمیکنی؟داره تو کثافت، خوش میگذرونه!...نگار گفت به تو توکل کنم.خدایا به تو توکل میکنم، کمکم کن، تو تنها امیدم هستی....😭"
بعد مدتی خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدمو خوابم نمیبرد. رفتم تو گالری گوشیم، به عکسا نگاه میکردم. همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه،
ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود. ملیحه دختر خیلی آرومی بود، جنوب زندگی میکرد.
رابطه خیلی خوبی باهم داشتیم. یاد نقشهامافتادم. بیتوجه به اینکه ساعت چنده شمارهشو گرفتم......
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
May 11
⭐ ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
🔺️ رهبر انقلاب: بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه #ربیع_الاول، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.
🇮🇷ضمن قبولی عزاداری ها...
لباس های مشکی را از تن بکنید ...
مَنْ بَشَّرَنی بِخُرُوجِ آذارَ فَلَهُ الْجَنَّه؛[۱]
هر کس مرا به خروج [ماه] آذار بشارت دهد، به بهشت می رود.
پیامبر اکرم
🌺حلول ماه ربیع الاول ، ماه شادمانی اهل بیت علیها سلام ، بر همه شما خوبان مبارک باد
─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5