🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که #بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو
داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال #راه_سید!
#خودش کمکم کرد... راه رو #نشونم داد... راه رو برام #باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر #زیبایی یا #پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر #ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر
شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت...
آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش
بود... رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: _بهش فکر میکنی؟
آیه: _شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: _باهات کار دارم!
ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟
ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو #صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
****************
زینب از روی تاب به زمین افتاد...
گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه!
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد.
بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود...
گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود.
دخترک پدر میخواست...
تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریهاش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
(رضا نگاهی به من کرد):
_زیارت قبول بانو.
-زیارت شما هم قبول، آقااا
یه کم تو حیاط حرم نشستیمو چند تا عکس هم گرفتیم، من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا، که نرگس
میگفت:
_رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی
-عع،،مثلا اومدیم ماهعسلمونااا، به جای اینکه بریم #آتلیه هزینه کنیم، #همینجا از گوشیمون عکس میگیریم.
رضا:_اره عزیزم بیا عکس بگیریم، اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل، ناهار خوردیمو یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم. چون
پنجشنبه هم بود، مراسم دعای کمیل برگزار میشد.
اینقدر خسته بودم که خوابم برد.
رضا:_رها جان، خانومم
(چشمام نصفه باز شد):
_جانم
رضا:_پاشو بریم نزدیک اذانههاا
(یعنی مثل موشک بلند شدم از جام)
-وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم، زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا:_خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن
-ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا:_دلم نیومد، الان بخاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میذاشتم بخوابی
-چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم، تسبیح فیروزهای رو دور دستم پیچیدم رفتیم.صدای اذان میاومد. تندتند راه میرفتیم.نفس نفس میزدیمو همدیگه رو نگاه میکردیمو میخندیدیم.
وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود، رضا اول منو برد یه جایی.
رضا:_رهاجان، تو همین جا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت.
-چشم
نشستم با تسبیحام ذکر میگفتم.
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم. چند قدم اون طرفتر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه.
رفتم نزدیکش شدم
-خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم؟
(با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم):
_بفلما
-خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سرجام، نمازمو اقتدا کردمو اللهاکبر گفتم.
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدنو رفتن، بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم ازصحن حیاط خارج میشدن.
بعد از مدتی رضا اومد سمتم.
رضا:_قبول باشه
-قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد، شروع کردیم به خوندن زیارت امینالله، بعد هم زیارت عاشورا خوندیم.
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد.
رضا میگفت، حاجمهدی میرداماد میخواد بخونه، ولی من نمیشناختمش.
بندبند دعای کمیلو که میخوند، دلمو به آتیش میکشوند.تو بندبند دعاش از حسین و کربلا گفت.از حسین و قتلگاه گفت.
از زینب و اسارتش گفت.
هر حرفی که میزد بیشتر #شرمسار میشدم که چقدر گناهکار بودم.
که چقدر راهو اشتباه رفتم.هر دفعه الهیالعفو که میگفت، انگار #راه_بازگشت به سویم #باز میشد.
انگار #نوری بود توی تاریکی دلم.
بعد از #مدافعین_حرم گفت، با آوردن اسمش صدای زجههای رضا رو میشنیدم...
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱