🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
(رضا نگاهی به من کرد):
_زیارت قبول بانو.
-زیارت شما هم قبول، آقااا
یه کم تو حیاط حرم نشستیمو چند تا عکس هم گرفتیم، من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا، که نرگس
میگفت:
_رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی
-عع،،مثلا اومدیم ماهعسلمونااا، به جای اینکه بریم #آتلیه هزینه کنیم، #همینجا از گوشیمون عکس میگیریم.
رضا:_اره عزیزم بیا عکس بگیریم، اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل، ناهار خوردیمو یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم. چون
پنجشنبه هم بود، مراسم دعای کمیل برگزار میشد.
اینقدر خسته بودم که خوابم برد.
رضا:_رها جان، خانومم
(چشمام نصفه باز شد):
_جانم
رضا:_پاشو بریم نزدیک اذانههاا
(یعنی مثل موشک بلند شدم از جام)
-وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم، زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا:_خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن
-ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا:_دلم نیومد، الان بخاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میذاشتم بخوابی
-چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم، تسبیح فیروزهای رو دور دستم پیچیدم رفتیم.صدای اذان میاومد. تندتند راه میرفتیم.نفس نفس میزدیمو همدیگه رو نگاه میکردیمو میخندیدیم.
وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود، رضا اول منو برد یه جایی.
رضا:_رهاجان، تو همین جا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت.
-چشم
نشستم با تسبیحام ذکر میگفتم.
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم. چند قدم اون طرفتر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه.
رفتم نزدیکش شدم
-خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم؟
(با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم):
_بفلما
-خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سرجام، نمازمو اقتدا کردمو اللهاکبر گفتم.
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدنو رفتن، بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم ازصحن حیاط خارج میشدن.
بعد از مدتی رضا اومد سمتم.
رضا:_قبول باشه
-قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد، شروع کردیم به خوندن زیارت امینالله، بعد هم زیارت عاشورا خوندیم.
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد.
رضا میگفت، حاجمهدی میرداماد میخواد بخونه، ولی من نمیشناختمش.
بندبند دعای کمیلو که میخوند، دلمو به آتیش میکشوند.تو بندبند دعاش از حسین و کربلا گفت.از حسین و قتلگاه گفت.
از زینب و اسارتش گفت.
هر حرفی که میزد بیشتر #شرمسار میشدم که چقدر گناهکار بودم.
که چقدر راهو اشتباه رفتم.هر دفعه الهیالعفو که میگفت، انگار #راه_بازگشت به سویم #باز میشد.
انگار #نوری بود توی تاریکی دلم.
بعد از #مدافعین_حرم گفت، با آوردن اسمش صدای زجههای رضا رو میشنیدم...
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱