🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰
حتما یاد دوستاش افتاده،
بعد از تمام شدن دعا،
رضا رو کرد به من
رضا:_خانومم
-جان دلم
رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟
-من دعا کنم، من که پر از گناهم؟
رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
-چه حاجتی؟
رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم
-کجا بری؟
رضا: سوریه
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار #بیبی_زینب بودمو
همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، #حرف و #عمل باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور #اون_فکر
اومد سراغم)
چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم:
" یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من
برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن."
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد
-رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت #بخواد همراه بیبی باشی، از یه طرف دلت #نیاد.
عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید:
_الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام.
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور.
ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو میاومدم روی گنبدت مینشستمو یه دل
سیر نگاهت میکردم.
افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست
" آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..."
حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کمکم خوابم برد.
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه.
به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن
-رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده.
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام.
دوباره حرکت کردیم.
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم.
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید.
بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران...
چند ماهی گذشت...
و به خاطر کار رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، #دوریش خیلی #سخت بود ولی برای #امنیت و #آرامش کشور باید میرفت،
هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره.
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره...
دو هفتهای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت..
من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچهها گرم میکردم.
روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام.
چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها..
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچهها میخواست تا شعر مادر رو بخونن.
من با کمک مریمخانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچهها بتونن همراه آهنگ بخونن.
روز آخر تمرین بود واقعا بچهها با استعداد بودن.
روز جشن رسید،
صبح زود از خواب بیدار شدم.
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانهاتو بخور
-چشم، نرگس اومده؟
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱