🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۹۹ و ۱۰۰
رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم.
سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت، خیلیهاشون #خانواده_شهدا هستن
چقدر چهرههاشون #آروم بود،
چقدر خدا #صبر به اینا داده،
توی دستاشون قاب عکسی بود..
واااای خدای من، چقدر هم #جوون_بودن
حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد.
وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی.
بعداز نیمساعت، مراسم شروع شد.
مجری برنامه، کمی صحبت کرد،
درباره #شهدای_جنگ،
درباره #انقلاب،
دربارهی #شهدای_مدافع_حرم..
بعد از کلی صحبت رسید به نوبت ما.از جام بلند شدمو به همراه بچهها رفتیم بالای سکو.
فاطمه هم همراه من اومد بالا.
یه صندلی کنار خودم گذاشتمو فاطمه نشست کنارم.
شروع کردم به پیانو زدن. بچهها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن.
بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچهها ایستادنو دست میزدن
منو فاطمه هم بلند شدیمو ایستادیم.
یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن.
_بابایی،،بابایی،،بابایی
دستشو از دستم جدا کرد و رفت.
منم مات و مبهوت نگاهش میکردم.
چند باری از پلهها خورد زمین نرگس اومد جلوتر و بلندش کرد.
ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کرد و دوید.
چشم دوخته بودم به قدمهای فاطمه.
فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم.
باورم نمیشد. رضای من بود، باز هم غافلگیر شدم.
باز هم هاجوواج مونده بودم به دیدنش.
منم از پلهها پایین رفتم.
چقدر این راه طولانی شده بود امروز.
نرگس شروع کرد به گریه کردن.
رفتم نزدیک رضا
اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد.
فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه.
یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد
لمسش کردم. دستی نبود، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم..
چشممو باز کردم توی اتاقم بودم.
رضا هم کنارم نشسته بود.
دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد.
اشکام جاری شد، یاد خوابم افتادم. ولی خداروشکر کردم، که باز هم کنارمه و نفس میکشه
-کجا بودی بیمعرفت، ما که مردیم از دلتنگی
رضا:_سلام خانومم ،شرمندم، خودم خواستم که چیزی بهتون نگن
-داشتیم آقا رضا؟قرار نبود هرچی اتفاق افتاده به هم بگیم؟
رضا:نه دیگه، الان یک، یک مساوی شدیم، از این به بعد چشم
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم.
سجادههامونو پهن کردم. نگاهش کردم.
-آقایی نمیای بندگی کنیم
رضا:_چشششم
(با اینکه دستهایت را، در سرزمین عشق جا گذاشتی، باز هم خداروشاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانهتر از قبل
دوستت دارم مرد من)
🌱««پایان»»🌱
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم.
من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم.
حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم.
از #مسئولین-بیکفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا #شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و....
بگذریم.
ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود.
باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.
رفتم و به فاطمه رسیدم.
دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.
خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا.
بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به #مطالعه و رسیدن خدمت #علما و بعضی #مراجع و#خانواده_شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و #پیگیری_مسائل_روز بودم.
مرخصیم تموم شد.
۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه
اولین روز کاری.
رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم.
یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.)
+سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟
_سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور.
+خب من الان تکلیفم چیه؟
_شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم.
خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت
و گفت:
_ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم.
خیلی روی وقت حساس بودم.
اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳...
سریع رفتم سمت آسانسور.
حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم:
+حاجی سلاااام.
_سلام، چه خبرته.
+هیچچی دارم میرم عرش.
رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست.
نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل.
+سلام علیکم
_سلام عاکف خان. بفرما بشین..
دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن.
قشنگ یه ارزیابی کردم ،
تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن .
رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام.
گفتم:
_کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم
دارید میریداااا .
گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم.
خداحافظی کردیم و رفتند.
من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی
یک رده کار میکردند.
حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد.
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷