eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶ میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم. بعد رفتم دراز کشیدم، اینقدر این چند روزی حالم بد بود، خوابو خوراکم به هم ریخته بود. نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم. چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم. رضا درو باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم. سجاده‌هامونو پهن کرد. رضا:_خانومم نمیایی بندگی کنیم از نگاهش چشمامو باز کردم.انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم، اشکام جاری شد. رضا اومد کنارم نشست. رضا:_چت شده رها جان، چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم (خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه‌هام بلند شد، عزیز جونو نرگس، یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل) عزیزجون:_چیشده؟رها مادر، چرا گریه میکنی؟ (نرگسم یه گوشه ایستاده بودو گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،) بعد از کلی گریه کردن، آروم شدم. رضا:_خانمی حالا نمیخوای بگی چیشده -رضا جان من حامله‌ام! رضا:_یعنی به خاطر اینکه حامله‌ای ناراحت بودی؟ (کل ماجرا رو براش تعریف کردمو رضا هم اشک میریخت) رضا:_چرا همون اول چیزی به من گفتی؟یعنی اینقدر نامحرم بودیم؟ -من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی رضا:_عزیزم، این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد. خانومم، ، هست از طرف خدا، هر موقع این امانتو و هر موقع صلاح بدونه این امانتو از ما -ببخش منو رضا:به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم، بعد هم بریم غذاتو بخوری -چشم رضا:_من عاشق این چشم گفتناتم رفتم وضو گرفتمو چادرمو سرم کردم. ایستادیم برای خوندن نماز بندگی. رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیزجون گفت. نرگسم با جیغوهورا اومد توی اتاق. نرگس:_یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه‌گیش به تو نره -نه پس به عمه خلوچلش بره خوبه؟ نرگس:الهیی قربونش برم، ولی خیلی بدی ای کاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی. -به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو نرگس:_واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم -ععع،،نرگسس.....دختره خل باز به من میگه دیونه. جشن ولادت امام علی، عروسی نرگسو آقامرتضی بود.با رفتن نرگس، اتاق نرگسو کردیم اتاق بچه‌مون. رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع‌ها هم که میرفت، دو هفته‌ای برمیگشت آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه‌مون دختره. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱