✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۴
درست وسط هدف
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها #دوست می شدم ...
#هرکاری از دستم برمیومد براشون می کردم ...
اگر کسی #مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش #مراقبت می کردم ...
سعی می کردم #شاگرداول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ...
برای بچه ها هم #کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ...
توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ...
چون هیچ کس از #شستن_توالت ها خوشش نمیومد،...
شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ...
همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون #توجه و #محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
#تمام_ملیت_ها حتی با وجود #اختلافات_عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم #احترام میزاشتن ...
و زمانی این نفوذ #کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ...
هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ...
از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... .
وقتی با این اوضاع، #شاگرداول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... #اعتبار و #محبوبیت، دست به دست هم داد ...
حتی بین #اساتیدی که باهاشون درس #نداشتم هم مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ...
توی #یک_ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ..
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید:
_گم شو از مسجد برو بیرون.
و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد.
چشمان قرمز و غضب آلود نادر،
دنبال چنگیز میگشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید.
دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد:
_عجله کنید.
صدای روشن شدن موتور آمد.
دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد.
صدای مردی آمد:
_بگیریدشان..
قفل در مسجد باز شد.
حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد.
چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خوردهاش خون فوران میکند.
حاج عباس فریاد زد:
" یاابالفضل. "
دیگری گفت:
_من موتور دارم
و از مسجد به بیرون دوید.
حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت.
تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند.
سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست:
"یافاطمه الزهرا.."
همزمان که پنجره را پایین میکشید ،
به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید.
بعد از مختصر صحبتی که کردند،
سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت:
_آنجا لطفا.
زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ،
ببیند چه اتفاقی افتاده که سید اینطور مادر را صدا زد....
سر زینب روی پاهای زهرا بود.
به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت:
_برمی گردم
با احتیاط، زینب را بغل کرد.
با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا میداند. قلبش به شدت میزد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت.
زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت:
_چه شده جواد؟
سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت:
_مرا ببخش تنهایت میگذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان.
زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت:
_بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد.
سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد ،
تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده.
با دست خالی و جیب خالی،
مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، میدانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به #خدا سپرد
و با خود گفت:
" برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. "
خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت #صاحب متوسل شد:
"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است."
چنان با مولایش خلوت کرده بود ،
و اشک میریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید.
اگر شنیده بود ،
شاید این اتفاق نمیافتاد.
اگر نگهبانیاش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید میتوانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت میتوانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود.
زینب حالش بد شده بود ،
و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود.
در تمام مدتی که در تاکسی ،
منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند.
آرام اشک ریخت و #حضرت_صاحب را مجدد صدا زد:
"یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی."
راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت.
یاد حرفهای پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد:
"جواد دیگه بُریده ام. نه خانهای. نه پولی. بچه ها یکی اینجا #مریض یکی در خانه #گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید...."
و همان طور که اشک می ریخت،
چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۳۹ و ۴۰
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
_همسرم میگفت..چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را #مریض می کنه و منجرب میشه از مسیر اصلی #منحرف بشه! و بعد هم به مرض #بی_بصیرتی دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین #داعشی هاست! بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر میکردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر میدم از ثواب این دعا و نافله ها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند:
اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزه داری و شب زنده داری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی !
وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت می شدم... ولی باز هم جای شکر داشت خدا دوباره بهم فرصت داد...
دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه... ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد...
برای ادامه ی صحبت کردن...
بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم ...
و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح ! اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم.
از خونه ی خانم مائده اومدم بیرون...
در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد...
♨️چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم!
♨️چه فکرها که نکردیم!
حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود!
داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود!
باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه!
باید حسام را می دیدم ...
کلی سوال توی ذهنم بود...
رسیدم خونه ...
مامان داشت با تلفن صحبت میکرد با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه
آب دهنم رو قورت دادم...
نمیتونستم مستقیم بگم روی برگه
نوشتم:
_مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم...
مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم فوری رفتم توی اتاقم ...
با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم
دوباره حسام جلوم نشسته بود آرام و با همان جذابیت!
چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده میشد ولی او همچنان خیره به گلهای قالی...
نفسم دوباره بالا نمیاومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق!
قلبم پر ازشعف بود...
حس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود...
گفت: _من در خدمتم
با استرس و خجالت گفتم:
_اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون...
با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت:
_بله حتما بفرمایید...
گفتم: _شما گفتید خانم مائده را از مجاهدتهاشون می شناسید؟ چه جور مجاهدتی ؟چکار میکردن؟
گفت: _وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی میکردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن. من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون را ندیده بودنم فقط تعریفشون رو شنیده بودم از فعالیت هاشون با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچههای سوری کلاس قرآن میذاشتن کمکشون میکردن حالا شده خیاطی، آشپزی، سرگرمی بچه ها خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود مثل روحیات همسرشون... یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد یکی از بچه ها گفت:
آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته میشه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟که یکدفعه حاجی گارد گرفت گفت:
اخوی این چه حرفیه! ازدواج سنت پیغمبر، دین آدم را کامل میکنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه ! اصلا یکی از نعمتهایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه! خیلی حرفه بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که می کنه حکم و اجر شهید را داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست! حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم !
بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسر داریش خوبه!
حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسر داری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسر داری برای من قابل ستایشِ!
اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده...👈یه قاشق جابه جا میکنه،👈 یه ادویه تو غذا میریزه، 👈ظرف میشوره، 👈پوشک بچه عوض میکنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ...