eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ گفتم: _شکر که واقعا داره... شاید خیلی راحت تر از بقیه جاها اینجا دسترسی به این منابع باشه! ولی مگه همین چند وقت پیش نبود که حمله کردن مجلس! با اینکه ایرانی بودن ولی تو وجودشون رخنه کرده بود! به نظرم مهمتر از در دسترس بودن منابع اینه که انسان فکرش را در دسترس چه کسی قرار بده! اگر همه منابع هم باشه ولی آدم فکرش را به جای دیگه سپرده باشه توی منبع هم نشسته باشه فایده‌ایی نداره! این جمله ایی که از حاج قاسم گفتی به نظرم باید با آب طلا نوشت، خیلی مهمه! که اگر نباشه می بینی به اسم اسلام در مقابل اسلام می جنگن بعد با یه کج فهمی راه را پیدا نمی کنی و دچار اشتباه میشی؟! فرزانه گفت: _اصلا مشکل همینجاست از فهم این خانمه! همون جهت ماشین به قول خودمون! صحبتهاش ذهن من را مشغول کرده! از یه طرف خودش اعتراف می‌کنه مجردیش یک بعدی بوده! از طرف دیگه بعد از ازدواجش تفکراتش عوض شده و رفتارش بر اساس تفکر و منطق و فهمه! در صورتی که سوریه رفتنش را با حس خوبی بیان میکرد که خوب متناقضه! البته باید راجع مدل تفکر و نوع فهمیدنش سوال بپرسیم اینکه واقعا چه جوری اصلا جهاد را فهمیده که راضی به چنین کاری شده؟ یعنی شوهرش اینقدر قوی رو ذهن این خانم کار کرده! گفتم: _دقیقا مصاحبه ی بعدی ما این پیچیدگی را باز میکنه ... فرزانه گفت: _البته اگر آقا رسولشون بذاره و دوباره یه پروژه درست نکنه! بعد ادامه داد: _راستی چرا داداشش خونه ی ایناست چرا نرفته پیش خانوادش؟ اصلا شوهر این خانم مائده کجاست که داداشش اومده بود یخچالشون را ببره تعمیرگاه؟! بعد یه نگاه به من کرد گفت: _تو نمیخوای یه دستی به سر و صورتت بکشی فردا شب خواستگاری دارین؟ من که با سوالهای فرزانه حسابی رفته بودم تو فکر با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: _فرزانه خدا خوبت کنه از کجا به کجا میپری ؟ لبخندی زد و گفت: _یه خانم در آن واحد حواسش به خیلی چیزها می تونه باشه! گفتم: _خوب خانم حواس جمع چشمهات را خوب باز کن زیبایی های من را ببین!اتفاقا به مامانم هم گفتم دست نکشیده به سر و صورتم اینم دست بکشم چی میشم! گفت: _چقدر سخت میگیری خواستگار بیچاره چه گناهی کرده؟ یه کم دلبری کن دختر! گفتم: _فرزانه جان دلبری جاش فقط برا دلبره! و این آقا نمی دونم کی فقط خواستگار منه از کجا معلوم شوهرم بشه؟! بذار شوهر کنم بعد می بینی، راستی نمی‌بینی چون این زیبایی ها فقط خاص آقامونه... هنوز حرفم تموم نشده بود «سمیرا» از در اومد داخل گفت: _سلام چه خبره اینجا کی قراره دل ببره! کی دلبره! کی شوهر کرده ما بیخبر موندیم؟ فرزانه بدون معطلی گفت: _آخ چه خوب شد اومدی سمیرا کار، کار خودته! این خانم خوشگله فرداشب خواستگار داره بیا و یه دستی به سر و صورتش بکش تا روح خواستگارش شاد بشه! من که زورم بهش نمیرسه! دیدیم اوضاع خیلی خرابه مقاومت هم فایده نداره! فرار را بر قرار ترجیح دادم برگه مرخصی را برداشتم و گفتم : _تا شما ویس ها را پیاده کنید روی کاغذ من یه سر پیش جلالی برم مرخصی بگیرم... رفتم پیش جلالی برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود... برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: _نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟ گفتم: _مجبورم کار مهمی پیش اومده نفس عمیقی کشید و گفت: _باشه چکار میشه کرد! از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه ! یه کم این پا و اون پا کردم سوالم رو بپرسم یانه؟ حالا که بحث مصاحبه شده دل زدم به دریا و گفتم: _ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونه ی این خانم دیدیمشون ارتباطی با روند مصاحبه دارن! گردنش را کج کرد درحالیکه با خودکارش بازی میکرد یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: _درسته خبرنگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید! بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من... از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون... لجم گرفته بود از حرفش پیش خودم گفتم.. درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد می فهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر میزدم همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژه ایی در هر صورت کاریش نمی شد کرد... رفتم داخل اتاق فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَل کَل میکرد سر من! گفتم: _فرزانه تمومش کن هزار تا کار داریم... جدیتم را که دید