🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴
... اوست که #مى_آفریند، #مى_میراند و دوباره #زنده مى کند #حیات مى بخشد و برمى انگیزد... #جد من که از من #برتر بود، زندگى را #بدرود گفت. #پدرم که از من #بهتر بود، با دنیا وداع کرد. #مادرم و #برادرم که از من #بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. #صبور باید بود، #شکیبایى باید ورزید، #حلم باید داشت...
تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که:
_✨برادرم! تنها زیستنم! تو #پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر #مادرى را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو #پدر بودى براى من و حضور تو از جنس #حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت.
وقتى که #حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این #جان من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من
سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو #بقیۀ_االله منى ، تو تنها #نشانه همه گذشتگانى و تنها #پناه همه بازماندگان...
حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد....
سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ #صبر را جرعه جرعه در کامت مى ریزد:
_✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى #صبر از #استقامت توست . #حلم در کلاس تو درس مى خواند، #بردبارى در محضر تو تلمذ مى کند، #شکیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و #تسلیم_و_رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را #سرمشق_تعبد مى دهند.
#راضى باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود.
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش
است ،
در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها #نماز مى تواند چاره ساز باشد.
پس بایست !...
قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن .
🌟نماز، #رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست .
🌟نماز، #کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است .
🌟تنها نماز مى تواند #مرهم این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.
انگار #همه_این_سپاه_مختصر نیز به این #حقیقت_شیرین دست یافته اند....
خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى #نماز و آواى #قرآن به گوش مى رسد.
🚩سپاه دشمن غرق در #بى_خبرى است ، صداى #معصیت ، صداى #عربده هاى مستانه ، صداى #ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال
تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد.
#کاش به خود مى آمدند؛...
کاش از این فتنه مى گریختند،
کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند،
کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛
کاش تن نمى دادند؛
کاش دل به این دسیسه نمى سپردند.
اگر #قصدشان کشتن حسین است..،
با #ده_یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود....
مگر سپاه برادرت چقدر است ؟
چرا #اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟
چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟
چرا بى جهت نامشان را در زمره #دشمنان اسلام ثبت مى کنند؟
نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است.
این چه #جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است؟
این چه #جهل_مرکبى است که سرمایه #عقلشان را به غارت برده است ؟
چرا #راه_گوشهایشان را بسته اند؟
چرا #راه_دلهایشان را گرفته اند؟
انگار #فقط_خدا مى تواند آنان را از این ورطه #هلاکت برهاند.
#باید_دعا_کنى_برایشان....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۲۳
نه فقط #هرملۀ_بن_کاهل_اسدى که تیر را رها کرده است..
بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا #شکستن تو و برادرت را تماشا کند و #ضعف و #سستى و #تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
#امام #باصلابت و #شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به #آسمان مى پاشد....
کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.
این #دشمن است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى...
و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند،...
آنچنان که وقتى نگاه مى کنى #یک_قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى.
🏴پرتو نهم🏴
خودت را مهیا کن زینب....
که حادثه دارد به #اوج خودش نزدیک مى شود...
اکنون هنگامه #وداع فرارسیده است....
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از #فراقى_عظیم مى دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد....
همه #تحملها که تاکنون کرده اى ، #تمرین بوده است ،
همه #مقاومتها، #مقدمه بوده است...
و همه #تابها و #توانها، #تدارك این
لحظه #عظیم_امتحان !
نه آنچه که #ازصبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از #ابتداى_عمر تاکنون سپرى کرده اى ،
#همه براى #همین_لحظه بوده است.
وقتى روح از تن #پیامبر، مفارقت کرد...
و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد،
تو صیحه زدى ،
زار زار گریه کردى
و خودت را به آغوش #حسین انداختى و با نفسهاى او #آرام گرفتى...
#شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى
و طعم تسلى را تجربه مى کردى.
#مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که
_✨فضه (14)مرا دریاب!
خون مى چکید از #میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید...
و دود #غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت.
#حسین اگر نبود...
و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت،
تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز....
وقتى #حسن ، #پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت :
_✨زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است..
تو مى دیدى...
که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان
به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند..
که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد
و استوارى خود را از کف بدهد.
تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است..
و فریاد مى زند:
_✨الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است.
تو دیدى که بر #طبق_وصیت پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد..
و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود.
و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، #سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود:
🌟(این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)🌟
#ملائک ، یک به یک آمدند،...
پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، #تسلیت گفتند.
اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه #حسین ، براى تو تسلى نشد.
وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،...
احساس کردى که زمین #آرام گرفت و آفرینش از #تلاطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است...
و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است.
#حسن همیشه ملاحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش #زهر بر جگرش فرو نشست،...
بى اختیار صدا زد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۲۵
پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
این #حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند:
_✨اى زینب! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما!
از #لحن کلام و سلام در مى یابى که این،...
#مقدمه وداع با توست و کلامهاى #آخر با عزیزان دیگر:
_✨خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى #نزول_بلا و بدانید که حافظ و حامى شما #خداوند است. و هم اوست که شما را از شر #دشمنان، نجات مى بخشد و #عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع #عذابها دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه، انواع #نعمتها و #کرامتها را نثارتان مى کند.
پس #شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و #منزلتتان در نزد خدا بکاهد...
#سکینه هم به وضوح بوى #فراق و #شهادت را از این کلام استشمام مى کند.
اما نمى خواهد با #پدر از پشت پرده اشک وداع کند....
چرا که #جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با #دل_حسین چه مى کند.
#بغض ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است.
اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز
در سینه فرو مى برد،
به اسب سرکش اشک مهار مى زند و با صداى شکسته در گلو مى گوید:
_✨پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟
پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست.
با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین مى افکند.
حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است...
گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با #آرامشى_اقیانوس_وار
پاسخ مى دهد:
_✨دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ #یاور و #مددى براى او نمانده است !؟
نشترى است انگار این کلام بر بغض فرو خورده سکینه...
که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد...
و نبضش از حرکت بایستد.
سکینه صیحه مى زند،
بغضش گشوده مى شود
و سیل اشک ، سد پلکها را درهم مى شکند.
احساس مى کند که فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند:
_✨پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان!
او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر.
اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که براى نشان دادن #عمق_جراحت است ، چه باك از گفتن آن...
حسین دوست دارد بگوید:
_✨با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقت سوز نریز.
اما #فقط_آه_مى_کشد و مى گوید:
_✨اگر این مرغ خسته را رها مى کردند..
نه، کلام نمى تواند، هیچ کلامى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند،
مگر فقط #آغوش_حسین!
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود...
و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد،
آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد.
و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى
خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى...
و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه.
اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند،
این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى.
#گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست.
دختران دیگر هم سهمى دارند.
این #دختران_مسلم_بن_عقیل ، این #فاطمه ، این #رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد....
و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد،
اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند.
اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند،
اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند..
اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى
تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى #رقیه گشوده باشى.
براى #رقیه ماجرا #متفاوت است ....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۵
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید...
و با #سختى و #تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود....
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن #ضعیف و #لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
#عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر!
و همه #باتعجب به او نگاه مى کنند که :
_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید:
_ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.
عده اى #مى_خندند..
و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى:
_✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!
آنها اما کار خودشان را مى کنند....
#دستها را #بازنجیر به گردن مى آویزند و #دوپا را باز با زنجیر از #زیرشکم_شتر به هم قفل مى کنند.
#سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى...
و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ،
#مفهوم_اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید...
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن #دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى..
و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى:
_✨سوار شو!
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما #اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون #فقط_تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است...
چه مى خواهى بکنى زینب ؟!
چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ،
#پدر دستور مى داد که #چراغهاى_حرم را
خاموش کنند،
#حسن در #پیش_رو...
و #حسین در #پشت_سر،...
گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا #چشم_نامحرمی به #قامت_عقیله_بنى_هاشم بیفتد....
و #سنگینى_نگاهى ، زینب على را بیازارد....
اکنون....
اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله #حسن پیش مى دوید،
#عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت...
و تو با تکیه بر دست و بازوى #حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
#قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود،
#عباس زانو بر زمین نهاده بود،
#على_اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود،
حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو
آنچنانکه #شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.
آرى ،...
پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
و اکنون #هزاران_چشم...
#خیره و #دریده مانده اند تا #استیصال تو را ببینند...
و براى #استمداد ناگزیر تو، پاسخى از #تحقیر یا #تمسخر یا #ترحم بیاورند.
🌟خدا هیچ عزیزى را در #معرض طوفان #ذلت قرار ندهد.
🌟خدا هیچ #شکوهمندى را دچار #اضطرار نکند.
🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۷
زمزمه مى کنى :
_✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، #عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که #ناشناس حکام جابرند و #درآسمان شهره ترند تا در زمین ، #متعهدکرد که به #تکفین و #تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را #جمع کنند و #بپوشانند و
این جسدهاى پاره پاره را #دفن کنند و براى #مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، #پرچمى بر افرازند که #درگذر_زمان_محو_نشود و یاد و خاطره اش در #حافظه_تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در #نابودى آن #بکوشند، #ظهور و #اعتلاى آن #قوت گیرد و #استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که #خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.
این کلام تو....
انگار آبى است بر آتش
و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى
گوید:
_✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!
تو مرکبت را به مرکب سجاد، #نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
_✨على جان ! این حدیث را خودم از #ام_ایمن شنیدم و آن زمان که #پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من #هم_اکنون_می_بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در
همین #کوفه ، دچار #ذلت و #وحشت شده اید و در #هراس از #آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد #شکیبایى ! #شکیبایى ! #شکیبایى!
#سوگندبه_خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست...
از #نگاه_سجاد در مى یابى...
که هر کلمه این حدیث ، دلش را #قوت و روحش را #طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، #خون_تازه مى دواند.
همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که :
(هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !)
تو خودت مى فهمى که...
باید تمامت قصه را روایت کنى .
تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى:
_✨ #ام_ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام #پدر بر تمام گفته هاى او مهر #تایید زد: من آنجا بودم آن روز که #پیامبر به منزل #فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.
رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به #آسمان کرد و ابر #غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت #قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به #گریستن کرد. همه #متعجب و #حیران به او مى نگریستیم و او #همچنان_مى_گریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، #محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
#پیامبر فرمود:
عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را #عاشقانه و #شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، #سپاس مى گفتم که ناگهان #جبرئیل فرود آمد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۵۵
و ماءموران در مى مانند که چه باید بکنند...
با این چهره هاى پنهان و گریان، با این کجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان...
سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى کند:
_✨بس است عمه جان! شما بحمدالله #عالمه_غیرمتعلمه اید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم #لدنى و #تفهیم الهى پرورده است.
و تو با جان و دل به #فرمان_امام_زمانت ، سر مى سپرى ، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى.
اما نه ، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى.
زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نیزه حسین ، اهانت مى کند،...
زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید.
زن را مى شناسى ، #ام_هجام از بازماندگان خبیث #خوارج است.
#دلت_مى_شکند،...
دلت به سختى از این #اهانت مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى :
_✨خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن!
هنوز کلام تو به پایان نرسیده،...
ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد.
زن ، حتى #فرصت_فریادى پیدا نمى کند....
خاك و غبار به هوا بلند مى شود.
رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن ، #حیرت بر جان همگان مسلط مى شود.
پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم ، صاحب چنین قرب و قدرتى است ؟
بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟
این زن مى تواند به نفرینى، کوفه را کن فیکون کند.
پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟
چه حکمتى در کار این خاندان هست ؟!
کاروان ، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد....
و به سمت دارالاماره پیش مى رود.
#خبر به سرعت باد در کوچه پسوچه هاى #کوفه مى پیچد.
ماموران تا خود دارالاماره جرات نفس کشیدن پیدا نمى کنند.
کاروان به آستانه دارالاماره مى رسد...
هر چه کاروان به دارالاماره نزدیکتر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد...
و بر تعداد ماموران و حاجبان افزوده مى
شود.
وقتى که #دارالاماره در منظر چشمهایت قرار مى گیرد،
باز به یاد #پدر مى افتى....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۸ (قسمت آخر)
اکنون #تورا به جا نمى آورند....
باور نمى کنند که تو همان #زینبى باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى....
باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض #چندماه...
بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،..
بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،...
بتواند رنگ صورت را برگرداند...
و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند....
تازه آنها #چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است...
و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است.
#امام در میان ازدحام مردم ،...
از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،...
براى مردم #خطبه مى خواند،...
خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،...
آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند:
_✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما #بجنگند، بدتراز آنچه که کردند #درتوانشان نبود.
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند....
وقتى چشم تو به #دروازه_مدینه مى افتد،
زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى:
_✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا
خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا
«ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.»
به حرم پیامبر که مى رسى ،...
داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى :
_✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى...
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،...
خودت را روى قبر مى اندازى
و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى .
شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى...
و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى..
و به یادش مى آورى #آن_خواب را که او براى تو تعبیر کرد...
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى
و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد
و خواب تو را تعبیر مى کند:
_✨آن درخت کهنسال، #جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت #مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به #پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به #دوبرادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم،
ترك این جهان مى گویند و تو را با #یک_دنیامصیبت_وغربت ، تنها مى گذارند.
- #تعبیرشد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام...
✨✨پايان✨✨
✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨
🌴پایان🌴
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۳
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. ۱
مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود.
میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم وکلاس و استاد را زیر نظر بگیرم.
میتوانستم به بهانه ای نامشخص ازکلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم.
چند هفته ای گذشت....
کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز #انتخاب_دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند....
سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم... نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد.
شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود.
این #اختلاف_عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود...
تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛
🍃بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند،
🍃بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند
🍃و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند.
پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم #قانع_کننده نبود،...
همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند.
دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود #جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد.
از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فردآشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم.
میدانستم که اگر با #پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل #منع می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت...
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی #سکوت_مبهم وجود داشت...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۱۴
دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند.. اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم.
آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین #مشروب های دنیا بود.
در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود.
به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم #پدر یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند...
ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر میکردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم
" آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمیکنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی میشوند. من بزرگ شده ام و همهی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود دفعهی بعد نمی خورم..."هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم....
گر گرفته بودم...صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید.
به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش میکنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادر نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت :
" هروقت تشنه اش بشه میخوره. "
دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت میکرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و باتمسخر تشویقم کردند...
من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت...چشمهایم را بستم....
ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید...بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد :
"ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...".
یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا حس کردنیه..."
چشمهایم را باز کردم...
و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد.داد زدم و گفتم :
_" ولم کنین میخوام تنها باشم".
و شروع کردم به دویدن....
احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم.آنقدر دویدم تاکنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود.بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت.
ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت :
_چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟
ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی میفروخت.وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداریام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم :
+ با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار میکنین؟
_ کاسبی میکنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟
+ تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم.
ادامه👇
🌹از زبان مادر شهید🌹
سوم راهنمایی بود..
که بیماری پدرش پیش آمد.. و این شهید بزرگوار.. #بخاطرپرستاری از #پدر.. ترک تحصیل کرد..!
پدرش که مریض شد..
می گذاشتش پشتش.. و جا به جاش می کرد..هر وقت که پدرش میخواست بلند شود.. #مدام بالای سرش بود.. و ازش #مراقبت میکرد.. پدرش که چشم باز میکرد.. میدید جواد بالای سرش نشسته
میگفتم: مامان شما دیگه خسته شدی، برو استراحت کن.
میگفت : نه
مطالب بیشتر😭👇
https://www.habilian.ir/fa/vije/vijenameha/Vijenameha/v013_rahyaftegan/page02_06.html
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۶۱ و ۶۲
مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید:
شهید... شهید... شهید...
ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است
اما #حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان بودند... بچههای کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...
مراسم برگزار شد،
و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند،
زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت،
انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛
شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشدهاش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود.
آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
+حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد:
_خوب؟ معنای خوب را گم کردم
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود.
روز بعد همکاران سیدمهدی ،
برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از همکارانش نبود.
"چه کردهای با این مرد سید؟
تمام کسانی که آمده بودند،
در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانوادهی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد،
از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند...
_شما تو عملیات با هم بودید؟
«باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد:
_بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقهی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچههایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقهی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حملهی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن.
روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیجی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچهها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچهها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد.
گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظههای آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود.
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت.
درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد...
َ آیه لبخند زد
"یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! "
_الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود.
چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظههای مردش هم لذتبخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظهی آخر هم باهم باشند.
"چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! "
_بله.
گوشیاش را از جیبش درآورد ،
و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊