eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۴ ... اوست که ، و دوباره مى کند مى بخشد و برمى انگیزد... من که از من بود، زندگى را گفت. که از من بود، با دنیا وداع کرد. و که از من بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. باید بود، باید ورزید، باید داشت... تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که: _✨برادرم! تنها زیستنم! تو بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو بودى براى من و حضور تو از جنس پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو منى ، تو تنها همه گذشتگانى و تنها همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد.... سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ را جرعه جرعه در کامت مى ریزد: _✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى از توست . در کلاس تو درس مى خواند، در محضر تو تلمذ مى کند، در دستهاى تو پرورش مى یابد و دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را مى دهند. باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود. در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست !... قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . 🌟نماز، از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . 🌟نماز، از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . 🌟تنها نماز مى تواند این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد. انگار نیز به این دست یافته اند.... خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى و آواى به گوش مى رسد. 🚩سپاه دشمن غرق در است ، صداى ، صداى هاى مستانه ، صداى و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد. به خود مى آمدند؛... کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند. اگر کشتن حسین است..، با این سپاه هم حادثه محقق مى شود.... مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است. این چه است که دامن دلشان را گرفته است؟ این چه است که سرمایه را به غارت برده است ؟ چرا را بسته اند؟ چرا را گرفته اند؟ انگار مى تواند آنان را از این ورطه برهاند. .... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳۸ آنجا را نگاه کن...! آن ، دست به سوى یازیده است. خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند.... مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه ! زمین نخور زینب ! الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود. کار خویش را کرد آن ! این که در دستهاى اوست و این خون تازه که از و و مى چکد. جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن بى همه چیز. گریه سکینه طبیعى است... اما این چرا مى کند؟! گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى! نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید: _به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود! با حیرت فریاد مى زنى که : _✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟ گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید: _من اگر نبرم دیگرى مى برد.. ؟! واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد! دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى : _✨خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند! و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که دست و پایش را و او زنده به آتش مى اندازد.... را که خود و است... به از مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى. عده اى با و و او را دوره کرده اند.... و که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد... و استدلالش فرمان ابن زیاد است که : _هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.. تو مى دانستى که در باید چنان بشود که دشمن به زنده ماندنش و به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون مى بینى که او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است... پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد مى شوى.... پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى _✨شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى. این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید.... چه ؛ مى دانى که کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد. بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،... که تو شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟! و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى است از زیستن در زمین بى امام زمان و از حجت.... شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی.. اما... اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند. یک نفر که جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر نهیب مى زند که : _هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست. و دیگرى ، زنى است از ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،... همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۷ و ۲۸ گوشی رو از روی میز برداشتم و فایل رو باز کردم: _اگر بتوان نشان داد که اندام پیچیده ای وجود دارد که ممکن نبود بتواند با بهسازی های کوچک، بیشمار و متداوم شکل بگیرد، آنگاه نظریه ی من کاملا از کار می افتد! دقیقا چیزی که در فلوجلوم دیده میشه! واقعا چطور ممکنه عقلی بپذیره ذراتی در حجم میکرو به این زیبایی ماشین بسازن با کارکرد بسیار بالا اونم ! بدون طراحی؟ بدون طراح؟ _خب DNA طراح و برنامه ریز اونهاست دیگه... _خب خود DNA چطور به وجود اومده به عنوان یک الگو سوال اصلی دقیقا همینجاست... اول یه چیزی بهتون بگم... یه کتاب 20 سال مبنای همین نظریه تکامل بوده در توجیه مکانیسم DNA و تدریس میشده که نویسنده ی این کتاب کنیون الان دیگه این نظریه رو قبول نداره! و خودش کاملا مستدل نقدش میکنه... و وقتی علت تغییر عقیده ش رو میپرسن میگه شروع شک من درباره صحت این نظریه، سوال یکی از دانشجوهام بود که نتونستم با جواب ردش کنم و درگیرم کرد... دانشجوش ازش پرسیده بود چطور اولین پروتئین تونسته بدون کمک دستورات ژنتیکی نظم پیدا کنه و شکل بگیره؟ برای درک بهترش لازمه درباره DNA و پروتئین یه توضیحی بدم... DNA نقشه ایه که ..... میگه پروتئین ها باید به چه شکلی ساخته بشن! یعنی توالی آمینو اسیدها رو که ذرات بیو شیمیایی سازنده پروتئین ها هستن تعیین میکنه! و این توالی بسیار مهمه .... چون اگر درست نباشه یک توالی بی معنی شکل میگیره که دیگه کارایی نخواهد داشت یا حتی در مواردی خطرناک و صدمه زننده به سیستم خواهد بود... چون کار پروتئین و نحوه ی عملکردش به همین توالی وابسته است... مثل حروف الفبا که اگر چینش حتی یک حرف در کلمه جا به جا بشه نظم کلمه به هم میخوره و بی معنی میشه یا حتی گاهی معنی دیگه ای پیدا میکنه... پروتئین ها هم بسیار اختصاصی هستن مثل کد های کامپیوتری! و یک اثر جزء به کل در کل ساختار سلولی وجود داره که اگر همه این ساختار های کوچیک درست کار کنن و در نهایت همه پروتئین ها درست عمل کنن سیستم درست پیش میره میخوام بگم فقط یک اشتباه خیلی کوچیک و بیجا میتونست تمام این سیستم رو زمین بزنه چطور درصد خطا در سلول انقدر پایینه؟ باورت نمیشه ولی سلول ها کلی ناظر کیفی و کنترل کننده دارن! که توی مراحل آخر تیک تایید رو بزنن و یا پروتئین معیوب رو از چرخه خارج کنن... واقعا بی نظیره... حالا کنیون  این هوش رو توی اون کتابی که گفتم بیست سال تدریس میشد و امروز خودش منتقدشه، اینطور توجیه میکنه که: مثل قطب های N و S که از ازل هم رو جذب میکردن آمینواسیدها هم از اول نسبت به هم خاصیت جذب کنندگی داشتن و کنار هم قرار گرفتن خب این خاصیت از کجا اومد .... که این پیچیده رو شکل داد میتونستن خواصی حاکم باشن که هیچ چیزی نسازن احتمال شکل گیری همون خواصی که دقیقا این پیچیدگی زیبا رو بسازه چقدره؟ اینکه بپذیری این بیست نوع آمینو اسید از بین هزاران نوع الگوی چینش ممکن، بطور کاملا اتفاقی نسبت به همدیگه دقیقا همون خاصیت جذبی رو دارن که این جهان رو با همه درونیات شگفت انگیزش بسازه، مثل این می مونه که 32 تا حرف الفبای فارسی رو کاملا دیمی بریزی توی یه ظرف مقطع با 32 تا جایگاه و یه بیت شعر حافظ تحویل بگیری! همین قدر بعید! یه سوال مهمتر اینکه پس اون خاصیت جذب کنندگی خاص الان کجاست؟ _مگه الان  آمینواسید ها هم رو جذب نمیکنن؟ _چرا ولی خیلی کلی نه با نظم توالی پروتئینی... اصلا اگر این خاصیت در آمینو اسید ها وجود داشت چه نیازی به وجود DNA و مکانیسم های پیچیده ی ترجمه و رونویسی برای ساخت پروتئین وجود داشت؟ اگر سلول کارش اینطوری راه میفتاد دیوونه نبود مکانیسم به این پیچیدگی رو طی کنه لقمه رو دور سر بچرخونه... چرا الان روش ساخت پروتئین درون سلول جذب نیست و از روی DNA الگو برداری میشه و پروتئین ها ساخته میشن در صورتی که با وجود این خاصیت اصلا به الگو نیازی نبود! در نظر گرفتن این احتمالات اعشاری که تازه توی هم ضرب هم هی میشن و آخرش یه عدد غیر قابل ارائه از شدت کوچیکی به دست میاد برای توجیه یک نظریه واقعا خنده داره شبیه دست و پا زدنه... یه نکته دیگه که چالش جدی برای تکامل محسوب میشه اینه که تکامل نمیتونه قبل از شکل گیری اولین سلول عمل کرده باشه طبق تعریف خود تکامل! چون انتخاب طبیعی فقط قادره روی ارگانیسم هایی عمل کنه که قادر به کپی خودشون باشن یعنی همون همانند سازی. خب برای همانند سازی  DNA لازمه . پس بدون DNA هیچ تولید مثلی نخواهد بود و بدون تولید مثل هم انتخاب طبیعی معنا پیدا نمیکنه! پس نمیشه از انتخاب طبیعی برای توضیح منشا DNA استفاده کرد. خود کنیون هم میگه که..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم از نیروهای خودشان بوده... نه. اگر اینطور بود که این زن تا الان کارم را تمام کرده بود. می‌گوید: -تو تا وقتی ایران بودی به کسی آسیب نزدی. از طرفی یادگار یکی از همکارهای شهیدمونی. می‌خوایم دوباره بهت یه فرصت بدیم. عروسک هلوکیتی را از روی زمین برمی‌دارد و مقابلم روی میز می‌گذارد. -دوستات اینو بهمون دادن و گفتن جاش گذاشتی. خیلی نگرانتن. مثل تشنه‌ای که به آب رسیده باشد، عروسک را چنگ میزنم و در آغوش میگیرم. طوری به خودم محکم می‌چسبانمش که باهم یکی شویم. هنوز بوی ایران می‌دهد، بوی عباس. دوست دارم بغلش کنم و بخوابم. بخوابم و بیدار نشوم. بدون این که حواسم به حضور زن باشد، بغضی که در گلویم بود با صدای بلند می‌شکند. دست زن آرام شانه‌ام را لمس می‌کند و فشار میدهد. نمیدانم چقدر منتظر مانده تا من خودم را تخلیه کنم. صدای بلند گریه‌ام حالا به یک هق‌هق آرام تبدیل شده. زن می‌گوید: -نگران نباش. درست میشه. فعلا باید از شر اون جنازه خلاص شیم. باشه؟ با پشت دست تندتند صورتم را پاک میکنم و بینی‌ام را بالا میکشم. سرم را تکان می‌دهم و از جا بلند میشوم. می‌گوید: -کجاست؟ به در اتاقم بالای پله‌ها اشاره میکنم و صدای گرفته‌ام به سختی درمی‌آید. -من... من فقط... میخواستم از خودم دفاع کنم... -میدونم. آرام دستش را به شانه‌ام می‌زند و از پله‌ها بالا میرود. می‌پرسم: -شما میدونید این کیه و چرا اومده بود سراغ من؟ -نه دقیقا. خودت حدسی نداری؟ حدس ترسناکی که در ذهنم است را به زبان می‌آورم. -مطمئن نیستم ولی... فکر میکنم عامل موساد بوده باشه. بدون این که نگاهم کند میگوید: -بعید نیست. در اتاقم را باز میکند و چهره‌اش درهم می‌رود. -اوه... تنهایی این بلا رو سرش آوردی؟ در خودم جمع میشوم و سرم را به سمت دیگری می‌چرخانم تا چشمم به اتاق نیفتد. -نمی‌دونم. تفنگ زیر بالشم بود، برش داشتم و قبل از این که بهم نزدیک بشه فقط به سمتش شلیک کردم. اصلا ندیدم به کجا زدم. چشمامو بستم و زدم. سری می‌جنباند و پالتویش را درمی‌آورد و می‌دهد به من. -آهان... کمی گردن می‌کشد تا جنازه را بهتر ببیند و زیر لب می‌گوید: -تو رو خدا نگا کن... یه چکش برداشته راه افتاده تو خونه مردم که آدم بکشه. یکی نیست بهش بگه یه چیز بهتر برمی‌داشتی بدبخت. این اسکلا کی‌ان که موساد اجیرشون میکنه؟ سرش را تکان می‌دهد، نچ‌نچ میکند و با لب ورچیده ادامه میدهد: -ما رو ببین با کیا درافتادیما... به خدا برای موساد زشته. خنده‌ام می‌گیرد و به زحمت کنترلش میکنم. کلاه و شالش را درمی‌آورد و به من می‌دهدشان. زیر همه این‌ها، یک روسری هم سرش کرده است که درش نمی‌آورد. چهره‌اش گندمگون است و کشیده. بینی عقابی دارد و چشمان قهوه‌ایِ هوشیار و درشت، با مژه‌های بلند. -دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی. لباس‌هایش را روی نرده‌ی پله‌ها می‌اندازم. -چطوری؟ -دیشب تا دیدم داره میاد تو، می‌خواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی. لباس‌هایش را روی نرده‌ی پله‌ها می‌اندازم. -چطوری؟ - توی خونه‌ت دوربین گذاشته بودم. صدایم بالا میرود. -چی؟ از کِی؟ با نهایت خونسردی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: -یه چند وقتی میشه. برای حفظ امنیت خودت بود. حفظ امنیت خودم... حتما دانیال را میشناخته و میدانسته من با یک قاتل در یک خانه زندگی میکردم! میخواهد داخل اتاق برود، ولی انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمی‌گردد و میگوید: -راستی، تو قبل از این که این یارو بیاد بالا بیدار شدی. چرا؟ خوابت سبکه؟ به دیوار تکیه میدهم و میگویم: -نه، نمی‌دونم چی شد. فکر کنم تو خواب صدای عباسو شنیدم که داشت صدام میزد و میگفت بیدار شم. وقتی بیدار شدم نبود، ولی از پایین یه صدایی شنیدم و فهمیدم یکی اومده تو. چشم به زمین می‌دوزد و سکوت می‌کند. بی‌صدا چیزی زمزمه می‌کند و بعد می‌گوید: -خدا رحمتش کنه. هنوز هواتو داره. - تو هم معتقدی ست؟ -معلومه... گوش کن ببین چی میگم. باید اول از شر خودش خلاص شیم، بعدم اتاقو تمیز کنیم. -چطوری؟ -برو چندتا کیسه زباله خیلی بزرگ بیار؛ هرچند فکر نکنم این آشغال توشون جا بشه. یه چیزی بیار که بشه اینو توش بپیچیم. چسب پهن هم بیار. آشپزخانه را به امید پیدا کردن یک سفره بزرگ زیر و رو می‌کنم. بجز کیسه‌زباله‌های بزرگ، چیزی پیدا نمی‌شود. همان‌ها را برمی‌دارم و به اتاق برمیگردم. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠