🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۴۱
_✨بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.
_✨خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید.
_✨گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!
_✨سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
_✨مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
_✨عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند....
و به یارى #سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.
تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى....
هرچه نزدیکتر مى شوى،
پاهایت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر.
#دخترى است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است....
به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى.
بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود.
#صورت، تماما به #کبودى نشسته و #لبها درست مثل بیابان عطش زده، #چاك_خورده....
نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا سکون قلبش را دریابى.
سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است....
مى فهمى که #وحشت و #تشنگى دست به دست هم داده اند... و این نهال نازك نورسته را سوزانده اند.
مى خواهى گریه نکنى،
باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند....
در این اطراف، نه از سپاه تو کسى هست و نه از لشگر دشمن.
#فقط_خداهست.
خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.
پس گریه کن !
ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر.
بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت
براى ادامه حیات ، مدد بگیرند....
گریه کن !
چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.
چه غروب دلگیرى!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید!
که #پس_ازحسین ،
در دنیا چیزى براى #دیدن وجود ندارد....
#دنیایى که #حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى #نیست.
این صداى گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟...
مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟!
سر بر مى گردانى
و #سکینه را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است...
و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است
و گونه هایش را به گل نشانده است.
وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است...
و تو را در حال #شیون و #گریه دیده است،...
چگونه مى توانى از او بخواهى که
گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟
از جا برمى خیزى،
آغوش به روى سکینه مى گشایى ،
او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را #مامن گریه هایش کند و #بارطاقت_فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستى خورشید؟
این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى...
و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟!
غروب کن خورشید!...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۵۹ و ۶۰
بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد.
زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد:
_این هم کاردستی امروزمان.
علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:
_این هم مالِ من است .
سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:
_سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟
دست دیگرش را تکان داد و گفت:
_چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه .
بچه ها زدند زیر خنده. زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد.
سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:
_زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟
زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت:
_این کار را می کنیم
علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت.
سید لقمهای که در دهان داشت ،
را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند.
وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند:
_از فردا کلاس قرآن را شروع کن
+بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است .
_نگران نباش. خودم نگهشان میدارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد
زهرا ان شااللهی گفت.
لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد.
صدای تایپ، قاتی صدای خروپف علی اصغر شده بود.
زهرا از این پهلو به آن پهلو شد.
" نکند صدای تایپ و فن لب تاب دست دومی که از دوستش قسطی خریده، زهرا را اذیت میکند؟"
با این فکر، بساطش را جمع کرد ،
تا روی پله های بالکن، پهن کند. کمی کنار زهرا ماند تا خوابش عمیق شود.
پاورچین پاورچین،
از کنار رختخواب زینب که در سالن انداخته بود، رد شد. لب تاب از خنکی پله های سنگی، نفسی کشید و فنش خاموش شد.
اکسیژن را به تنفسی عمیق، وارد ریه ها کرد:
"به به. عجب هوایی. الحمدلله"
به سمت حوض رفت. دستش را کاسه کرد و زیرشیر آب گرفت. به اندازه ای که مشتش پُر شود،
شیر را باز کرد و بست.
آب را از بالای پیشانی روی صورت سُراند و بسم الله گفت.
دست چپ را زیر شیر، مشت کرد و با دست راست، مجدد، آن را کمی باز کرد و بست. آب را از قسمت بیرونی آرنج، روی دست راست ریخت و تا سر انگشتان، دست کشید.
دعای وضو را شمرده شمرده زمزمه کرد. انگار که هر چه آرام تر و شمرده تر بگوید، تمام وجودش با او زمزمه خواهند کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد.
بعد از دست چپ،
انگشتانش را به هم چسباند. دستش را بر فرق سر گذاشت و به جلو کشید و نجوا کرد:
"خدایا، لباس رحمت و برکات و بخششت را بر من بپوشان. اللهم غشّنی برحمتک و برکاتک و عفوک.. لباسی که از فرق سر تا سر انگشتان پاهایم را در برگیرد. "
مثل هر روز، برنامه این ساعت سید،
خاص و ویژه بود. با تکان موس، صفحه لب تاب روشن شد. رمزی که فقط به زهرا گفته بود را وارد کرد. صفحه وُرد را باز کرد.
بسم الله گفت و نوشت:
✍" نفس کشیدن، #نعمتی است که لحظه به لحظه خداوند آن را به همه آدمیان داده است. چه #شکرش را بکنند یا نه، چه حتی #بفهمند یا نه، چه #کافر باشند، چه #مسلمان، چه #کوچک باشد، چه #بزرگ.. و تو ای جواد، همین نعمت را نگاه کن
و تا آخر ماجرا را برو که چه خدایی داری و هیچ قدرش را ندانی و هیچ شکرش نگویی و هیچ بندگی اش نکنی که همه، بندگی هوای نفس و دل خواستن هایت کنی. جواد، بترس از روزی که رحمت الهی قطع شود و آن روز به خاطر تنبلی ها، کوتاهی هایت، مبغوض خداوند شوی. بترس و برای آن روز کاری کن."
صورت سید غرق اشک شده بود.
به نوشتن ادامه داد:
✍"خدایا، زبانم قاصر است از #شکر نعمت هایت، فهمم اندک است به #درک نعمت هایت، چشمم ضعیف است حتی به #دیدن نعمت هایت. ناتوانی ها و ضعف هایم را ببخشای.. خدایا.. الحمدلله علی ما انعم"
انگشت از صفحه کیبورد برداشت.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫