┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
نشانی کتابی مخفی است که باید کتاب را بردارم و بخوانم.بند که خلوت میشود.در سلول یکی از اعضا میروم. زیر تخت از گوشهی گلیم کهنه آن را بیرون بیاورم.کسی در سلول نیست.زیرتخت میروم.با دیدن سکینه که آن هم از اعضاست به خودم بد و بیراه میگویم.
_تو کارتو انجام بده من سرک میکشم.
کتابی بیجلد را برمیدارم.سکینه میرود. کتاب را زیر لباس مخفی میکنم و زیر تشک تخت قایم میکنم.یکهو با صدای نرگس، زهره میترکانم.
_حالت خوبه رویا؟
_آ...آره خوبم! چطور؟
_چطور؟ رنگ شده زردچوبه.
الکی لبخند میزنم.روی تختش مینشیند و صدایم میزند.
✨_تو حاج رسولی که گفتی برات چه شکلی بود؟
_یعنی چی که چه شکلی بود؟
✨_یعنی این که چرا هنوز تو فکرته؟ فکر میکنی چه باعث شده فراموشش نکنی؟
تا به حال به این فکر نکرده بودم.واقعا حاج رسول چه کسی بود که دید مرا بازتر کرد؟چرا هنوز حرف هایش به ذهنم می ریزد؟
_واقعا نمیدونم. هنوز خودم تو فکرشم اما نمیدونم اون چی بود که توی وجود حاج رسول که من رو مجذوب خودش کرد!
✨_ولی من فکر کنم بدونم اون چی بوده.
_چی؟ چی بوده؟؟
✨_ایمان... ایمان به خدا.تو وقتی به اون بالایی وصل باشی اون خودش همه چیزو خوب جفتو جور میکنه.شاید چیزایی که میگم رو الان نتونی درکش کنی اما مطمئنم یه روز به حرف میرسی.
_ایمان؟ چطور خب؟
✨_تو وقتی رابطتت رو #باخدا خوب کنی.خدا که خالق این بشر و عالمه میدونه چطور رابطهی تو رو با آدمای این دنیا درست کنه.
این حرف از جنس حرف های حاج رسول است.حس خوب یک #تکیهگاه. آن روز یاد کتاب را فراموش میکنم.فردا با بیحوصلگی کتاب را باز میکنم و در خلوت میخوانم.همان حرف هاست.. از همانکه تا به حال مثل میخ با #مغالطه و #تکرار در #ذهنت می کوبند. #مجبورم بخوانم چون نباید اعضا بوی از #شَکم ببرند.
روزهای زندان گرچه طعم آزادی ندارد اما در کنار نرگس روحم آزادانه بر فراز جهان پرواز میکند.روزی سمیرا چشم و ابرو نشانم میدهد که پیششان بروم. #برخلاف_میلم مجبور به شرکت در جلسههایشان هستم.در هر جلسه هم مجبورم با چشم و بله اعتمادشان را جلب کنم.آنها به عنوان یک چیریک روی من خیلی حساب باز کردند.سازمان به راحتی اعضایش را رها نمیکند. علاوه بر جذب به اعضا هم می رسد و #شستوشوی_مغزی شان میدهد.هرگاه از میکروفن اسامی افرادی را که ملاقاتی دارند را میگویند قلبم میشکند. #چرا سراغی از من نمیگیرد؟ هرگاه نرگس #نماز میخواند من زیر چشمی نگاهش میکنم.قنوتهای باصفایی دارد. #خشوعی که چشمانش را نمدار میکند #غبطه مرا برمیانگیزد.
درحال تماشای او هستم که #سکینه کنارم مینشیند.
_سمیرا گفت که بهت بگم الان بری پیشش.
به زور نگاهم را از نرگس میگیرم و به سکینه میگویم:
_الان؟"
_آره، همین حالا.
باشه ای میگویم و پشت سرش از سلول خارج میشوم.
_کارم داشتین؟
_کار که...نه! خواستم یه توصیهی خواهرانهای بهت داشته باشم.
_چی؟
_میگم یه چند وقتی رابطتتو با این دختره کم کن.
_کدوم دختره؟
_همین، همین نرگس! صلاح نیست باهاش گفتوگو داشته باشی.
_هم سلولیمه! چطور باهاش حرف نزنم؟
لبخندهای مرموزانه اش حالم را بد میکند.
_حرف درمورد مسائل #سیاسی و #دینی. بقیهی حرفها که اشکالی نداره.
از سلب آزادیام در کنج زندان متنفرم!نرگس مرحم هفتههایی است که اگر نبود من حتما خودم را باخته بودم.اما از طرفی نه گفتن باعث میشود آنها گمان بدی به من داشته باشند پس به اجبار میپذیرم.
_اینا به صلاحته! بعضیا مهرهی مار دارن.
حرفهاشون بدجور آدمو کور و کر میکنه.
صدایی از بلندگو پخش میشود که می گوید: "رویا..."نرگس با خوشحالی بطرفم میدود:
_تو رو صدا زدن رویا!
باورم نمیشود.
_منو؟ وَ... ولی منکه...!
_هیس... برو ببین کی اومده!چشم دلت روشن عزیزم.
به طرفی میروم که یک سالن طولانی استبا عرض کم. شیشه ای میان آزادی و بندفاصله گذاشته است.با دیدن چهرهای از حرکت میایستم.دستمان را به طرف تلفن میبریم.نمیدانم چه جملهای بگویم و او با بغض مینالد:
_رویا...
_سیما؟
پلک روی هم میفشارد که یعنی بله!تعجب میکنم.چطور او را راه دادهاند برایم جای سوال است!آبغوره گرفتنهایش تمامی ندارد.
_سیما چیزی میخوای بگی بگو الان وقت تموم میشه!
_چی بگم؟ یه عالمه حرف کنج دل وامونده ام کُپه شده آخه از کجا بگم؟
_از هرجا که دلت میخواد.
_اصلا رویا تو و این کارا؟ من که باورم نمیشه! تو سرت تو کارت بود. میخواستی بری پاریس چرا سر از زندان درآوردی؟وقتی آقا کیا...
حرفش را میخورد.حالا از ماجرا سر درآوردهام! اخمی میکنم:
_فکر کردم برای خودم اومدی!معلوم نیست اون مرده چی تو سرت کرده.من خوشحالم که اینجام چون قیافهینحسش رو دیگه نمیبینم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛