eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۲۵۰ وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره‌اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی می‌گرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری می‌زدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب می‌رفتیم. هر چند شب‌هایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی‌ام تا صبح کابوس می‌دیدم و گریه می‌کردم، یا مجید از درد زخم‌هایش تا سحر پَر پَر می‌زد. با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید می‌کرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگی‌مان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه‌ای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه‌ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت می‌کردیم. در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده می‌گرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمی‌توانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم می‌کرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه می‌کردم. حتی حلقه‌های ازدواج‌‌مان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمی‌توانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت می‌کرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دستِ آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رها کرده بود. حالا می‌دانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر می‌کردم که کلیه‌اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودی‌اش را در آینده‌ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال کار دیگری هم می‌گشت که با این وضعیت، دیگر نمی‌توانست مثل گذشته به فعالیت‌های فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمی‌رفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره می‌رفتند و شاید می‌ترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه‌ای از کمک کردن دریغ می‌کردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمی‌آمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی‌اش کرده بود. نمی‌خواستم به درگاه پروردگارم کنم، ولی👈 اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم👈 و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه‌مان کردم، همه سرمایه زندگی‌مان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلخ‌تر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۶۲ گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم. محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت: _زهرا... اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم. گفت: _جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن نفس عمیقی کشیدم.گفتم: _از اون روزی که بهم گفتی ، بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم. فقط میگفتم خدایا کمکم کن... محمد، دعا کن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم.... محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود. به امین گفتم: _تو خوش قولی... معرکه ای.... با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود. تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود. وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش. جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم. چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. ب ا مهربانی گفت: _نمیشه زهرا. سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت: _نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من..امین دو هفته ست شهید شده،بدنش.. نتونست ادامه بده.گفتم: _باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم. محمد وقتی دید اصرار دارم گفت: _جان ضحی... بابا نذاشت ادامه بده،گفت: _بیا دخترم. به بابا نگاه کردم...دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست. سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم. محمد با التماس گفت: _زهرا بسه دیگه. صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود. بابا گفت: _دخترم دیگه کافیه. با اشاره سر گفتم باشه....با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت نکنم.فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد. بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و و با علی میرفتیم. سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به و به به من نگاه نمیکنه. از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۲۷ و
-مامان من نمیگم که برنمیگردم...فقط الان اعصابم خورده که بهم گفته. -توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین. -آخه چه درکی من... حرفم را قطع کرد و گفت: -چند لحظه به حرفام گوش کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه... -عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین. -تقصیر من چیه آخه؟؟؟ -قرار شد گوش کنی... -ببخشید... -محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟ -ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان... -چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج‌ ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره... کن... کار توام اشتباست که یهو کردی. دختر برا چی میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته... سرم را پایین انداختم . مادر ادامه داد... -این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تصمیم اشتباه گرفتین... اگر هم دیگه رو میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با حل کرد. از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد: -بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه... بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم: -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش... -باشه. شماره اش را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم... -بله؟؟؟ -س..سلام... -سلام. -خوبی؟ -توخوبی؟ -مرسی...محمدرضا؟؟؟ -بله؟ -کجایی... -پشت فرمون. -چرا داری گریه میکنی. -گریه نمیکنم. -دروغ میگی؟ چیزی نگفت... -محمد...کجایی؟؟؟ -نمیدونم کجام. صدایم را بلندتر کردم و گفتم: -یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟ -دارم تو خیابون میگردم. -خوبی؟؟؟؟ جوابی نداد... -محمد؟؟؟ -بله؟؟؟ -زود برو خونه‌ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون. -جدی میگی؟؟؟؟ -آره عزیزم. -فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم... -درکت میکنم مشکلی نیست. لبخندی زدم و گفتم: -حالا بخند...اشکاتم پاک کن... -چشم. -ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟ -نه گلم. -مواظب خودت باش.خداحافظ. -خداحافظ... مامان:_چی شد؟؟؟ خندیدم و گفتم: -هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون... -آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتنت... 💞ادامه دارد.... ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️
به سمت تخت خودم رفتم. زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: _عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود میخواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشکهایش فرومیریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: _من و مامانم ،از لندن رفتیم تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادربزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید. انگار گیج و منگ شده بودم. یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه و آرامشی در داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت میکنیم .. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5