🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 #منو_به_یادت_بیار 💞قسمت ۲۷ و
-مامان من نمیگم که برنمیگردم...فقط الان اعصابم خورده که بهم #دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره... #درکش کن... کار توام اشتباست که یهو #بدرفتاری کردی. دختر برا چی #ناشکری میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم .
مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو #تو_اوج_ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین... اگر هم دیگه رو #درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با #دلیل_خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلندتر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونهی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان:_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتنت...
💞ادامه دارد....
☔️کانال رمانهای واقعا مذهبی و امنیتی
💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️