┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۵۳ و ۵۴
با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام میشود. کنار پری مینشینم و از روی ترسی که کاسهی دلم را پر کرده، میگویم:
_صداشو کم کن!
صدا را کم میکند و گوشم از حرفهایی پر میشود. پری ضبط را به طرف گوشم میبرد و خیلی آرام حرف هایی که گفته میشود، میشنوم. هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم...
🎙مردی از #عدالت میگوید و #اسلحه را همچون کلیدی برای گشایش میداند.
آنچنان با شور و هیجان زبان در دهان میچرخاند که جو، مرا هم در خود میگیرد.
اضطراب درونم فروکش میکند و مشتاقانه از حرفهایش استقبال میکنم.
پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده میکند، لب می گشاید:
_دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی. رویا! تو زندگیت حیف میشه اگه دنبال آرمان های #کوچیک بری. آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی. با هدفهای والا همقدم بشی.
با این که در اوج احساسات هستم کمی #منطق چاشنی تفکرم میشود.
_تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت #جونم تموم بشه. من هنوز #نمیدونم آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم.
پری نگاه کوتاهی به من میاندازد.حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد میشود.شاید بهش برخورده است! خب بربخورد! من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم. بلند میشوم و لباسهایم را عوض میکنم.
پری روی تخت نشسته است و کتاب میخواند. دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس میکنم نزدیکش نشوم بهتر است. وسایل نقاشیام را بیرون میآورم و دنبال تابلوی آیهالکرسی هستم. صدای پری همان و هین کشیدنم همان!
بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند.
_این پیمان نیست؟
یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه میکنم. آن چه نباید میشد، شده است! نمیدانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد:
_نه!
همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود.
_چرا دیگه! من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟
حالا دیگر وقت ماست مالی نیست! باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمیچرخد.از سر شرم انگار به گونههایم کفگیر داغ چسباندهاند؛ سرخ سرخ است! نگاه های سنگینش مصادف میشود با بند آمدن زبانم:
_آ... آره!
بیشتر از این نمیتوانم بگویم اما پری به یک آرهی خشک و خالی رضایت نمیدهد.سر انگشتانش روی چهرهی پیمان سُر می خورد. هزاران بار میخواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند.
پری نگاه زیرکانهاش را خرج مردمک چشمانم میکند:
_چه خوب کشیدی!
تشکر میکنم و چارهی کار را در بیتفاوتی میدانم. #تابلوی_آیهالکرسی را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمیگردانم.
_اینو نگاه کن پری!
چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی میگذرد. دستش را دراز میکند و با حس خاصی لب میزند:
_چقدر زیباست! فکر نمیکردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها! ولی آفرین!
نمیدانم این کلمات #درونشان چه چیز را پنهان کردهاند که اینقدر در عین #سادگی جالباند! گاهی وقتی بهشان #فکر میکنم دوست دارم #سینه_کلمات را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم.
_پری، تو #معنی اینا رو میدونی؟ من فکر میکنم این کلمات #روح دارن، یه روح بزرگ...
_معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده! ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی.
متوجه حرفهای یکی در میانش نمیشوم.
#تناقض میان گفته های پری بیداد میکند.باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری #میترسم! #اوایل که دیده بودمش نظرم #متفاوت بود اما حالا نمیتوانم بر عقیدهام استوار بمانم.
من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم میترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران! به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آنکه چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار میدهد.
با دیدن گامهای پری و دور شدنش خوشحال میشوم. تابلوها را توی کشوی چوبی میگذارم و با کمی هُل درش را می بندم. پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمیدارد.
تنها ساعتی از رفتن پری میگذرد که حوصلهام به کلی تباه است.دقایقی را توی بالکن نشستهام. حرفهای پری میان رشتهی افکارم تلو تلو میخورد و مرا به #شک انداخته.
تا اخر شب صبر میکنم اما خبری از پری نمیشود. نگران گوشهی تخت مچاله میشوم و به در خیره هستم.در آخر چشمانم روی هم تلنبار میشوند و در خوابی عمیق غرق میشوم.
میان عالم رویا و بیداری غلت میخورم که صدای پری مرا بیرون میکشد.
_رویا؟ بیدار شو دختر!
تای پلکم را بالا میدهم و با دیدن چهرهی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد میشود. سرش غر میزنم:
_باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه اینکه من چشمم به در خشک بشه!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛