eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۱۴ و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر ،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در ! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. شما را نمى آورند. این را از مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به مى دوزى... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹ و ۱۰ نمیدانم چرا ، اما حسی به من میگوید که این دختر را بیش از این‌ها خواهم شناخت . حاج رضا وقتی چهره‌ی منتظرم را میبیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده‌ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می‌چپاند و یاالله گویان بلند میشود : +«زهرا خانوم» به خودت می‌سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه و میرود ... همسرش که حالا میدانم زهرا نام دارد به من میگوید : +خب الحمدالله میتونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که شدیم _اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل میگویم ! +خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که «فرشته» بهت میگه..میدونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری.... سریع و سرسری جواب می دهم: _قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم _قدسی جون کیه ؟ با دست دخترش را نشان میدهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم‌هایش شیطنت می‌بارد . +خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته؟؟ با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می‌اندازد و میخندد تازه میفهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام میگیرد ! اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک که هنوز از راه نرسیده با من شده !؟ فکر میکنم که تا فردا میمیرم از دلهره و بیتابی بی‌جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست... و مگر مادر نمیخواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز میگیرم و به در و دیوار نگاه میکنم. سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی میکرد روی سرم ؟ حالم بهم میخورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است یکی نبود بگوید “خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !” اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود . کاش او به جای مامان میمرد اصلا ! . اما نه پس پوریا چه می شد ؟! به اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه میکنم .کتابخانه‌ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس و دو و … در میزند و سرک میکشد تو _آمار گرفتم ، شام قیمه داریم اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک میکردم ! +راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟ _مرسی تو چمدونم هست . +اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت میکنم چطور آنقدر خوبند !؟ میپرسم : _زشت نیست ؟ قبل از اینکه در را ببندد میگوید : +نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان. باورم نمیشود که بعد از این همه سال دوباره برگشته‌ام به خانه‌ای که همه‌ی دوران کودکیم درونش گذشته. آن هم با آدم‌هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم... آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ، فرشته دستی تکان میدهد و در را می‌بندد.... چقدر خسته‌ام ،کلی توی راه بوده‌ام کمـرم درد گرفته . مانتو و شالم رو درمی‌آورم و میگذارم روی صندلی ، با آن همه بی‌خوابی که از دیشب کشیده‌ام الان تقریبا گیجم. کیفم را زیر سرم میگذارم ، و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز میکشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی‌اش غریبی میکنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم میرسد. اشک از کنار چشمم راه میگیرد و میرود سمت موهایم ، غلغلکم می‌آید با دست اشک‌هایم را پاک میکنم و چشم‌هایم را می‌بندم . دلم میخواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر میکنم بیهوش میشوم . با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز میکنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می‌شوم . همه جا تاریک تر شده گیج شده‌ام و نمیدانم که چه وقت روز است، استخوان درد گرفته‌ام با سستی می نشینم . فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم میکند +چه عجب _ببخشید خیلی خسته بودم +چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟ _گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت‌ بخوابم ، چون خودم اینجوریم +حساسی پس _اوهوم،ولی به قول مامان که میگفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می‌بره +واقعا هم همینه به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره میکند و میگوید: +بفرمایید شام _مگه شما خوردین ؟! +ساعت ۱۲ شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم _مرسی با ذوق سینی را برمیدارم ،..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌