﷽#آقامونه
صدقرمز❤️وآبـے💙بهفدایتآقا😍
ماباسخنچونشِڪرتبیداریم👌
ماراچهتعصب😏بهرئالوبارساست☺️
ماروےکلام تو💚 تعصبداریم😎✌️
#حضرت_آقا
#عاشقانه_ورزشی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
تصویر مادر شهید و عکس #حضرت_آقا
که مادر همیشه به همراه عکس پسرش در کیف پول خود نگه میدارد.
به قول مادر ؛
این تصویر آقا همیشه همراه شهید بوده و پس از #بازگشت_پیکر شهید ، در #جیب_لباس شهید پیدا شده
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫عشق به حضرت آقا💫
💫بسیار ولایتی👉 به تمام معنا بود در زمان #فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم و بعد از 10 روز که آمد دیدیم که 10 کیلو لاغر شده به منزل آمد و با عجله عکس #حضرت_آقا را برداشت و گفت:
🌷این عکسها را به موتورم میچسبانم تا ببینم چه کسی جرات میکند به حضرت آقا حرف بزند.
یک عکس تمام قد از حضرت آقا را در خانه چسبانده بود هر صبح که بیدار میشد اول به امام زمان ✋سلام میکرد و بعد به حضرت آقا سلام میداد.
عشق به ولایت او به گونهای بود که اگر از تلویزیون بیانات حضرت آقا 😍پخش میشد همان موقع بلند میشد و میایستاد.
مهدی مال ما نبود، برای همه بود. روزهایی که زود از سرکار تعطیل میشد از همان طرف به خیریهای میرفت و در آنجا به نیازمندان کمک میکرد این موضوع را بعد از شهادتش متوجه شدیم. از پولش چیزی برای خود پسانداز نمیکرد و همیشه آن را به دیگران کمک میکرد و با 🌷شهید هادی🌷 ارتباط عاطفی😍 زیادی داشت.
منبع؛
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/07/25/1548455/
#بااذن_رهبرم_ازجانم_بگذرمـ...
#در_راه_این_حرم_درراه_یاااار...
#یاحیدر_گویمو_شمشیری_جویمو...
#اندازم_لرزه_بر_جان_کفاااار...
✌️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💠حضرت آیتالله خامنهای درباره شهید بابایی فرموده است:
در میان رزمندگان (چه ارتش و چه سپاه) #شهیدبابایی یک انسان #بزرگ و یک #چهرهماندگار و #فراموش_نشدنی است.
#حضرت_اقا
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#زن😍 مانع لغزش همسر😳
پرتگاه جهنم...
محیط زندگی...
آرام آرام..
اداره و سیاست...
✍ #حضرتـــ_آقــا
#اسمش اینه که مردها مررررد هستن😁😬 ولی در واقعیت....
اینو👆 که دیگه من نمیگم #آقا میگن😎
👉https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
توصیه من..
به خواهران و دختران عزیزم این است که..
🌴 #حضرت_اقا
🌴 #شهریورماه_٧۵
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا و به شرط حیات
یاعلی مدد..
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
...ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی های که من براش بوجود آوردم مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم...
بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد:
نمیگم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ...
یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت:با این حساب ما از کجا همچین فرشته ایی روی زمین پیدا کنیم؟؟؟
حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه!
یادت باشه اخوی جان دنبال #ایدهآل نباشی! به قول #حضرت_آقا توی مسیر که ایده آل میشه! رشد #تو_مسیر اتفاق میفته! با این جمله ی حاج حسین یاد ملاکهای خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سختگیری میکردم دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه ،رشد توی مسیر اتفاق می افته!
حسام دستهاش را بهم گره زد .
و ادامه داد :
_حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم...
هر جمله ایی که حسام در مورد خانم مائده میگفت...بیشتر به حالش غبطه میخوردم به یاد جمله ایی که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم...
داشتم فکر میکردم چه نقطه ی اشتراک زیبایی ...
خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی و همفکری و صبر همسرش میدونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه!
توی همین افکار غوطه ور بودم...
که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم...
با چشمهاش خیره شد به چشمهام...
و نگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم...
آرام گفت:
_شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ...
صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده!
از شدت خجالت سرم را انداختم پایین...و لبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست...
بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم...
خواب به چشمهام نمی اومد ،
فکر حسام....
فکر خانوم مائده....
و فکر زنهای داعشی....
مجالی به پلکهام نمیداد روی هم بیان!
✍شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن...
دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده...
همراه با نوشتن گزارش
گاهی اشک میریختم...
گاهی به فکر فرو میرفتم...
گاهی تحسین میکردم...
تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم
صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بود اول پرسیدم :
_چی شد خواستگاری؟
چشمکی زد و گفت :
_رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد...
خیلی خوشحال شدم و گفتم:
_پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم!
با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت:
_خانوم مائده!!!
وقتی ماجرا را براش تعریف کردم ،
حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت :
_عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ...عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟
یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم:
_جان من فرزانه پیشنهاد!
زد به شونم گفت:
_این خوبه میدونم استقبال میکنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده...
خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم
و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم
قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگهایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که:
مجاهد مجاهد است...
چه در #خانه باشد، چه در #میدان جنگ!
چه #زن باشد، چه #مرد!
❤️به قول حاج قاسم:
اگر تکلیف را درست بفهمی...
❤️ به گفته ی شهید یوسف الهی می رسی که: اجر جهاد شهادت است...
🌾🌾پایان🌾🌾
والعاقبه للمتقین
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
📌مقدمه داستان #صوتی #عباس_دست_طلا
💟 #حضرت_اقا در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که #مفصل و #باجزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً #کتاب ایشان؛ هم #مطلب در آن زیاد بود، هم آثار #صفا و #صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان میدید. خداوند انشاءالله #فرزندشهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم #محفوظ بدارد.»❤️از آن جا که رهبر معظم انقلاب، این کتاب را تحسین کردهاند، 👈ما نیز به شما شنیدن این کتاب پربار را پیشنهاد می کنیم. 📌حاج عباسعلی باقری در سن ۳۵ سالگی به جبهه میرود بلکه بتواند به سهم خود کمکی برای همرزمانش باشد. او که تعمیرکار ماشین است، ماشینهایی را که نیاز به راهاندازی دارند تعمیر و صافکاری میکند. او در جنگ، پسرش حسین را از دست میدهد.... عباس با شنیدن خبرهای آشفته از جنگ تصمیم میگیرد به جبهه برود. جدایی از همسر و چهار فرزند کوچکش بسیار سخت است، اما این را وظیفهی خود میداند. او به همراه چند تن از دوستانش به کرمانشاه و از آنجا به اهواز میروند. بعد از مشکلات فراوان و نبودن ابزار،بالاخره عباس و دوستانش میتوانند ماشینهای از کار افتاده را راه بیاندازند و همه را متعجب کنند. عباس سال ها به این کار ادامه می دهد تا جایی که خودش نیروی لازم را به جبهه اعزام میکند؛ نیروهایی که همه در کار تعمیر ماشین ماهر هستند. در این سالها اتفاقات زیادی رخ میدهد که یکی از آن ها شهادت حسین، فرزند دوم عباس، است که برای رفتن به جبهه سرازپا نمیشناسد. بعد از شهادت حسین، عباس همچنان به کار خود در جبهه ادامه می دهد. بعد از جنگ و رحلت امام، عباس در کار بازسازی صحن و ضریح امام باز هم دوستان قدیمی اش را یاری می کند. زندگی عباسعلی باقری، آنچنان که پدرش مرحوم حسن باقری آرزو میکرد، از کودکی با کار و تلاش و زحمت قرین می شود، چه در زمان جنگ که مغازه ی صد متریش را در تعمیرگاه روشن یا گاراژ غفوری شمارهی ۱ با تعدای کارگر، رها میکند و به جبهه می رود و شبانه روز کار می کند، چه امروز که در سرتاسر این زندگینامه، همه جا، سخن از کار و تلاش و امید به خداست. ✍در این کتاب، سخن بعد از کلام خدا با کار آغاز می شود و با کار هم به پایان می رسد. حاصل سخن این مرد کار،..... حکایت #مردانگیها و #شب_بیداریها و کار شبانهروزی اوست که وقتی می شنوی، باورش برایت دشوار است؛ ✍کارهایی را که او به همراه گروهش به انجام رسانده، لحظهای ذهن را رها نمیسازد و از خود میپرسی که مگر ممکن است انسانی تا این حد کار کند.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اصلح کیه؟
پاسخش را از زبان رهبری عزیزمان بشنویم
#حضرت_آقا #مثل_رئيسی #سعید_جلیلی #انتخابات #انتخاب_اصلح #فراموش_نمیکنیم
#لطفا_نشر_حداکثری