eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
…… … تصمیم بود.... توکل کردم.... رژلبم رو کردم و مدرسه شدم..... 👌 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۴۸ ☔️ دست خدا . حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... . . من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... . - میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ... خندید و گفت ... _حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... . خنده ام گرفت ... ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ... . و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ... البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ... . . ✨ سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد ... ✨ اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ... اما من این کار رو نکردم ... من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ... من لیاقتش رو نداشتم... . . اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد ... . . بلند شد و پیشونی من رو بوسید ... . - استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو می کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی ... ادامه دارد.... 📚 تنها کانال عاشقانه شهدایی ومفهومی 📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیت نامه ی خواندنی از شهید مدافع حرم 👣عبدالمهدی کاظمی👣📜 💫خداوند رستگاری را برای کسانی می داند.. که خود را کرده باشند و را به پیموده و و را پایه ریزی کنند.💫 بسم الله الرحمن الرحیم و اما سخن و توصیه های خود به 🌸برادران وخواهران:🌸 ✅1- در سوره اعلی آیه «قد افلح من تزکی» خداوند رستگاری را برای کسانی می داند که نفس خود را پاک کرده باشند و راه حق را به درستی پیموده و خانواده و جامعه را بر محوراخلاق پایه ریزی کنند. ✅2- همواره باید 👂گوشهایتان شنوا و چشمانی👀 بصیر و بینا داشته باشید که اگر این چنین شد_هیچوقت_گمراه نخواهید شد. ✅3- همیشه حق و باطل در پیکار و جنگند و حق را و کنید و از روی گردان باشید. 👈این است که باید در خود کنید تا این دو نشوند و به وجود نیاید.👉 🔍در فتنه های آخر زمان و فتنه های سال 78 و88 با اینکه افراد خوبی نیز بوده اند ولی به دلیل گمراه میشوند و خود را از صف مردم و ولی فقیه جدا میکنند و تنها و نصیب آنها می شود ✅4- در آیات قرآن کنید و به فرامین آن نمایید. ✅5- یکی از گناهان بزرگ در اسلام است و عقلا و شرعا گناهی بزرگتر از ظلم وجود ندارد که ظلم به بندگان خدای متعال را ظلم به نامیده اند و همین جا ذکر میکنم که اگر به کسی ظلم کرده ام و خود نیز از آن آگاهی ندارم میکنم و عاجزانه درخواست دارم که این حقیر راعفو کنید. ✅6- در سفارش به به آیات قرآن اشاره میکنیم که خداوند فرمود "بالوالدین احسانا فلا تقل لهما اف" حتی به پدر و مادر خود اف نگویید. ✅7- سفارش میکنم همه ی شما را به و به چرا که نماز ساده ترین و زیبا ترین رابطه ی انسان با خداست که در تمام ادیان آسمانی بوده است. منبع؛ http://defapress.ir/fa/news/86560/ ایت_بفرما.... 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۲ ایوب فقط گفت: _ "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: _"برایت میخرم بابا ولی دارد. اول اینکه قضا نشود و دوم اینکه هیچ دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _"بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. برای 👈هر نماز با پنبه و استون می‌افتاد به جان ناخن هایش، بعد از 👈دوباره می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: _"از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۷ دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.... خشمگین فریاد مى زند: _گفتم آن زن ناشناس کیست ؟ یکى مى گوید: _زینب ، دختر على بن ابیطالب. برقى در نگاه مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: _خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد. تو با و که وصل به ، پاسخ مى دهى: _✨خدا را شکر که ما را به محمد، و بخشید و از هر و ساخت. آنکه مى شود، است و آنکه فاش مى شود است و اینها به ، ما نیستیم. ابن زیاد از این پاسخ و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند... نمى تواند را در ، بر خود کند.... نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز و پاسخى به میدان نیاورد. _چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟! و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : _✨ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم. و ادامه مى دهى : _✨اینان قومى بودند که خداوند، را برایشان رقم زده بود. پس به سوى خویش شتافتند. به زودى تو را و آنان را مى کند و در آنجا به مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! گران و محکمه اى پیش روى توست. که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت ؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست.... مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه! ابن زیاد از این ضربه به خود مى پیچد،... به زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند. تنها راهى که ، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. که کشتن یک را بیش از ننگ این مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد.... اما ابن زیاد و شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند... رو مى کند به حضرت و مى گوید: _تو کیستى ؟ امام پاسخ مى دهد: _✨من على فرزند حسینم. ابن زیاد مى گوید: _مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟ امام مى فرماید: _✨من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟ ابن زیاد مى گوید: _نه ، خدا او را کشت. امام به از ، این بحث را فیصله مى دهد: _✨الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد. ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: _تو با این حال هم جرات و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجّه مى کنى؟ و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد. فریاد مى زند: _ببرید و گردنش را بزنید. پیش از آنکه ماموران پا پیش بگذارند،... از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون بر سر سجاده مى گیرى... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۳۰ . 🍃از زبان مینا🍃 . یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد. اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه. با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد. یه روز گفت: -مینا؟ -بله؟ -یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی -ممنون -اما ازت یا چیزی میخوام -چی؟ _میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای .. با هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه. -باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین -نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا... بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من رو میخوام... -یعنی به من شک دارین؟ -نه عزیزم...به بقیه شک دارم . نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که دارم و این برام مهمه... چند ماهی همین جوری گذشت ... تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد . ازم خواسته بود هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم. . 🍃از زبان مجید🍃 . نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم... گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم... . ((سلام مینا خانم راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد. انگار اصلا براتون نیستم. تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه. مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم... اما متاسفانه...)) . دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم قلبم داشت میارزید. فکری به سرم زد. همه متن رو کردم باید باهاش حرف بزنم... چشم تو چشم ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود... لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش. تا رسیدم جلوی در دیدم... 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۳۸ . مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟ -هیچی...خالت بود -خب چیکار داشت -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...مینا قسمت تو نبود...یعنی از اولش هم نبود... . -چی داری میگی مامان؟؟؟؟؟ -پسرم باید قوی باشی...باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای -من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید اخه رو چه حسابی؟؟؟؟چرا؟؟؟؟ -خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...نمیدونم شاید دلش از ها جای دیگه بود... -یعنی...؟؟!!!؟؟؟ -یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای - من باید باهاش حرف بزنم -حرف بزنی که چی بشه؟ گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟ اسم این عشق میشه؟ اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش -مگه به همین سادگیه مامان؟؟؟ -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو . دوست داشتم بمیرم... بغض گلوم رو فشار میداد... سرم گیج میرفت... تمام بدنم میلرزید... به همه چیز لعنت میفرستادم.. رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم... کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم... فقط گریه میکردم... وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم... اینکه چقدر دوستش داشتم دلم برای خودم میسوخت... برای مجید بدبختی که همه چیزش رو از دست داده.... برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره.... . . گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم... هر چی تو دلم بود نوشتم و گفتم چه قدر نامردی کرده... گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که: . ((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم... خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه)) . . چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و.. حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم چند روزی دانشگاه نرفتم به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم. بالاخره روز پنجشنبه شد... 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۰ ازهمون اول واقعه....که اتیش توچشمهای سلمانی دیدم... تا اخرش, بیرون امدن جن از بدنم و...موبه مو نوشتم ودادم به اقای موسوی. اقای موسوی برگه راگرفت ،،،، وشروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رولبش مینشست وگاهی سرش راتکان میداد. درهمین هنگام دست سیاه وپشمالوی اون شیطان ,پرده راکنارمیزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه .... بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تمام شد, سرش رابلند کردوگفت : _باخواندن ونحوه ی اشناییت باسلمانی میتونم بگم ,این اشنایی واونها با پیش میرفتند ویکی ازمسترهای قدرتمندشون رافرستادندجلو تا تو را جذب وآلوده کنند ,حتما چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه. مطمین باش اونا به ذهنشون خطور هم.نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن راازبدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیرمیشه,عاقبتش جنون هست,اما روح شما وحتما و بوده وصدالبته به شما رسیده که توانستید جن راازکالبدخودتان بیرون کنید.چون همچی کاری کردید مطمینا از اذیت اجنه وشیاطین درامان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست, 👈شما باید با و و روحتان راتطهیر وقوی ترنمایید اینجوری کم کم ان شاالله ,تکلم خودتان رابدست میاورید و ازشر شیطانها هم درامان میمانید... اشاره کردم به پنجره.. گفت: _میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت, اما تا زمانی که دراین اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند...واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادربه ضرر زدن به بدن مانیستند,👉فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که ان هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند... اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم.... منم کلی روحیه گرفتم.... و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم.. یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که: _اجنه هم مانند ما کافرومسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه ومذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد و👈اکثر اجنه واقعه ی غدیر رادیدند👉 وبا پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیرپانگذاشتندو مانند انسانهای فراموشکار,نشدند موسوی گفت: _از امام علی ع روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان شیعه میاید ...خلاصه خیلی توصیه وسفارش نمود.و اما فردا و فرداهای من جالب تربود. چندروز بعد بابا رفت دانشگاه.... وبرام یک ترم مرخصی گرفت ,اخه من قدرت تکلم نداشتم ونمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشوند. سرکار محمدی چندبار خواسته بود من راببینه اما من بااین وضعیت نمیخواستم باکسی روبه رو شوم. نزدیک چهل روزفقط,عبادت خدا کردم... واز خانه خارج نشدم,... قران میخوندم... به معنایش دقت میکردم,... باکمک صوتهایی ازقاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن راحفظ کنم,😍✌️ 👈تصمیم گرفته بودم تا بشوم ومطمین بودم باحافظه ای که دارم ازپسش برمیام 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۲ روز سفر فرا رسید.... ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم... راهی فرودگاه شدیم, هرچه اطرافم رانگاه کردم,ازاون ابلیس خبیث خبری نبود,گمان کردم دیگر نبینمش, اما اشتباه فکرمیکردم ,دریافته بود ماانسانها این ابلیسها رابه زندگیمان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست. رسیدیم به شهرنجف, شهرگوهروصدف, شهراعتباروشرف, شهرعشاق وهدف, شهرملایک صف به صف... نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم ..... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز... گنبدی طلایی چشمم رامینواخت,.... پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانیها میکرد واین اشک بود که اظهاروجود مینمود, مهری عجیب بردلم حس میکردم,.... مهری ازپدری مهربان بر فرزند گنهکارش, احساسم قابل گفتن نبود.... گریه کردم برغربت مولایم علی ع , برظلم هایی که به آل طه شد, برغربت مذهبم شیعه , برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسرنورم وارد میشود, گریه کردم برای گناهانم. وبرای رهایی از دست ناپاکیها.... زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده میکردیم.... قادربه خداحافظی نبودم,... روکردم به گنبد طلایی مولا وبازبان بی زبانی گفتم: _حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند😭مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت میدهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان...... اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم.... به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود... اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق... اینجا مردمانش همه ی داروندارشان را فدایی خون خدامیکردند, یکی بالیوانی آب, یکی با ماهیهایی که ازشط صید کرده بود, یکی با گوشت گوسفندان گله اش, یکی با حلوایی که ازتنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو.... پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک بر کفشهای زائران حسین ع توشه ی آخرت جمع میکرد... پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید... هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود.... ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد... پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه... پدرم با میگفت: _هما من تورااز حسین ع دارم ومطمینم شفایت هم ازارباب میگیرم😭 سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,... نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید ,به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...😱 میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟ دست مادر را رها کردم وباسرعت به آن طرف حرکت نمودم.. پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,.... روی کاغذ راخواندم.... واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳 چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند .... ازاعتقادات و مردم سواستفاده میکنند.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ _نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم. _دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی‌ام، جدید صدایم میکرد. - چیزی شده دخترم؟ _امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ _نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش. بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصله‌ی بین را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. _چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. را که سر سفره میگذاشت بود مثل ... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به نباید توجه کنی و با کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره‌ای گوشه‌ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خودش هم کمی آن طرف تر روی صندلی نشست. منتظر نشسته بودم نمیدونستم چی باید بگم که با سوال دختر حاجی جا خوردم _آقا محمد میشه بگید چرا من رو انتخاب کردید؟ اول شوکه شدم و فقط نگاه کردم ولی جدیت دختر حاجی نشون میداد سوالش رو الکی نپرسیده منم دلم میخواست همین فکر رو بکنه پس جوابش رو با جون دلم دادم: _تو زندگیم مادرم یه زن و بود . تا وقتی پدر و مادرم بودن من تو دامنش جوری بزرگ شدم که الان راحت ی حجب و حیای شما ؛ آرامشی که به اطرافیانتون انتقال میدید میشم. شاید دلیل مهمش آرامش شما بود. +ولی من یه بچه دارم! _من سعی میکنم اول پدر روجا باشم بعد همسر شما! من اول پدر بودن رو تمرین میکنم بعد همسرداری... من روجا رو مثل دخترم دوست دارم تلاش میکنم روجا هم بتونه مثل یک پدر به من تکیه کنه... من خودم بزرگ شدم کمبود و نداشتن پدر و مادر رو خوب میدونم تلاش خودم رو میکنم که روجا این کمبود رو احساس نکنه.... ولی همه ی این مواردی که گفتم اول اجازه ی شمارو میخواد که من رو به خودتون و دخترتون راه بدید. بعد از ی شما هست که من میتونم خودم رو ثابت کنم. _یعنی برای شما فردا روزی مشکلی پیش نمیاد که من یه بچه دارم و یه زندگی و همسری.... ولی شما هنوز ازدواج نکردید حتما موقعیت های بهتری میتونید پیدا کنید. کمی سکوت کردم و بعد حرف دلم رو راحت و بدون خجالت گفتم... _سوجان خانم، خانمی و نجابت شما حرفی برای گفتن نمیگذاره.... آرزوی هر مردی هست همسری پاکدامن داشته باشه چه بهتر که شما نمره ی مادری رو هم به نحو عالی گرفتید. +آقا محمد بهتره یه راز رو بهتون بگم تا بهتر بتونید تصمیم بگیرید منتظر کمی نگاهم رو از گلهای چادرش بالاتر بردم که ادامه داد... +روجا دختر من نیست . من تا حالا ازدواج نکردم! گیج سرم رو بالابردم که ادامه داد.... +روجا دختره خواهرم هست خواهرم اون رو باردار بود که تصادف کردند دکتر مجبور شد بچه رو ۳ هفته زودتر برداره. روجا چند هفته تو دستگاه بود مادرش ۳ روز بعد از تولد دخترش فوت کرد شوهرش هم چند روز بعد... من و پدرم موندیم با یه نوزاد و یه داغی که روز به روز داغون ترمون میکرد... خانواده ی پدری روجا حاضر نشدند بچه رو قبول کنند گفتن از پاقدم این بچه بوده و هزار حرف دیگه ... قرار نبود از خاله بودن به مادرش تبدیل بشم ولی هر چه بزرگتر شد وابسته‌تر شدیم وقتی برای اولین بار گفت مامان بهش قول دادم مادرش بمونم. نمیخواستیم نبود پدر و مادر رو باهم تجربه کنه تحمل نبودن یکی هم براش سخت بود چه برسه به هردو... خود روجا نمیدونه من خاله‌اش هستم و تا زمان مناسب هم نمیخوام بدونه ولی شما که اینجا به عنوان خواستگار هستید باید بدونید... و همچنین باید بدونید که هرگز برای ثانیه ای من دخترم رو از خودم دور نمیکنم. شاید این گفته ها در تصمیمتون تاثیر داشته باشه. لبخندی از سر رضایت زدم. با قلبی که به تک تک حرفهاش دل خوش بود گفتم: _اگر فرصتی باشه بارها و بارها دلم رو به دریا میزنم و خواستگاری مامان روجا میام چون میدونم نمونش تو دنیا زیاد نیست.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄