📜وصیت نامه ی خواندنی از شهید مدافع حرم 👣عبدالمهدی کاظمی👣📜
💫خداوند رستگاری را برای کسانی می داند..
که #نفس خود را #پاک کرده باشند
و #راه_حق را به #درستی پیموده
و #خانواده و #جامعه را #برمحور #اخلاق پایه ریزی کنند.💫
بسم الله الرحمن الرحیم
و اما سخن و توصیه های خود به
🌸برادران وخواهران:🌸
✅1- در سوره اعلی آیه
«قد افلح من تزکی» خداوند رستگاری را برای کسانی می داند که نفس خود را پاک کرده باشند و راه حق را به درستی پیموده و خانواده و جامعه را بر محوراخلاق پایه ریزی کنند.
✅2- همواره باید 👂گوشهایتان شنوا و چشمانی👀 بصیر و بینا
#به_امر_ولی_فقیه داشته باشید که اگر این چنین شد_هیچوقت_گمراه نخواهید شد.
✅3- همیشه حق و باطل در پیکار و جنگند و #درهمه_حال حق را #بگویید و #عمل کنید و از #باطل روی گردان باشید.
👈این #اصل_بصیرت است که باید در خود #تقویت کنید تا این دو #مخلوط نشوند و #فتنه به وجود نیاید.👉
🔍در فتنه های آخر زمان و فتنه های سال 78 و88 با اینکه افراد خوبی نیز بوده اند ولی به دلیل #عدم_بصیرت گمراه میشوند و خود را از صف مردم و ولی فقیه جدا میکنند و تنها #گمراهی و #حقارت نصیب آنها می شود
✅4- در آیات قرآن #تدبر کنید و به فرامین آن #عمل نمایید.
✅5- #ظلم یکی از گناهان بزرگ در اسلام است و عقلا و شرعا گناهی بزرگتر از ظلم وجود ندارد که ظلم به بندگان خدای متعال را ظلم به #حق_الناس نامیده اند و همین جا ذکر میکنم که اگر به کسی ظلم کرده ام و خود نیز از آن آگاهی ندارم #طلب_بخشش میکنم و عاجزانه درخواست دارم که این حقیر راعفو کنید.
✅6- در سفارش به
#احترام_به_پدرومادر به آیات قرآن اشاره میکنیم که خداوند فرمود
"بالوالدین احسانا فلا تقل لهما اف" حتی به پدر و مادر خود اف نگویید.
✅7- سفارش میکنم همه ی شما را به #نمازاول_وقت و به #جماعت چرا که نماز ساده ترین و زیبا ترین رابطه ی انسان با خداست که در تمام ادیان آسمانی بوده است.
منبع؛
http://defapress.ir/fa/news/86560/
#خداوندا_توفیق_عمل_به_وصیت_شهدا_را_به_همه_بچه_های_باصفای_کانال_عنایت_بفرما....
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۱۹
تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود..
و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد...
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟
معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود...
یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،..
لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد..
اما دوباره برداشت..
و دست کم پنج بار پاره اش کرد!
مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!
مثبت بود!
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود..
اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.
مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...
لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده
_برای من همه چیز تلخ شده!
داشت نگاهش می کرد،..
لیوان را برداشت و کمی چشید.
هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!
_چرا برنمی داری؟
با استرس گفت:
_مه لقاست
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،
می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،
مثل همیشه!
اما ریحانه..
یاد حرف زری خانم افتاد
(از حریم زندگی خودت و همسرت #دفاع کن،تو گناهینکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو #ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت.دیوانه شده بود انگار!
_بله؟
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد...
بی حرکت خیره اش شده بود...
صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید
_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟
و زد زیر گریه،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!
_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،..
دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!
ناخواسته تند شد...
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟
لحظه ای سکوت شد...
و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید..
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۷
ثعلبه کودکی نوپا شده بود و با قدمهای کوچکش درحالیکه مادرش فضه را همراهی میکرد،کوچههای خاکی و غمآلود مدینه را طی میکرد تا به مأمن و پناهگاه امن مادر برسد و با فرزندان مولایشان علی علیهالسلام گرم بازی شود...
فضه از جلوی درب مسجد میگذشت ،او با دیدن این مسجد، یاد حبیب و عشق الهیاش، پیامبرصلی الله علیه واله و بانویش زهرا سلام الله علیها میافتاد و در خاطرش صحنهها شکل میگرفت... و مردی را میدید بسان خورشید با دستانی بسته که عدهای شیطان انسان نما، کشان کشان او را به سمت مسجد میکشاندند...
فضه چون همیشه بغض گلویش را فروخورد، میخواست با سرعت از جلوی درب مسجد بگذرد، چون میدانست احتمالا خلیفه خودخوانده و غاصب با ایادی اش اینک در آنجا جمع است، اما سرو صدایی از مسجد بلند بود، فضه کنجکاو شد و از سرعت قدم هایش کم کرد...
خم شد و کودکش را از زمین بلند کرد و به بغل گرفت، در این هنگام زنی با عبا و روبنده در حالیکه با خود حرف میزد از مسجد خارج شد...
فضه جلو رفت و گفت :
_خواهر جان، در مسجد چه خبر است که ما بی خبریم؟؟
آن زن که گویی گوشی برای شنیدن پیدا کرده با صدای بلند گفت :
_چه خبر میخواهی باشد؟! اصلا بعد از عروج پیغمبر به جز خبر #ظلم و #بی_عدالتی و #بی_کفایتی، خبری هم از این مسجد بیرون میزند؟ بازهم ظلم ....باز هم قتل در قالب فرمان دین خدا...آخر کجا؟! خدا در کجای دینش گفته که مسلمان، خون مسلمانی دیگر بریزد، آن هم به بهانهٔ خراج...
و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد :
_کجای احکام خدا آمده که مردی را بکشی و همان دم با زن آن مرد، ازدواج کنی و همبستر شوی؟! آیا این غیر ظلم است ؟ آیا این عمل شنیع غیر از زنا هست که ایادی خیلفه انجام دادند و به اسم دین به آن سرپوش گذاشتند؟
فضه سرش را نزدیک سر زن کرد وگفت :
_چه کسی را کشتند و به چه علت و که او را کشته؟
زن آهی کشید وگفت :
_مالک بن نویره سرپرست قبیله بنی یربوع ، گویا خلافت ابوبکر را برنتافته و گفته او را وصی به حق پیامبر نمیداند و از دادن زکات به کارگزاران ابوبکر امتناع کرده.. و خالد بن ولید او را میکشد و در همان مجلس با زن زیبا و جوان او.....
زن به اینجای حرفش که رسید آهش به آسمان رفت...
فضه با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت:
_ابوبکر...ابوبکر به مجازات این کارش چه برای خالد ملعون در نظر گرفته؟
زن سری با تاسف تکان داد و گفت :
_ابوبکر میگوید او اجتهاد کرده و نباید مجازات شود.. هیچ قصاصی برای او در نظر نگرفته و حتی همچنان او را بر جایگاهش پابرجا گذاشته و....
فضه کودکش را در آغوش سخت فشرد و همان طور که زیر لب میگفت :
_فقط نام اسلام....هیچ از اسلام نمانده.. واویلا یا رسول الله....
به طرف خانه مولایش علی علیه السلام راه افتاد...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۲۷
مسجد مدینه مملو از جمعیت بود و هرکس چیزی میگفت، قاصدی از راه رسیده بود و خبرهایی داشت...
قاصد نامهای به خلیفهٔ خود خوانده داد و عقب عقب رفت تا به جمعیت رسید و خود را در بین جمع جا کرد..
مردم در گوش هم پچ پچ میکردند و هرکس میخواست خود را به آن مرد قاصد برساند و از کم و کیف قضیه خبردار شود..کم کم حلقه دور قاصد تنگ تر شد و گویا حرفهای او برای مردم شنیدنی بود، یکی با سر و دیگری با سخنی کوتاه حرفهای قاصد را تایید میکرد، هیچ کس توجهی به خلیفه و حال دگرگونش نداشت و تا عمر بن خطاب نامهاش را خواند، گویا مردم همه از کم و کیف قضیه باخبر شدند..عمر حالش دگرگون بود، چون میدانست که کارمندان دولتش خطایی بزرگ کردند اما گویا دلش رضا نمیداد که آنها را تنبیه کند و اگر تنبیه هم نمیکرد ،جلوی دهان و سخنان مردم را نمیتوانست بگیرد..پس باید چارهای می اندیشید، چاره ای که هم خود به خواستهاش برسد و هم دهان مردم را ببندد، پس این چنین شروع کرد...
عمربن خطاب گلویش را صاف کرد و نگاهی به جمعیت انداخت و گفت :
_همانطور که میبینم، پچ پچ هایتان حاکی از این است که میدانید چه شده و چه خبرهایی در شهر پخش است..عده ای می گویند که کارگزاران دولت ما تخلف کردند و اموالی را به تصاحب خود درآوردهاند، پس لازم نیست پشت سر ما حرفهای درشت بزنید و ما را متهم به نادانی و بی لیاقتی نمایید..قاصدی هم که رسید و نامه اش را خواندم مؤید این موضوع است..پس ما حکمی خواهیم کرد و خاطیان را مجازات خواهیم نمود..
عمر این حرف را زد و از جای برخواست و همانطور که سعی می کرد نگاهش را از جمعیت بگیرد ،راه بیرون رفتن را در پیش گرفت..
بحث بین مردم داغ شده بود، انها مدتها بود میدانستند که عمال عمر مشغول #ظلم و #تعدی به اموال مسلمین هستند و به بیتالمال دست درازی میکنند و اما چون طبیعت خشن عمر را میشناختند از ابراز این سخنان خودداری میکردند تا مبادا مورد خشم خلیفه خود خوانده دوم قرار گیرند.
اما اینک که کسی پیدا شده بود و شجاعت آن را داشت که موضوع را بیان کند، دیگران هم سخنان انباشته شده در دلشان را به زبان می آوردند..
یکی از گوشه ای گفت :
_خلیفه باید تمام کارگزاران خطاکارش را از سمت خود معزول کند و اموالی را که به ناحق تصاحب کرده اند باز پس گیرد.
دیگران همکه دور او را گرفته بودند با تکان دادن سر و گفتن آری آری، حرف او را تایید نمودند.
فضه که در گوشهای ترین قسمت مسجد ، مشغول ذکر خداوند و شاهد تمام سخنان بود، آهی کوتاه کشید و با خود اندیشید :
_کسی که کرسی خلافت زیر پایش #غصبی است و مسندی را #بهزور تصاحب کرده ، نمی تواند قاضی #عادلی برای این محکمه باشد ....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۴۱
و بعد فضه نگاهش را خیره به نقطه ای روی دیوار کاهگلی خانه دوخت و با صدای ضعیفی ادامه داد :
_من شاهزادهٔ سرزمین خود بودم، سرزمینی که بویی از یکتاپرستی نبرده بود، در عمرم دو بار طعم اسارت را چشیدم ،هر دو بار هم کسانی که به اسارتشان در آمدم،ادعای مسلمانی میکردند، اما حرکاتشان، زمین تا آسمان با هم فرق میکرد، یک بار هنوز مسلمان نبودم، اما عشقی پنهان بر دلم افتاده بود، من که روی پیامبر را ندیده بودم، بیقرار دیدار بودم، همسفران یا همان نگاهبانانم با اینکه میدانستند من از دیار کفر هستم و با انها سنخیتی ندارم، اما به دلیل اینکه مرا از بزرگان و شاهزاده های سرزمینم میدانستند، با من چنان برخورد میکردند که مختص بزرگان بود، من در طول سفر از هیچ کس ذره ای بی احترامی ندیدم، هر چه بود احترام بود و عزت، تا اینکه به محضر پیامبر رسیدیم، او مرا چون دختر خویش دوست میداشت و تعلیمم میداد و بعد هم به امر و وحی خداوند مرا به دخترش فاطمه سپرد... فاطمه... فاطمه... فاطمه....(سلاماللهعلیها)
فضه نام فاطمه سلاماللهعلیها را میبرد و اشک امانش را بریده بود... به طوریکه که نجمه هم همراه او اشک میریخت...
فضه ادامه داد:
_فاطمه سلاماللهعلیها از مادر بر من مهربان تر بود، در خانه اش هیچ وقت حس نکردم که من خادمه هستم، براستی که فاطمه مادری بی نظیر بود و همسنگر و یاوری بی همتا برای علی علیهالسلام...اما آن نامردمان مرد نما بانویم را جگر خون کردند و با مسمار در بر دل بیکینهاش نشتر زدند..و سینه اش را زخمی و پهلویش را شکستند..و محسنش را کشتند..خانهاش را به آتش کشیدند و همسرش را...ولی زمانش را...دست بستند..آری آن نامسلمانان مسلمان نما، ظلمی در حق آل محمد کردند که ملائک آسمان بر آن گریه ها نمودند،...
براستی که اگر آن زمان سیلی به صورت فاطمه نمی نشست، در این زمان کسی جرأت جسارت و سیلی زدن به فرزندان حسینش را نداشت،...
اگر آن زمان تازیانه بر بدن دختر پیامبر نمی زدند، کسی جرأت نمیکرد در کربلا تازیانه بر تن طفلان حسین بزند...
اگر آن زمان دستان مولایم علی را نمیبستند، مردی پیدا نمیشد که در کربلا جسارت داشته باشد تا دستان علی بن حسین علیهالسلام را بندد و او را به اسارت ببرد...
اگر آن نامردمان مرد نما درب خانهٔ اهل بیت پیامبر را به آتش نمیکشیدند، کسی در این زمان توان آتش زدن خیمه های حسین علیهالسلام را پیدا نمیکرد...
آری هرچه من و ما در کربلا دیدیم، تخمی بود که در #سقیفه کاشته شده بود و در کربلا میوه داد...خدا لعنتشان کند ،خدا اولین ظالم به حق محمد و آل محمد را لعنت کند تا آخرینشان را...
آری نجمه جان، من هم اسارت سربازان نجاشی را دیدم و هم اسارت یزیدیان شام را...اینجا هم ادعای مسلمانی میکردند!!! اما چه مسلمانی؟مسلمانی که #شراب میخورد و #ظلم میکند و نوادههای پیامبرشان را که شاهزاده های این کره خاکی اند به خاک و خون میکشد، چه جور مسلمانی هست؟!.. به خدا قسم که اینان مسلمان نیستند، اینان نام اسلام را یدک میکشند و قوانین اسلام را زیر پا لگدکوب میکنند..و کجاست #منتقم؟!...کجاست #منتقم کرار که بستاند انتقام شهدای کربلا را؟!.. کجاست #منتقم کرار که بستاند انتقام سر بریده حسین را، جگر پاره پاره حسن را، فرق بشکافته علی را و پهلوی بشکستهٔ زهرا را...(علیهماالسلام)
فضه به اینجای حرفش که رسید انگار خون از چشمانش میبارید، اشکها بی امان و بی مهابا بر صورتش مینشست، او دلش هوای بانویش زهراسلام الله علیها را کرده بود...
دستان لرزانش را بالا برد و گفت :
_خدایا بحق فاطمهات، مرا به فاطمه برسان،...
در همین حین انگار سقف کاه گلی اتاق شکافته شده بود و هودج هایی از نور فرود می آمد....
فضه اندکی آرام گرفت خیره به روبه رو شد، بانویی سفید پوش و زیبا رو به طرفش آمد ، به خدا قسم که او زهرای مرضیه سلاماللهعلیها بود،...
فضه دستان لرزانش را بر سینه گذاشت و گفت :
السلام علیک یا فاطمه الزهرا....السلام علیک یا ام الائمه....
و نگاه زیبایش ایستاد...
نجمه که نمی دانست چه شده و از سکوت ناگهانی فضه متعجب شده بود، دستش را به طرف دستان فضه برد و متوجه شد که دیگر جانی در بدن این پیرزن مهربان نمانده...آرام او را روی بستر خوابانید، دست به روی چشمان فضه کشید و همانطور که چادر فضه را روی پیکر او میداد زیر لب زمزمه کرد :
_خوشا به حالت که عمری خدمت زهرا کرده ای و اینک در آغوش او جای گرفتی...
«اللهم العن الاول ظالم ، ظلم حق محمد و آل محمد»یا رب الفاطمه ، بحق الفاطمه ، اشف صدرالفاطمه بالظهورالحجة....
🌟 پایان
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 🖤«اللّٰهُمَّ الْعَن اوَّلَ ظاٰلم، ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد» 🖤یا رب الفاطمه
آنها، مردمانی که ادعای مسلمانی و دوستی رسول الله را داشتند ،رفته بودند تا بتوانند برای خود تکه ای از گوشت این دنیای فریبکار ، این مرداب بدبو و این لاشه ی متعفن را به نیش کشند تا از قافله ی دنیا طلبان عقب نماند ، تا آنها هم صله ای از این دنیای فریبنده داشته باشند ،
آنها با یک تلنگر و هوس نفسانی ،از استاد و مربی و رسولشان غافل شدند و به سمت کسی رفتند تا دین خدا را به باد دهد....
هر کس پشت درب خانه ی رسول الله میرسید ، قبل از اینکه دست به کوبه ی درب ببرد ، خبری در گوشش می پیچید که انگار برایشان مهم تر از خبر عروج پیامبر بود :
شتاب کنید....یاران پیامبر ،شتاب کنید که همه ی انصار در 🔥سقیفه ی بنی ساعده🔥 جمع شدند، آهای مسلمانان مدینه ، آهای مهاجرین اسلام ،بشتابید تا شما هم از این قافله ی دنیا پرست عقب نمانید...
بشتابید تا از حق خود دفاع کنید به سمت سقیفه بروید که امری مهم در حال وقوع است.
و اینان غافل بودند و شاید خود را به غفلت زده بودند و نمی دانستند ، با پیوستن به شورای سقیفه پا روی حق خدا می گذارند، مزد رسالت پیامبرشان را فراموش میکنند و در حق محمد(ص) #ظلم می کنند
و از همه مهم تر با ظلم بر علی(ع) و نادیده گرفتن حقی که از سوی خدا به علی (ع) داده شده بود،
#بزرگترین_ظلم را در حق خود و بشریت بعد از خود می کنند...
آنان نه تنها خود به بیراهه رفتند بلکه امتی را گمراه نمودند و این خطایی ست بس عظیم......
🖤 هدیه به پیشگاه مادر سادات، ام ابیها حضرت زهرا سلاماللهعلیها و هدیه به پیشگاه سرور و سالار شهیدان اباعبدالله الحسین علیهالسلام✨صلوات✨
🌹ادامه دارد....
🌹نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤