eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۵ مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد. عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین.. سید اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند.. سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام مرشد با ذوق به عباس نگاه میکرد.. این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت.. و استادی به نام سیدایوب.. عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریه‌ام را نداشت ، اینهمه و چرا !؟ مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد . _ بله ؟ +سلام _سلام آبجی پناه خوبی ؟ +هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا _کجا؟ +بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟ _نمیدونم … یعنی … +من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار امیدوارم یک دستی ام بگیرد … _پس چرا میپرسی ؟ +چون میخوام تو برام بگی _چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟ انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد. _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری … _بهزاد کدوم گوری بوده ؟ +تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه _بیخود کرد اون بی‌دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟ +آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟ مستاصل‌تر از این نبوده‌ام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم _چیا گفت ؟ +گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست _خب ؟ +گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی … لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده ! +بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده _هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟! +آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش نیشخند میزنم افسانه و این حرفها ! _بابا چی گفت ؟ +گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه _اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه … گوشی را قطع میکنم ، و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده! تازه میفهمم کنایه‌های پدر را در مورد و وای بر من ! دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید ! بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید : _جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه می گیرم و تشکر میکنم . کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ، دلم میخواست الان بیمارستان بودم . یاد صحبت های پوریا که می‌افتم خنده‌ام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه‌ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.! بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود …… تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمی‌آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله‌اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را می‌بندد و میگوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی‌های کوچک و بزرگ نگاه میکنم. می‌نشیند کنارم و دستم را با میگیرد، خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد: _چته پناه؟ گریه می کنی؟ +هیچی… اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام عروس خانوم جیغ میکشد و با ذوق میگوید: _وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟ +مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟ _الهی قسمت خودت بشه +ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟ _فکر کن بگم نه! +همینو بگو _ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود +آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟ _معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم… +لطف دارن،خانواده‌ی مهربونی داری قدرشون رو بدون _چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟ +خوبه الحمدلله… _ولی لحنت یه جوریه‌ها +چجوری؟ _نمیدونم انگار کسلی +چه عروس ریزبینی _میبینی؟ انقدر خسته‌ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم +منم مزاحمت شدم _لوس نشو لطفا +چشم.شوهرت خوبه؟ _آخی…آره اونم رفت خونشون +خوشبخت باشین ایشالا _عروسی خودت باشه به زودی نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم. +دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه _نرفتی که بمونی!خب برمی… +نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم کمی سکوت میکند و بعد می‌پرسد: _پس درس و دانشگاهت چی میشه؟ +یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام _با دل پر از تهران رفتی پس +اگه دلی مونده باشه _جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟ از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم. +میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا… می پرد وسط حرفم: _اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد.‌ بالاخره صحبتش به میان آمد. +بسلامتی _ برات سوغاتی آورده بود با تعجب میپرسم: +برای من؟ سوغاتی؟! _آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد +خب؟ _چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه! +چه کتابی؟ _دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود +دستشون درد نکنه _وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد. خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم! فرشته میگوید: +بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده‌ش که مهم‌تر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟ _خب…آره طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞 +پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو..... صحبت های بعدیش را نمیشنوم. جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم… حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی‌هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می‌ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده! کتابهایی که لاله داده بود را خوانده‌ام ، و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته که تمام این سال ها برای خودم داشته‌ام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد و و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم.. یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم. همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می‌اندازم و چند قدم میروم .... اما صدایش را میشنوم _پناه؟؟ پوفی میکشم و زیر لب می گویم ”خدا بخیر کنه!” برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و می‌پرسد: _خودتی؟ به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! میکنم، نگاه را برمیدارد و میگوید: _ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟! نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم: _شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌