eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریه‌ام را نداشت ، اینهمه و چرا !؟ مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد . _ بله ؟ +سلام _سلام آبجی پناه خوبی ؟ +هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا _کجا؟ +بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟ _نمیدونم … یعنی … +من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار امیدوارم یک دستی ام بگیرد … _پس چرا میپرسی ؟ +چون میخوام تو برام بگی _چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟ انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد. _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری … _بهزاد کدوم گوری بوده ؟ +تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه _بیخود کرد اون بی‌دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟ +آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟ مستاصل‌تر از این نبوده‌ام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم _چیا گفت ؟ +گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست _خب ؟ +گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی … لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده ! +بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده _هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟! +آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش نیشخند میزنم افسانه و این حرفها ! _بابا چی گفت ؟ +گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه _اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه … گوشی را قطع میکنم ، و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده! تازه میفهمم کنایه‌های پدر را در مورد و وای بر من ! دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید ! بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید : _جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه می گیرم و تشکر میکنم . کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ، دلم میخواست الان بیمارستان بودم . یاد صحبت های پوریا که می‌افتم خنده‌ام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه‌ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.! بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود …… تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمی‌آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله‌اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را می‌بندد و میگوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی‌های کوچک و بزرگ نگاه میکنم. می‌نشیند کنارم و دستم را با میگیرد، خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد: _چته پناه؟ گریه می کنی؟ +هیچی… اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌