💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند...
بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه میبندند.
صورتم را میچسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم:
“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید…
باید از این ورطه رخت خویش…”
پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شدهام،
فرشته برای دهمین بار میپرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانهام می اندازد و جای من جواب میدهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم:
_بلیط گرفتم
سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم:
+میرم مشهد.. فردا صبح…
و دستهایم را گره میکنم.
فرشته تقریبا جیغ میکشد:
_ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند:
+خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه
و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند...
تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود.
و تنها چیزهای #باارزشی که توی کوله ام میگذارم #چادرنماز و #سجادهای که نصیبم شده بود و #کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود...
اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره مینشینم و اشک میریزم...
و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده…
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پلهها را از همیشه آرامتر پایین میآیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم!
زهرا خانوم کنار گوشم میگوید:
”سلام ما رو به #آقا برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، #خدا به همراهت”
بغضم را هنوز نگه داشته ام،
قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم!
توی ماشین که مینشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمهی اشکم راه باز میکند.
فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد:
_نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد
+دلم میخواست باشم اما…
_دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم
دستش را میگیرم و با عجز میگویم:
+دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام
و لبخند می زنم.دست دور گردنم میاندازد و میبوسدم
_رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها
+اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره
_خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟
+حتما
_بهم زنگ بزن
+حتما
_مواظب خودتم باش
+حتما
میخندد و می گوید:
_چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما…
+چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم
_باشه عزیزم خیالت راحت
+برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد
_خدانگهدارت
+خداحافظ…
و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم میکندم به رفتن…
به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتیها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود…
فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،
دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم..
انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌