eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸ _....به غرّه نشو که به لحظه‌ای فراموشی بند است... آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده‌ام را به خاطر سپرده‌ام، نترس از بانو! نترس از من بانو! کسی هست که را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه‌اش گذاشته است. وصیت اموالم را به پدرت سپرده‌ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته‌هایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش! حلالم کن که تنهایت گذاشته‌ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره‌ات چشم به راه میمانم. 🕊✍همسفر نیمه‌راهت «سید مهدی علوی» آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد... "در خوابت چه دیده‌ای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟ تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بی‌تو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیده‌ای مرد؟ ********************* رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمی‌دونستم اونا هم از بچه‌های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن. رها در جایش جابه‌جا شد: _همکارای سیدمهدی برای همه مراسم‌ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه. صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه‌جا شد: _ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟ صدرا: به‌خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمی‌کردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم. پوزخندی به یاد رویا زد: _شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن! رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی ، اما بعضیا پول رو زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی‌ها رو نابود کنه. عده‌ای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی‌هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته‌ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم صدرا: _یه عده‌ی دیگه هستن که جزء دسته‌ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته‌ی اول! رها: _شاید اینجوری باشه اما زن‌های زیادی تو کشور ما هستن که با بی‌پولی و بدی‌ها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن! صدرا: _تو جزء کدوم دسته‌ای؟ رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم! صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته‌ای؟ رها دهانش تلخ شد: _من خدمتکارم، اومدم تو خونه‌ی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته‌ست. تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود! صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره! خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی! رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه‌ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود. رها: _اینجا چه خبر بوده؟ صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد ، و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند. ******************** زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند. «سرهنگ شهید سیدمهدی علوی» کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد. زینب سادات: _سالم بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی. کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: _من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟مگه خودت مهرشو به دل بچگی‌های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگی‌های خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش و نیست؟ حقش و نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام... سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت.... 💤در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا. زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد. محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباس‌های خاکی کنار خود دید. مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت روسیاهم! من و ببخش دخترم. زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب، پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت: _بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه! ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی‌های پدر سپرد. آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد. حامی: _دلتنگ بابات شدی؟ زینب سادات به حامی نگاه کرد: _سلام عمو. حامی: _سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟ زینب سادات: _دل دختر شهید گرفته! دل بی‌کسی‌هاش گرفته. حامی: _یک رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت. دستی بر مزار رفیقش کشید: _شرمنده‌ام سید. شرمنده‌ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده‌ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده. زینب سادات: _عمو! شما اینجا چکار میکنید؟ حامی: _سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟ زینب سادات شرمنده شد: _یادم رفت. حامی: _من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود. زینب سادات: _امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود. حامی: _اشکال نداره.یک کمی نگرانی برای‌ما ! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن. زینب سادات: _ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم. حامی بلند شد: _همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش. ****************** سه مرد مقابل زینب..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ کاش میشد زنجیر عشق را جدا کنم...کاش! سرم را روی بالشت میگذارم.با پیچیدن صدای محوی از عالم خواب بیرون می‌آیم. پیمان است که مرا صدا میزند.ته ریش او را جذابتر کرده. برمیخیزم.دنبالش وارد نشیمن میشوم.قد و بالایش را میبینم.پیراهن سفید که تا آخرین دکمه بستہ است.اورکت زیتونی با چندین جیب و شلوار هم رنگ آن.تیپش مثل بچه‌مذهبی‌ها شده! _چیه؟ دم درآوردم اینجوری نگام میکنی؟ _شاخ درآوردی. قهقهه‌ای میزند. _بده؟ بهم نمیاد؟ انصافا اگر کسی او را با شلوار جین و کت نمیدید باور میکرد از اول ته‌ریش داشته و یقه‌اش را تا بالای گردن می‌بسته! _نه خوبه... فقط داستانش چیه؟ _داستان؟ داستانی نداره قراره به فرموده آقایون وارد سپاه بشم.خودشون گفته بودن نیروها رو میشہ قاطی کرد. من که باورم نمیشود! پیمان تا دیروز به سپاهی جماعت میرسید هزار بار خودش را آب میکشید.حتی توهین هم بهشان میکرد حالا میخواهد خود یکی از آنها شود؟من که باورم نمیشود! حتما کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. _دنبال خونه‌ام.اینجا دیگہ جالب نیست. میخوام بریم یه جای دیگه. _اینجا چشه؟محله‌شون خوبه. من عادت کردم بهش.کجا مگه میخوایم بریم؟ پرتقال بہ دهان میگذارد و میگوید: _میریم یه محله‌ی خوب دیگه.نباید عادت کنی. عادت توی زندگی سمه سم! هنوز مشخص نیست باید بگردم.وسایل زیادی هم نداریم جز دو تا ساک پس زحمتی هم نیست. چند روز بعد خانه‌ای در محله‌های خیابان عین‌الدوله میخرد.در را میبندم و میخواهم بیرون بروم که هول داخل میشود.پارچه‌ای مشکی در دستش است و آن را بہ طرفم میگیرد. _آخ آخ.... داشت یادم میرفت بیا بپوشش. پارچه را میگیرم و میپرسم: _این چیه دیگه؟ _چادر چاقچور نشنیدی؟همینه دیگه.جایی که میخوایم بریم محله‌ش مذهبیه باید شبیه خودشون باشیم.بهتره از همین اول چادر بپوشی. نگاهم به رنگ مشکی چادر است.چادر را سر نرگس دیده بودم؛ خیلی زیبا میشد.عین یک پارچه ماه! چادر را باز میکنم. سر و ته‌اش کجاست؟پیمان که گیجی‌ام را میبیند یک طرفش را به دستم میدهد.بلد نیستم مثل خانمها چادر بگیرم.یک مشتم را از چادر پر میکنم تا روی زمین کشیده نشود! وضعیت بدیست.با وانت پر اسباب و اثاثیه میدان نگارستان را هم دور میزند و در یکی از کوچه‌ها وارد میشود.جلوی خانه‌ای ماشین متوقف میشود.راننده در بار را باز میکند. پیمان کلید را در قفل میچرخاند. وارد خانه میشوم.پیمان و راننده معطل نمیکنند و وسایل را داخل می‌آورند.مردی از همسایه‌ها به کمک می‌آید و زودتر وسایل را می‌آورند.یکی دوساعت بعد حیاط و نشیمن دوازده‌متری پر شده از پشتی، قالی و لحاف.بوی خاک تند است و از عطسه سردرد گرفته‌ام.میگوید فرصت ندارد تمیزکاری کند و قصد رفتن بہ جایی را دارد.او میرود و من میمانم و کوهی از کار.توی اتاق هستم که صدای در می‌آید.جارو را روی زمین میگذارم و به حیاط میروم.پشت در میپرسم: _کیه؟ صدا زنانه‌ای میگوید: _همسایه‌ی دیوار به دیوارتون هستیم. تعجب میکنم.در را میگشایم. با چادر سرمه‌ای و بشقاب به دست نگاهم میکند. _سلام.خسته نباشید. من همسایه تون هستم.گفتم یه خدا قوت بگم و معلومه خسته‌اید.شام آوردم.گفتم با این خستگی اسباب کشی که آدم نای شام درست کردن نداره. هم متحیرم هم شاد. هیچ غریبه‌ای تا به حال اینگونه دلسوزی برایم نکرده بود! از بچگی کلمه‌ی همسایه برایم ناآشنا بود چون رفت و آمدی نداشتیم. با پیمان هم که بودم همه‌اش کارمان مخفی بود. بشقاب را میگیرم. _خیلی ممنون. وایستین بشقابتون رو بدم _نه عجله‌ای نیست. خداحافظی میکنیم به آشپزخانه‌میروم.نان را کنار میزنم با دیدن کتلت‌های داغ و تازه مدهوش میشوم. ترجیح میدهم غذا را با پیمان بخورم.فرش‌ها و موکت‌ها را به تنهایی پهن میکنم. زورم به یخچال و گاز نمیرسد.اخر شب پیمان برمیگردد. با دلخوری نگاهش میکنم. خانه‌ی چیده شده را دید میزند و سوت میکشد. _اوه! چخبره میذاشتی برمیگشتم باهم میچیدیم. _شما که خیلی! تا صد سال اینا دور خونه بودن تو دست نمیزدی خنده‌اش میگیرد. مشغول نصب اجاق و یخچال میشود.کتلت‌ها را همینطور سرد میخوریم و ماجرا را برایش تعریف میکنم. _فردا یه چیزی براشون درست کن و توی بشقابشون بزار، بعدم ببر. باید با همسایه‌ها ارتباط خوبی داشته باشیم. _یعنی چی؟ افتاب از کدوم طرف دراومده که ایم همسایه میبری؟ _ رویا. اون مال زمانی بود که باید مخفی میبودیم الان باید بین مردم باشیم. رفتار خوب داشته باشیم تا بشن. با نوای جیک‌جیک گنجشکان از خواب بیدار میشوم. مثل اکثر اوقات پیمان نیست. چادر را آنقدر سفت گرفته‌ام که درحال خفه شدن هستم.برای زنها سر تکان میدهم و از کوچه خارج میشوم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛