┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۹ و ۱۰
سرم را به علامت نه تکان میدهم. سیما پیشنهاد دیگری میدهد و میگوید:
_من امشب مهمونی دعوتم. ازون مهمونیها که توی خونتون میگرفتی. نمیای؟
با یادآوری پسرهای لوده و سمج حالم بهم میخورد و این را هم رد میکنم. سیما لب و لوچه اش آویزان می شود و یکهو قیافهی شیطانی به خود میگیرد.
اخم ابروهایم را بهم گره میزند و میپرسم:
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
لبخند تبدیل به خنده میشود و شروع میکند به قلقلک دادن من. قهقهه ام هوا میرود و سیما را التماس میکنم تا دست از این کارها بردارد. سیما همانطور که خودش هم خنده اش گرفته، بریده میگوید:
_یه شرط داره!
از خدا خواسته قبول میکنم.
_شرطش اینکه دیگه غمگین نبینمت.
مدام سر تکان میدهم تا دست از سرم بردارد. چند بار نفس عمیق میکشم تا خون به مغزم برسد.
خدمتکارشان وارد میشود و برایمان شربت و میوه میآورد. از بس تشنه شدهام، شربت را یک نفس سر میکشم.هوا رو به خنکی که میرود به سیما پیشنهاد میدهم تا به سینما برویم. او هم که اهل خوشگذرانی است، پیشنهادم را روی هوا میقاپد. لباس میپوشد و باهم پایین می رویم.
با دیدن مرسدس پدر تعجب می کند. دستی به ماشین میکشد:
_اوه! چقدر خوشگله.
_قابلتو نداره.
_نه بیش تر به خودت میاد.
توی ماشین که مینشینیم سیما کلیدهای ماشین را بالا و پایین میکند. بعد از اکتشافاتش میگوید:
_رویا میدونستی اعلاحضرتم ازین ماشینا داره!؟
شانه ام را بالا میاندازم:
-خب معلومه! اعلاحضرت هرچی بخواد داره. تعجبی نداره که!
جلوی سینما توقف میکنم که سیما دستش را روی دستم میگذارد و با نگرانی میگوید:
_ببین! تو وضعیت امروزا رو نمیدونی. مردم کلا قاطی کردن! داشتیم میامدیم مامانم گفت با کسی حرف نزنین چون خرابکارا همه جا هستن.
من برعکس او با بیخیالی جواب میدهم:
_خرابکار دیگه کیه؟
_خرابکار دیگه! همینایی که تو خیابون میریزن. والا نمیدونم چی شون کمه که ازین کارا میکنن. قدر امنیتی که دارنو نمیدونن.
من که از این حرفها چیزی نمیفهمم. دست سیما را میکشم تا زودتر برویم. بلیت میگیریم و کمی لیمونات میخریم.از فیلم هیچ چیز دستگیرم نشد از بس که حرف های سیما ذهنم را بهم ریخته بود. مدام به اطرافم نگاه میکنم و دنبال فرد مشکوکی میگردم و نیافتن مورد مشکوکی عصبیترام میکند.
سیما دستم را ویشگون می گیرد و همراه با خنده می پرسد:
_کجایی رویا؟ همش وول میخوری.
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم چیزی نیست. هر چند که چیزی از فیلم نمیفهمم اما نگاه چشمانم را به آن میدوزم.
بعد از تمام شدن فیلم سیما دستم را میگیرد و از سینما بیرون میرویم. او مشتاقانه از فیلم عاشقانه ای که دیده میگوید و گاهی من سر تکان میدهم.
سوئیچ را توی قفل میچرخانم و صدای ماشین به گوشم می رسد. پایم را روی گاز میگذارم و دور میشویم.
خیابان های سنگ فرش شدهی تهران مرا یاد فرانسه میاندازد. چقدر دوست دارم زودتر برگردم. سیما همینطور برای خودش وراجی میکند و من حواسم را به کل باختهام.
یک لحظه سکوت میانمان غوغا میکند که سیما میپرسد:
_خب نظرت چیه رویا؟
چشمانم چهار تا میشود.
_چی؟
_ای بابا! دارم سه ساعته فک میزنم بعد میگی چی؟
_خب... حواسم پرت شد.
با دلخوری لب میزند:
_میگم امشب چی بپوشم؟
_نمیدونم... هرچی بهت میاد.
_جناب پرفسور خودم میدونم ولی کدوم لباسم؟ اونی که دامن کوتاهه یا سارافن یا هم...
_ببین سیما من میگم مهمونی رو بیخیال!
قیافهی وا رفته اش را به سمت من برمیگرداند و میگوید:
_شوخی میکنی رویا؟ من عاشق مهمونیم! مخصوصا این یکی... آخه میدونی #اعیون و #اشراف هم کم نیستن. حتی میگن #ولیعهد هم شاید بیاد. البته من که باور نمیکنم اما فرض کن بیاد! واای چی میشه!
با آخرین حجم #بیخیالی نگاهش می کنم.
_آخه دیدن چار تا آدم اینقدر مهمه؟
_آره هنوز یادم نرفته! تو خودت از من بدتری.
_این چه حرفیه؟ من مهمونیایی که بابا هم میگرفت به زور شرکت میکردم. تو که دوستمی باید بدونی من تنهایی رو ترجیح میدم. بعدشم حالم بهم میخوره از پسرایی مزخرفی که با چشماشون میخوان دخترا رو درسته قورت بدن!
پشت چشمی برایم نازک میکند و با عشوه لب میزند:
_وای رویا تو مخت به جایی خورده؟ من اگه قیافهی تو رو میداشتم یه مهمونی رو هم جا نمی انداختم.
_از نظر من اونایی که مهمونی میگیرن یا مریضن یا نمیدونن با پولاشون چیکار کنن. اونایی که میرن مهمونی هم بیکارن شایدم...
حرفم را به حرفش قطع میکند و با خشم میگوید:
_دیگه هرچی میخوای بارم کن! حالا شدم مریض و بیکار و دیوونه؟
میخندم و دستم را روی پایش میگذارم و به سختی از دلش درمیآورم. او را به خانهشان میرسانم و خداحافظی میکنیم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛