💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
میگوید و پیاده میشود..
نشستهام و به عمق حرفهایش فکر میکنم! بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد. پس خیلی هم نگاه سر شبیاش بیمعنا نبود!
چپ و راست کردنهای سرش هم احتمالا
بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده!
صدای تق و تقی حواسم را پرت میکند. شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم میدهد و میگوید:
+شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟
خجالت میکشم از این گیج بازی. کیفم را برمیدارم و پیاده میشوم.
_ببخشید حواسم نبود
+خداببخشه.بفرمایید
و انقدر صبر میکند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو میآید . قبل از بالا رفتن از پلهها دوباره میپرسم:
_اینم غیرته؟
باز هم غافلگیر میشود و میپرسد:
+با من بودید؟
_بله
+چی غیرته؟
_همین که صبر میکنید تا اول من بیام تو
نفس عمیقی میکشد و مثل معلمهایی که برای شاگردشان دیکته میکنند با آرامش و سری خم شده میگوید:
_وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست. بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمنهای غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبیهای با غیرت!یا علی...
میرود و لبخند میزنم.
از حرفهایش بیشتر خوشم میآید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمیدانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو مینشینم و به همهی اتفاقهای امروز فکر میکنم …
از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمنبازی شهاب ! دستم را به چانهام میزنم و زیر لب میگویم. روز خوبی بودا !
حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف میزند. خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته.
پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که باناراحتی از خانهاش بیرون آمدم زنگ میزد.
تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمیدهم همان بهانه ی آمدنم هست…فقط درس نمیخوانم و درست و حسابی سرکلاسها حاضر نمیشوم. آدم عاقل که بند بهانهها نمیشود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق…
پارسا خواسته که امروز خوب باشم…خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم میخواهد.
ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم میگذارم.
با پارسا بودن که این چیزها را نمیطلبد!
دور میشوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی میشوم.بساط لاک و آرایش و شالهای رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن میکنم.
باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم!
لم میدهم به صندلی چرم ماشین و میپرسم:
_خب نگفتی؟کجا میریم؟
+مهمونی
ابروهایم بالا می رود
_نگفته بودی
+دعوتم کرده یکی از بچه ها
_ببینم دوستای کیانم هستن؟
+منظورت خود کیان و آذره؟!
_کلا..
+نه.اینا آدم حسابین، فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن
_کدوم لوس بازی؟
صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفهکاره میگذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدمهای جدید! چرا حس خوبی ندارم؟
نگاهی به سر و وضعم میکنم.
+پناه
_بله
+اگر میخوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم. یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش. اوکی؟
پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است. #خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام #حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند میزنم و میگویم:
_اوکی
+خوبه
عینک دودیاش را میزند و بیشتر گاز میدهد. صدای خواننده فضای ماشین را پر میکند.
همه چیز همانطور که میخواهم پیش میرود، اما چیزی توی دلم بیقراری میکند. #اصوات_نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای #دعای_توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ میخورند. به روی خودم نمیآورم که استرس دارم. من باید #آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.
وارد ویلای بزرگی میشویم.
برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگریزههای زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دلآشوبه میگیرم.
از کنار درختهای نه چندان بزرگ صف کشیده، استخر وسط حیاط،تاب سفیدفلزی گوشهی باغ و آلاچیق نقلی میگذریم و بالاخره میرسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا…
عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم…اما این بار زبانم نمیچرخد.
بسم الله نگفتهام و دنبالش روانه میشوم. دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف میکردند را ندارم؟!
سرم را تکان میدهم و راه میافتیم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌