💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت میشویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرفهایی ست که میشنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال
از نمایش سر در نمیآورم. انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیدهام.
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم میکند به دورهمی هفته ی بعدشان
_بهت میزنگم ، خیلی خوش میگذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمیخوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره، ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه …
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمیصرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
میخندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان میپاشد .چقدر مرموز میکنند خودشان را !
با کیان دعوا کردهام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش …
دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر میکردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد
و باعث شد عصبیتر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره میپری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ، ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سِرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم …
+والا چیزی به ذهنم نمیرسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده میرسید با #دخترمردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم میخندیدیم ؟من محدودیتی نمیبینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب #آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ #تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم میکرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد . منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم …
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه .
شاید انقدری که از #حرفهای_تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم!
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم میکوبد کیفم را زیر و رو میکنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم !
روسری م را از روی مبل برمیدارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله میشوم .
در میزنم و نزدیک یک دقیقه معطل میشوم تا بالاخره باز میکند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند #مهربانش نمیتوانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که …
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چه میدونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمیشم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی میکنم
دستم را میکشد و در را میبندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون میآیم و حواسم پرت صحبتهای شیرین فرشته میشود …
+بشین خوش اومدی
چشم میچرخانم توی سالن ، همه جا تمیز و پر از آرامش است … می نشینم و نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟
سرم تیر میکشد ، آخی میگویم و از فرشته میپرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونهی عموجان، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز میکنم و با آب خنکی که آورده میبلعمش. از توی آشپزخانه داد میزند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست میگفت،......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
بی بی و ملوک گرم صحبت بودند .نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش...
خواستم بنشینم که بی بی گفت:
- ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی
- سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد.
صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد...چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند.
بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد. پشت سرشان رفتم .
خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد
- اینجا نه... سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم
صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت.
- خانم علوی بفرمایید اتاق بنده
پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد
- حالا شد...زهرا جان موفق باشی.
وارد اتاق شدم.
اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود. چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده بود به نظرم جالب آمد
چند عکسی که به دیوار چسبانده بود. توجه ام را کامل جلب کرد.
به طرف عکسها رفتم
- اینجا کجاست؟
- این عکس ها یادگار سفر راهیان نور هست. شلمچه و...
- من تا حالا این جاها نرفتم
این را آرام گفتم
یک عکس از همه بزرگتر بود اطراف عکس را از عکس هایی پر کرده بود که احتمالا همه از شهدا بودند و عکس شهید ابراهیم هادی هم در بینشان بود.
- اینجا، جای خاصیه؟ آخه این عکس از همه بزرگتر چاپ شده.
- اینجا کانال کمیل هست. محل شهادت شهید ابراهیم هادی و همرزم هایش.
- جدی!؟
صادقانه گفتم:
- خوش به حالتان شما اینجا رفتید؟ چقدر دلم میخواهد کانال کمیل را ببینم ...
- خانم علوی، میشود شروع کنید؟ بیرون منتظرمان هستند.
- بله ببخشید
من روی مبل تک نفره ای که گوشه ی اتاق بود نشستم و خودش هم روی صندلی که جلوی میز کارش بود.
همان طور مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود گفت:
- بفرمایید من گوش می کنم.
- حقیقت حرفهای زیادی داشتم که بگویم ولی حالا که شما قرار هست در این سفر کمکم کنید فقط یک خواهش دارم
- بفرمایید
- اول اینکه کسی از این محرمیت چیزی متوجه نشود بعد هم در کارهای همدیگر دخالت نکنیم.
- یعنی چی!؟
- یعنی مثل الان!
- خانم علوی من و شما قرار هست یک #تعهدی را امضا کنیم پس تا زمان لغوش باید هر دو به احترام همدیگر رعایت کنیم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟