eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۳۱ و ‌۳۲ _دهنش یجوری نیست ؟ +سه بار تزریق کرده عزیزم با اعتراض کیان ساکت میشویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف‌هایی ست که میشنوم . _این دختره کیه ؟ ندیده بودمش +اونم تو رو ندیده _چه ربطی داره ؟ +بیخیال از نمایش سر در نمی‌آورم. انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده‌ام. بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم میکند به دورهمی هفته ی بعدشان _بهت می‌زنگم ، خیلی خوش میگذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمیخوام مزاحمت بشم +چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره، ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما _آخه … +آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی‌صرفه ! _یعنی چی ؟ +وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب _چشه مگه ؟ +خیلی بی حاشیه ست ! میخندند و پارسا می گوید : _کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می‌پاشد .چقدر مرموز میکنند خودشان را ! با کیان دعوا کرده‌ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش … دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر میکردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی‌تر بشوم و با غیظ بگویم : _خوش گذشت ؟ +کجا ؟ _نگفته بودی با این دختره میپری +کی ؟ الی رو میگی ؟ _همین ، ولی که الان اینجا بود +خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟ _یه سِرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم … +والا چیزی به ذهنم نمیرسه _عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده میرسید با ؟ +یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می‌خندیدیم ؟من محدودیتی نمی‌بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه _واقعا که کیان +جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم ! _فعلا که خوب +معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم میکرد .پریدم وسط حرفش و گفتم : _بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد . منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم … و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم! هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم میکوبد کیفم را زیر و رو میکنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل برمیدارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله میشوم . در میزنم و نزدیک یک دقیقه معطل میشوم تا بالاخره باز میکند . خداروشکر فرشته است _سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟ با دیدن لبخند نمیتوانم خیلی بداخلاقی کنم +سلام ، ما که دیروز همو دیدیم _اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که … +حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟ _چرا ؟ خدا بد نده +چه میدونم ، سابقه داره این درد لعنتی _بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته +نه مزاحمتون نمیشم _بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی میکنم دستم را میکشد و در را می‌بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می‌آیم و حواسم پرت صحبت‌های شیرین فرشته میشود … +بشین خوش اومدی چشم میچرخانم توی سالن ، همه جا تمیز و پر از آرامش است … می نشینم و نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر میکشد ، آخی میگویم و از فرشته میپرسم : _بقیه کجان ؟ +مامان و بابا رفتن خونه‌ی عموجان، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم _مرسی جلد صورتی قرص را باز میکنم و با آب خنکی که آورده می‌بلعمش. از توی آشپزخانه داد میزند +لیمو داشته باشه ؟ _نه ترش دوست ندارم +دیشب چقدر دیر برگشتی راست میگفت،...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ بی بی و ملوک گرم صحبت بودند .نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش... خواستم بنشینم که بی بی گفت: - ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی - سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد. صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد...چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند. بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد. پشت سرشان رفتم . خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد - اینجا نه... سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت. - خانم علوی بفرمایید اتاق بنده پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد - حالا شد...زهرا جان موفق باشی. وارد اتاق شدم. اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود.‌ چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده بود به نظرم جالب آمد چند عکسی که به دیوار چسبانده بود. توجه ام را کامل جلب کرد. به طرف عکس‌ها رفتم - اینجا کجاست؟ - این عکس ها یادگار سفر راهیان نور هست. شلمچه و... - من تا حالا این جاها نرفتم این را آرام گفتم یک عکس از همه بزرگتر بود اطراف عکس را از عکس هایی پر کرده بود که احتمالا همه از شهدا بودند و عکس شهید ابراهیم هادی هم در بینشان بود. - اینجا، جای خاصیه؟ آخه این عکس از همه بزرگتر چاپ شده. - اینجا کانال کمیل هست. محل شهادت شهید ابراهیم هادی و همرزم هایش. - جدی!؟ صادقانه گفتم: - خوش به حالتان شما اینجا رفتید؟ چقدر دلم میخواهد کانال کمیل را ببینم ... - خانم علوی، میشود شروع کنید؟ بیرون منتظرمان هستند. - بله ببخشید من روی مبل تک نفره ای که گوشه ی اتاق بود نشستم و خودش هم روی صندلی که جلوی میز کارش بود. همان طور مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود گفت: - بفرمایید من گوش می کنم. - حقیقت حرفهای زیادی داشتم که بگویم ولی حالا که شما قرار هست در این سفر کمکم کنید فقط یک خواهش دارم - بفرمایید - اول اینکه کسی از این محرمیت چیزی متوجه نشود بعد هم در کارهای همدیگر دخالت نکنیم. - یعنی چی!؟ - یعنی مثل الان! - خانم علوی من و شما قرار هست یک را امضا کنیم پس تا زمان لغوش باید هر دو به احترام همدیگر رعایت کنیم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟