┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹ و ۳۰
_مشکلی نیست، تا زمانی که کیفم رو بیارید وقت هست.
سرش را بالا میآورد و انگار کمی از حرفم جا خورده. زیر لب به آرامی تشکر میکند.
نمیتوانم از سوالاتی که آرامشم را ربوده اند حرفی به میان نیاورم:
_ببخشید من کلی سوال ازتون دارم.
🔥_اگه بشه جواب داد، حتما پاسخ میدم.
دستانم را بهم گره میزنم و همانطور که فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم، میپرسم:
_شما چیکار میکنین؟ خلاف کارین؟ دزدین؟
خنده ای کوتاه میکند و سرش را به علامت منفی تکان میدهد. توقع دارم حرف بزند و ادامه بدهد اما به یک سر تکان دادن قناعت میکند! انگار باید با موچین از زیر زبانش حرف کشید.
_فقط همین؟ من پرسیدم چیکارین، اگه دزد و قاتل نیستین پس کی هستین؟
🔥_ما #آزادی میخوایم.
_این شغلتونه؟
🔥_این تموم زندگیمونه!
کمی متوجه میشوم. به گمانم از همان روشنفکرهاست که میخواهد جهان را متحول کند.
_جز کدوم دسته هستین؟
پوزخندی می زند که تا ته گلویم را میسوزاند. لبش را تکان میدهد و به طعنه میگوید:
_هر چی کمتر بدونین بهتره.
از جوابهای نصفه و نیمه اش کلافه میشوم. سوالات بیشتری در ذهنم شکل میگیرد، اما چون میدانم چیزی نمیگوید اصرار نمیکنم.
_باشه...
چای اش را سر میکشد و بلند میشود.
نگاهم را به جان زمین میاندازم و برای بدرقه اش چند قدمی لنگ لنگان برمیدارم.
دستش را به در میگیرد و میگوید:
_من با شما در تماسم.
سری تکان میدهم و خداحافظی میکنیم. در که بسته می شود تک و تنها میمانم.
به طرف بوم نقاشی ام میروم و با دیدن خط سیاهی شوکه میشوم.
با خودم به 🔥پیمان🔥 می گویم:
" دستت درد نکنه با این آوردنت! ببین با بوم خوشگلم چیکار کرده!"
هر کار میکنم تا آن خط محو شود نشدنی است. رنگ و بوم را به حال خودشان رها میکنم. فکری به سرم میزند با خودم می گویم شاید سیما چیزی از #گروههای_مبارز بداند.
با خودم می گویم شاید ماشین را تحت نظر داشته باشند و با تاکسی به خانهی سیما میروم.
سیما با صورت ماسک زده اش در را باز میکند اول از قیافه اش وحشت میکنم اما با روی خوشش لبخندی به لبم مینشیند و وارد میشوم.
سیما به خدمتکارشان میگوید قهوه و کیک برایمان بیاورد.باهم وارد اتاقش میشویم و روی تختش مینشینم.
از لنگ زدنم تعجب میکند و میپرسد:
_چرا کج و کوله راه میری؟
خنده ای کوتاه به دهانم مینشیند و میگویم:
_هیچی، بی احتیاطی کردم.
همانطور که جلوی آینه با ماسک روی صورتش ور میرود، میگوید:
_خب چیشده یاد ما افتادی؟
_همین جوری. من تموم ارثمو فروختم که برگردم پاریس.
نفسش را همراه آهی بیرون میدهد و لب میزند:
_خوشبحالت... مامان من اجازه نمیده از کنارش جم بخورم. بابامم که با زن جدیدش خوشه! بخاطر دل مامانه که تا حالا نرفتم اروپا.
_آفرین، خوب کاری میکنی.
در باز میشود و خدمتکار قهوه و کیک شکلاتی را روی میز میگذارد. سیما اشاره میکند و از اتاق خارج میشود.
سیما از من میپرسد:
_با اون همه پول میخوای چیکار کنی؟
به پولش فکر نکرده بودم، چون به اندازهی کافی از راه نمایشگاه تابلو، و اموال پدری پول بدست می آوردم.
سیما بازویم را ویشگونی می گیرد و با آخ از فکر بیرون می آیم. بازویم را محکم می گیرم و به جانش نق میزنم.
_تقصیر خودته! میگم میخوای چیکار کنی.
_بهش فکر نکردم؛ تو اگه پول میخوای بگو.
_نه ممنون. منظورم کمک نبود.
_میدونم عزیزم... همین جوری گفتم.
روی صندلی اش لم می دهد تا ماسکش خراب نشود. کمی میانمان سکوت میشود و تعارف میکند تا قهوه بردارم.فنجان قهوه را پیش میکشم و آهسته آهسته قورت میدهم.
مزهی تلخ خوبی دارد.دو دل هستم چیزی از سیما بپرسم یا نه. میترسم بویی ببرد و جانش به خطر بیوفتد.کم کم مقدمه می چینم و با تردید لب میزنم:
_سیما شنیدی که...
میان صحبتم جفت پا میپرد و میپرسد:
_که؟
_که... که چند روز پیش مستشارای آمریکایی رو کشتن؟
یکهو از روی صندلی جست میزند. ماسک از روی صورتش ولو میشود و با دلخوری به من زل میزند.همانطور که میرود صورتش را بشوید به من میگوید:
_آ... آره شنیدم.
در آن چند دقیقهای که نیست فکر میکنم تا بتوانم موضوعی را پیدا کنم و از فکر مستشارها بیرون بیاید. صاف جلویم می نشیند و حوله را روی صورتش میکشد.
_گفتی مستشارا؟ خب چیشد که یاد اونا افتادی؟
لبخند مصنوعی میزنم و برای طبیعی جلوه دادن همه چیز میگویم:
_ها؟ هیچی اصلا ولش کن!
_خب باید بدونم چرا پرسیدی. راستش منم تو روزنامه خوندم، میگن کار #مجاهدین_خلق بوده.
_مجاهدین؟
مثل کارآگاه ها یواش صحبت میکند و لبش را کج میکند.
_آره... دفعه اولشون نیست که چند سال پیشم چندتا افسر آمریکایی رو ترور کردن.باورت میشه؟ خیلی وقاحت داره
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛