eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۹ و ۳۰ _مشکلی نیست، تا زمانی که کیفم رو بیارید وقت هست. سرش را بالا می‌آورد و انگار کمی از حرفم جا خورده. زیر لب به آرامی تشکر میکند‌. نمیتوانم از سوالاتی که آرامشم را ربوده اند حرفی به میان نیاورم: _ببخشید من کلی سوال ازتون دارم. 🔥_اگه بشه جواب داد، حتما پاسخ میدم. دستانم را بهم گره میزنم و همانطور که فنجان چای را به لبم نزدیک میکنم، میپرسم: _شما چیکار میکنین؟ خلاف کارین؟ دزدین؟ خنده ای کوتاه می‌کند و سرش را به علامت منفی تکان میدهد. توقع دارم حرف بزند و ادامه بدهد اما به یک سر تکان دادن قناعت میکند! انگار باید با موچین از زیر زبانش حرف کشید. _فقط همین؟ من پرسیدم چیکارین، اگه دزد و قاتل نیستین پس کی هستین؟ 🔥_ما میخوایم. _این شغلتونه؟ 🔥_این تموم زندگیمونه! کمی متوجه میشوم. به گمانم از همان روشنفکرهاست که میخواهد جهان را متحول کند. _جز کدوم دسته هستین؟ پوزخندی می زند که تا ته گلویم را میسوزاند. لبش را تکان میدهد و به طعنه میگوید: _هر چی کمتر بدونین بهتره. از جواب‌های نصفه و نیمه اش کلافه میشوم. سوالات بیشتری در ذهنم شکل میگیرد، اما چون میدانم چیزی نمیگوید اصرار نمیکنم. _باشه... چای اش را سر میکشد و بلند میشود. نگاهم را به جان زمین می‌اندازم و برای بدرقه اش چند قدمی لنگ لنگان برمیدارم. دستش را به در میگیرد و میگوید: _من با شما در تماسم. سری تکان میدهم و خداحافظی میکنیم. در که بسته می شود تک و تنها میمانم. به طرف بوم نقاشی ام میروم و با دیدن خط سیاهی شوکه میشوم. با خودم به 🔥پیمان🔥 می گویم: " دستت درد نکنه با این آوردنت! ببین با بوم خوشگلم چیکار کرده!" هر کار میکنم تا آن خط محو شود نشدنی است. رنگ و بوم را به حال خودشان رها میکنم. فکری به سرم میزند با خودم می گویم شاید سیما چیزی از بداند. با خودم می گویم شاید ماشین را تحت نظر داشته باشند و با تاکسی به خانه‌ی سیما میروم. سیما با صورت ماسک زده اش در را باز میکند اول از قیافه اش وحشت میکنم اما با روی خوشش لبخندی به لبم مینشیند و وارد میشوم. سیما به خدمتکارشان میگوید قهوه و کیک برایمان بیاورد.باهم وارد اتاقش میشویم و روی تختش مینشینم. از لنگ زدنم تعجب میکند و میپرسد: _چرا کج و کوله راه میری؟ خنده ای کوتاه به دهانم می‌نشیند و میگویم: _هیچی، بی احتیاطی کردم. همانطور که جلوی آینه با ماسک روی صورتش ور میرود، میگوید: _خب چیشده یاد ما افتادی؟ _همین جوری. من تموم ارثمو فروختم که برگردم پاریس. نفسش را همراه آهی بیرون میدهد و لب میزند: _خوشبحالت... مامان من اجازه نمیده از کنارش جم بخورم. بابامم که با زن جدیدش خوشه! بخاطر دل مامانه که تا حالا نرفتم اروپا. _آفرین، خوب کاری میکنی. در باز میشود و خدمتکار قهوه و کیک شکلاتی را روی میز میگذارد. سیما اشاره میکند و از اتاق خارج میشود. سیما از من میپرسد: _با اون همه پول میخوای چیکار کنی؟ به پولش فکر نکرده بودم، چون به اندازه‌ی کافی از راه نمایشگاه تابلو، و اموال پدری پول بدست می آوردم. سیما بازویم را ویشگونی می گیرد و با آخ از فکر بیرون می آیم. بازویم را محکم می گیرم و به جانش نق میزنم. _تقصیر خودته! میگم میخوای چیکار کنی. _بهش فکر نکردم؛ تو اگه پول میخوای بگو. _نه ممنون. منظورم کمک نبود. _میدونم عزیزم... همین جوری گفتم. روی صندلی اش لم می دهد تا ماسکش خراب نشود. کمی میانمان سکوت میشود و تعارف میکند تا قهوه بردارم.فنجان قهوه را پیش میکشم و آهسته آهسته قورت میدهم. مزه‌ی تلخ خوبی دارد.دو دل هستم چیزی از سیما بپرسم یا نه. میترسم بویی ببرد و جانش به خطر بیوفتد.کم کم مقدمه می چینم و با تردید لب میزنم: _سیما شنیدی که... میان صحبتم جفت پا میپرد و میپرسد: _که؟ _که... که چند روز پیش مستشارای آمریکایی رو کشتن؟ یکهو از روی صندلی جست میزند. ماسک از روی صورتش ولو میشود و با دلخوری به من زل میزند‌.همانطور که میرود صورتش را بشوید به من میگوید: _آ... آره شنیدم. در آن چند دقیقه‌ای که نیست فکر میکنم تا بتوانم موضوعی را پیدا کنم و از فکر مستشارها بیرون بیاید. صاف جلویم می نشیند و حوله را روی صورتش میکشد. _گفتی مستشارا؟ خب چیشد که یاد اونا افتادی؟ لبخند مصنوعی میزنم و برای طبیعی جلوه دادن همه چیز میگویم: _ها؟ هیچی اصلا ولش کن! _خب باید بدونم چرا پرسیدی. راستش منم تو روزنامه خوندم، میگن کار بوده. _مجاهدین؟ مثل کارآگاه ها یواش صحبت میکند و لبش را کج میکند. _آره... دفعه اولشون نیست که چند سال پیشم چندتا افسر آمریکایی رو ترور کردن.باورت میشه؟ خیلی وقاحت داره ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛