eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه میکردم. شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین... فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم. این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود و حالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت. بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم. در حیاط مسجد چترهای باز شده‌ای قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند. برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم. همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد. - خوبید؟ - خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر میکند الان است که تلف شوم. همان طور که آب را میداد با روی خوش و با لبخند به من گفت: - عرقی که در برای میریزید, دانه‌دانه‌اش خورشید میشود. شما هستید.در ضمن میدانستید عرقی که زیر چادر میریزید سه جا برای شما نور میشود: در درون قبر؛ در برزخ؛ در قیامت.. حالا باز هم از گرما نالان هستی؟ از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد. جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: - بهترین انرژی را به من دادید. - الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم. قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است. محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند. روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم: - چقدر اینجا بزرگ است... - بله درسته ؛ در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی از افراد پاک دفن شدند. قبر امام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد. خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور میکردند و حق نزدیک شدن به قبرها را نداشتند. ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظاره‌گر بودیم. یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛ یک طرف قبر امامان غریب... پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا میخواندم و برای مظلومیت این مکان اشک میریختم. دعا برای فرج مهدی زهرا،..😭 برای تمام عزیزانم 😭که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم. امروز هم پر برکت تمام شد... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده ✨ ✨قسمت ۹ و ۱۰ 🕊_وقتی تو توی عروسی یا مهمونی لباس باز میپوشی یه مرد هوسباز نگاهش میوفته روی تو و تحریک میشه در اون صورت ویژگیهای زن خودش براش کم رنگ میشه و زندگیشون دچار اختلال میشه. حتی تو رابطه ش باهمسرش تو رو جای همسر خودش تو ذهنش تصور کنه... تو خودت دوست داری مردت با دیدن کس دیگه ای تحریک بشه؟زیباهای زن دیگه تو ذهن و تصورش باشه... رفتم تو فکر... تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکردم... ادامه داد... 🕊-با تو غرور خودت رو حفظ میکنی. نشون میدی هر کسی لیاقت دیدن ظرافت‌های خدادادی تو رو نداره... جز همسرت نه مردان هوسباز... راست میگفت... ولی من چه جوری انقد تغییر کنم؟ پسره خودش جوابم رو داد انگار ذهنم رو میخوند 🕊-قطره قطره،آروم آروم شروع کن حرفش که تموم شد از خواب پریدام... هنوز نرسیده بودیم... بدون حرف خیره شدم به بیرون. صحنه های خواب دیشب جلو چشمم رژه میرفت. کسایی که توی آتیش بودند همه پشیمون بودند و میخواستن برگردن به گذشته و کاراشون رو جبران کنند. ولی راه برگشتی نبود... من نمیخوام مثل اونا پشیمون بشم... ولی از کجا معلوم این خوابا راست باشه؟ شاید توهم باشه... اگه درست نبود چطور ممکنه چند بار پشت سر هم من اون خوابها رو ببینم؟ بهتره برم خونه تحقیق کنم... دیگه دارم گیج میشم...آره این بهترین راه ولی عروسی رو چیکار کنم؟ به اطراف نگاه کردم..نزدیکای خونه بودیم. -مامان برو خونه +چی؟ دیر میشه دیوونه -شما برید... بگو دنیا کار داشت نتونست واسه عقد بیاد. +ناراحت میشن... -اشکال نداره... +یعنی کارت از عروسی دوستت مهمتره؟ -بله مهمتره... پوفی کشید گفت : +از دست تو چکار کنم رفت طرف خونه.... سریع از ماشین پیاده شدم و یه خداحافظی کردم. رفتم تو خونه...نشستم روی صندلی و لب‌تاب رو روشن کردم... مطلب مورد نظرم رو سرچ کردم و شروع به خوندن. تموم حرفای پسره داشت برام روشن میشد ولی خیلی سوال برام پیش اومد... سرم داشت منفجر میشد. فضای اتاق تاریک شده بود بلند شدم جلو آینه ایستادم... نگاهی به سرتا پام انداختم... لباسم مثل همیشه باز بود... یعنی میتونم به حرفهای اون اطمینان کنم؟ یه بار که ضرر نداره از توی کمد یه لباس پوشیده تر برداشتم و لباس شب مشکی رنگی که تنم بود رو انداختم روی تخت. به آرایشم نگاه کردم... به نظر خودم که مشکلی نداشت... خوب به هر حال تا همین‌جا هم زیاد تغییر داشتم تو تیپم. رفتم توی پارکینگ و ماشین خودم رو برداشتم... توی راه همش فکرم مشغول بود... چرا خدا که میگن انقدر مهربونه باید انسانها رو تنبیه کنه؟ چرا خدایی که مهربانی باید بندگانش تو آتش بندازه... اصلا خدا چرا جهنم رو ساخت؟ از ماشین پیاده شدم... تالار شلوغ بود... بعد در آوردن مانتوم رفتم طرف مهسا و آرمین که کنار هم ایستاده بودند. -سلام عروس و دوماد خوشبخت بشین .... مهسا نگاه خشمگینانه ای بهم انداخت و گفت +عوضی الان وقت اومدنه؟ بزنم اینجا نصفت کنم.... با آرمین دست دادم و گونه مهسا رو بوسیدم -کار داشتم روانی حالا ببینم بچه ها کجان؟ ✨ادامه دارد.... ✨نویسنده؛ زهرا ایزدی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥