✍ لیست #پنجم با لینک قسمت اول
۱۲۱)🍃 #ماه_آفتاب_سوخته
معرفتی، بصیرتی، مخصوص محرّم (۷۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33936
۱۲۲)🍃 #مثل_یک_مرد
عاشقانه، شهدایی، تلنگری و بر اساس واقعیت (۴۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34332
۱۲۳)🍃 #کولهباری_ازعشق
عاشقانه، بسیار فانتزی (۸۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34520
۱۲۴)🍃 #دست_تقدیر {جلد اول}
امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۹۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34785
۱۲۵)🍃 #دست_تقدیر۲ {جلد دوم}
امنیتی، جبهه مقاومت، فانتزی، عاشقانه (۵۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35019
۱۲۶)🍃 #آخرین_عروس
رمان صوتی، معرفتی، بصیرتی (۹ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35117
۱۲۷)🍃 #سید_ابراهیم
رمان صوتی، واقعی، عاشقانه، شهدایی، بصیرتی (۵ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35189
۱۲۸)🍃 #خاطرات_یک_مجاهد
رمان بلند، امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۳۱۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35226
۱۲۹)🍃 #موقعیت_ننه
کتاب صوتی، دفاع مقدس، طنز، واقعی (۶صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35810
۱۳۰)🍃 #به_شرط_عاشقی
فانتزی، عاشقانه، شهدایی-مدافع حرم- (۵۱ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35868
۱۳۱)🍃 #خیاط_شهر_ما
کتاب صوتی، تلنگری، معرفتی، گزیدهای از داستانهایی از زندگی «شیخ رجبعلی نکوگویان» معروف به «شیخ رجبعلی خیاط» (۴ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35978
۱۳۲)🍃 #سپر_سرخ
امنیتی، محور مقاومت، عاشقانه و نیمه واقعی (۷۷ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35994
۱۳۳)🍃 #ققنوس_فاتح
کتاب صوتی، واقعی، انقلابی، شهدایی (۱۰ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36164
۱۳۴)🍃 #مجنون_الحسین
رمان واقعی، کوتاه، تلنگری، معرفتی، آموزنده (۱۳ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36259
۱۳۵)🍃 #چهارشنبه_های...
واقعی، تلنگری، عاشقانه، آموزنده (به دلیل چاپ شدن رمان حذف شد)
۱۳۶)🍃 #تلنگر_شهید
رمان کوتاه، نیمه واقعی، آموزنده، تلنگری (۲۷ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36379
۱۳۷)🍃 #تجسم_شیطان
رمان واقعی، آموزنده، تلنگری ( ۱۴۲ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36557
۱۳۸)🍃 #خون_دلی_که_لعل_شد
کتاب صوتی، خاطرات خودگفته حضرت آقا از زمان تولد تا زمان انقلاب (۲۰ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36825
۱۳۹)🍃 #زن_زندگی_آزادی
امنیتی، تلنگری، آموزنده، کمی عاشقانه (۹۸ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/36895
۱۴۰)🍃 #خار_و_میخک
کتاب صوتی، داستان بلند، بصیرتی، امنیتی، آموزنده (۳۰ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37099
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⛔️۱۴۱)🍃 #بهترین_هدیه_روزمادر
رمان کوتاه، عاشقانه، آموزنده و در حال نوشتن... (۱۸ قسمت)
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37226
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۴۲)🍃 #ضاحیه
رمان امنیتی، جبهه مقاومت، آموزنده (۴۳ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37328
۱۴۳)🍃 #خنده_های_بیصدا
رمان صوتی، طنز، در حوزه نوجوانان (۹ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37528
۱۴۴)🍃 #بانوان_آسمانی
رمان کوتاه، واقعی، از بانوان شهیده.(۳۴ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37576
۱۴۵)🍃 #عشق_پاک
رمان فانتزی، عاشقانه، شهدایی(مدافع حرم)، آموزنده (۱۷۹ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37645
۱۴۶)🍃 #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
رمان فانتزی، آموزنده، تلنگری، شهدایی، ( #شهیدهمت) (۴۴قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37996
۱۴۷)🍃 #گلچین
رمان واقعی، کوتاه، شهدایی(شهید محمدرضا کشاورز. شهید حمله تروریستی شاهچراغ علیهالسلام) (۹قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/38119
۱۴۸)🍃 #سامری_در_فیسبوک
رمان اعتقادی، آموزنده، تلنگری و بر اساس واقعیت (درمورد فرقههای کاذب و مدعیان دروغین مهدویت) (۱۰۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/38162
۱۴۹)🍃 #ده_قصه_از_امامرضاعلیهالسلام
کتاب صوتی، گروه سنی کودک و نوجوان، شیوه زندگی و رفتار و گفتار امام در قالب قصه. (۱۲ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/38400
۱۵۰)🍃 #دایره
رمان تریلر( امنیتی)، جنایی، معمایی، غیر واقعی (۸۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/38509
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی و چـــــــــــهار🥰
💜اسم کتاب؟ #مجنون_الحسین
💚نویسنده؟ طاهرهسادات حسینی
💙چند قسمت؟ ۱۳
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌤🌼🌤🌼🌤🌼
✨اَللّـــــــهُمَّعَـــــــجِّللِوَلـــــــــیِّکَالفَــــــــرَج✨
🌼رمان واقعی، معرفتی و آموزنده
🌼 #مجنون_الحسین علیهالسلام
🌼قسمت ۱ و ۲
زهرا با همان چشمان پاک و معصومش که محجوبانه به من نگاه میکرد، به صورتم خیره شد و آرام لب زد و با همان لحن مهربان همیشگی درحالیکه به بسته کوچک اشاره میکرد گفت:
_آقا.... امانتی من....یادتون نره..
آرام گفتم:
_زهرا....زهرا....
هنوز میخواستم چیزی بگویم که با تکان تکان های شانهام از خواب بیدار شدم و حکیمه درحالکیه لیوان آبی به طرفم میداد گفت:
_حاجی یه جرعه آب بخور، تو خواب همهاش حرف میزدی و گُر گُر عرق میریختی
و صدایش را کمی پایینتر آورد و گفت:
_باز هم خواب زهرا را میدیدی؟!
دستم را تکیه گاه تنم کردم و گفتم:
_چطور مگه؟! حکیمه خانم، روی زهرا حساس نباش، اون بیست سال پیش همسر من بود، درسته خیلی دوستش داشتم اما تقدیر خدا نبود که برای من بمونه و البته تو هم زنمی و دوستت دارم، پس به کسی که سالهاست از این دنیا رفته حسودی نکن...
حکیمه آه کوتاهی کشید و گفت:
_حسودی نمیکنم، من همیشه برای زهرا خدابیامرز خیرات میدم، خودت که دیدی پس اینجور دیگه نگو
خندهای کردم و گفتم:
_اگر حسودی نمیکنی پس چرا فکر کردی سر ظهری هم خواب زهرا را دیدم؟!
حکیمه لیوان آب را به دستم داد و گفت:
_یه جرعه آب بخور، گلوت خشک شد بس که تو خواب زهرا..زهرا میگفتی..
لیوان آب را از دستش گرفتم و یک نفس سرکشیدم و تازه فهمیدم که من نه توی خواب بلکه تو بیداری اسم زهرا را صدا زدم و..
حکیمه لیوان را از دستم گرفت به طرف در اتاق رفت، خودم را بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم
اول یاد خوابم افتادم، خوابی که هراز گاهی تکرار میشد و زهرا میآمد و با حالتی مبهم گوشزدی میکرد و میرفت، اما اینبار فرق داشت، قشنگ به من فهماند که منظورش چی هست.
نفسم را محکم بیرون دادم و همانطور که سرم را روی دستهایم میگذاشتم زیر لب گفتم: " آخه زن، آخه زهرای من! این چه وصیتی بود که به من کردی؟! من....منِ بینوا امام زمان(علیهالسلام)را از کجا پیدا کنم که سفارشی تو رو به دستش برسونم... آخه تو تاکید کردی به دست امام زمان برسونم، اگر این تاکیدت نبود تا الان این هدیه ات را به روحانی کسی میدادم که در راه امام زمان خرج کنه....آخه زن درست و حسابی! تو توی وجود من چی دیدی که فکر کردی من میتونم امام زمان را ببینم، آخه من روسیاه و حقیر سراپا تقصیر کجا و آخرین ذخیره خدا و چکیده انبیا کجا؟! "
نمیدانستم چه کنم، اما میفهمیدم که زهرا منتظر هست، باید کاری میکردم، امروز که قبل اذان ظهر اومدم خونه تا کمی استراحت کنم و خواب قیلوله برم این شد خوابم....
صدای اذان ظهر از پشت پنجره به گوش میرسید. دستی به زانو زدم و با گفتن یاعلی از جا بلند شدم و همانطور که از اتاق بیرون میرفت تصمیم خودم را گرفتم، باید میرفتم به مسجد بازار، روحانی مسجد را که حاج آقا علی بود میدیدم و از وصیت زهرا و این خواب بهش میگفتم و هر چی حاج علی میگفت همان کار را میکردم و این بار را از روی دوشم برمیداشتم.
نماز عشاء تمام شد، صف سوم نشسته بودم، هنوز حال و هوای خواب دم ظهری را داشتم، از حرفهای اطرافیان چیزی نمی فهمیدم، از جا بلند شدم و میخواستم به طرف محراب بروم،
مردم با احترام راه کوچکی برام باز کردند و از کنار هر کس که رد می شدم با احترام سری تکان میداد و سلام و تعارف و تکلف میکرد. نزدیک حاج آقا شدم، یکی از کسبه در حال صحبت با حاج آقا بود و تا متوجه من شد، لبخندی زد و گفت:
_حاج اکبر، حتما اومدین تا برای نذری محرم و هزینه دهه صحبت کنید،بفرمایید که بحث ما هم در همین مورده...
جواب سلامش را دادم و همانطور که به حاج علی دست میدادم گفتم:
_چشم، هر چی بر عهده ما بذارن به دیده منت قبول میکنیم، ما نوکر آقا اباعبدالله و عزادارانش هم هستیم، اما الان عرضی دیگه داشتم خدمت حاج آقا...
اصغر آقا که مرد تیزی بود از جا بلند شد و گفت:
_بفرمایید حاج اکبر، ما حرفامون را زدیم و بقیه اش هم بعدا پیگیری می کنیم، اول شما...
اینقدر ذهنم مشغول بود که حتی تعارف خشک و خالی هم در مقابل این از خودگذشتگی اصغر آقا و دادن نوبتش به من، نکردم
زانو به زانوی حاج علی نشستم، تسبیح دانه درشت سبز رنگ دستم را بی هدف میشمردم که حاج آقا با لحن ملایم همیشگی اش گفت:
_چی شده حاج اکبر؟! مشکلی پیش آمده؟! انگار خیلی تو فکری، کاری از دست ما برمیاد برادر؟
آه کوتاهی کشیدم و نمیدانستم از کجا شروع کنم، داستان زهرا مال بیست سال پیش بود، کمابیش قدیمیای محله از قصه عشق من و زهرا داستان ها شنیده بودند،
🌤🌼🌤🌼🌤🌼
✨اَللّـــــــهُمَّعَـــــــجِّللِوَلـــــــــیِّکَالفَــــــــرَج✨
🌼رمان واقعی، معرفتی و آموزنده
🌼 #مجنون_الحسین علیهالسلام
🌼قسمت ۳ و ۴
شب آخر ماه ذیالحجه بود و در مسجد پاسرو، غلغلهای برپا بود، توی این مسجد، مثل خیلی از مساجد دیگه رسم بر این بود که دهه محرم هر شب توی خونه یکی از اهالی عزاداری برپا میشد و بعد از پذیرایی مختصری، هیأت راه میافتاد به سمت مسجد و نوحه میخوندن و سنج و طبل میزدن و بر سر و سینه میزدن تا به مسجد برسن.
حالا روحانی مسجد که همه به اسم آقا سید میشناختنش روی پله اول منبر چوبی رنگ و رو رفته نشست و صداش را بالا برد تا به همه برسه و گفت:
_هم محلهایهای عزیز، کمی سکوت کنید، میدونم که همه تون دوست دارید که توی این ده روز، لااقل یک شب مجلس عزای ارباب توی خونه تان برپا باشه، اما ظرفیت محدوده، فقط ده نفر این سعادت نصیبشون میشه، البته ما سعی میکنیم عادلانه انتخاب کنیم و کسایی انتخاب میشن که حداقل توی دو سال گذشته میزبان هیأت نبودند...
آقاسید نگاهی به جمعیت کرد و ادامه داد:
_حالا هر که این شرط را داره از جا بلند بشه و اعلام حضور کنه تا تعیین بشه هر شب هیأت کجا باشه!
تا این حرف از دهان آقا سید خارج شد جمعیت زیادی از جا بلند شدند، هیاهویی برپا شد، هر کس بلند اسم خودش را میگفت تا گوی میزبانی از دسته عزا را از دیگران برباید
انگار عشق حسین فوران کرده بود و ملت مجنون تر از همیشه میخواستند نامشان در سیاهه لشکر عزاداران حسین ثبت بشود، هرکس بلند و بلندتر اسمش را می گفت تا به گوش آقا سید برسد،
هیچکس به مرد ژنده پوشی که توی کل شهر به دیوانگی و جنون شهرت داشت توجهی نمیکرد، آن مرد ژنده پوش که خیلی از کلمات را نمیتوانست درست تلفظ کند و همیشه منظورش را با ایما و اشاره و کلمات شکسته و مبهم به دیگران میفهماند هم از جا بلند شده بود و همانطور که از پشت جمعیت دو دستش را بالا آورده بود با فشاری که به خود میآورد و با لکنت می گفت:
_م...م...م...من...م...م...من...ح...حسین....حسین...می....خوام...خونه....
همهمه ای درگرفته بود، اسم میزبانی عزای حسین علیه السلام وسط بود و هرکس میخواست به طریقی این سعادت از آن او شود... میزبان شب اول و دوم و سوم.... تا نهم مشخص شد.
هیچکس به حرکات و شیونهای آن مرد ژنده پوش و نیمه لال که مشهور به دیوانهٔ آن شهر بود توجهی نمیکرد. آقاسید دستش را به علامت سکوت بالا برد، همه جمعیت ساکت شدند و آقاسید گفت:
_عزیزان! میزبانی نُه شب مشخص شد، حالا میزبان شب دهم را تعیین میکنیم، نمیخوام دلی بشکنه، نمیخوام....
حرف آقا سید نصف و نیمه ماند که ناگهان صدای فریاد بریده بریده عبدالله دیوانه کل فضا را پر کرد:
_ح...سین....حسین...خونه...ما
مردم به آخر مجلس نگاهی کردند و ناخوداگاه راهی باریک برای عبدالله دیوانه که همانطور بر سر و سینه میزد و حسین حسین میگفت و جلو می آمد، باز کردند.
عبدالله دیوانه خودش را به آقا سید رساند و مثل کودکی که دلش بهانه چیزی را گرفته باشد جلوی منبر چوبی زانو زد و با دو تا دست عبای آقا سید را چسپید و همانطور که التماس از تمام حرکاتش می بارید و اشک از چهار گوشه چشمانش جاری شده بود، با لکنت گفت:
_ح..س..ین...حسین...خو..خونه...ما...
آقا سید نگاه مهربانی به عبدالله انداخت، او و تمامی اهالی این شهر عبدالله را خوب میشناختند و از وضع زندگی اش آگاه بودند، آقا سید دو دست عبدالله را در دست گرفت و با لحنی لرزان گفت:
_آقا عبدالله، عزیز دل برادر! شما که وضع مالی ات خوب نیست، مگه میتونی خرج هیأت را بدی؟ اونم توی شب عاشورا که هیأت از همیشه شلوغ تر هست
و بعد نفسش را آرام بیرون داد و به پشت عبدالله دیوانه زد و گفت:
_میدونم که میخوای به عزادارهای اباعبدالله خدمت کنی، سفارش میکنم که چای شب دهم را تو بین عزادارا پخش کنی، اصلا چای ریز مجلس بشی، باشه قبوله؟!
عبدالله که انگار مجنون تر از هر وقت شده بود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_ن..ن...نه...نه....
و بعد به بازوهایش اشاره کرد و ادامه داد:
_من...ک...کار....کار....پول...حسین...حسین..
و همه فهمیدند که عبدالله میگوید: "کار میکنم و پول مجلس امام حسین را درمیآورم."
آقاسید انگار در برزخ گیر کرده بود، از یک طرف نمیخواست دل عبدالله دیوانه را که محب امام حسین بود بشکند و از طرفی نمیتوانست ریسک کند و سرنوشت شب دهم هیات را به قول نصف و نیمه و کارکرد عبدالله بسپارد..
عبدالله که تردید آقا سید را دید دوباره شروع کرد محکم به سر و سینه زدن و همزمان حسین حسین هم میگفت، صحنهای پیش آمد که اشک همه جمع را درآورده بود،
در این هنگام کربلایی جعفر که از هیأتی های مسجد بود جلو آمد و چیزی در گوش آقاسید زمزمه کرد و سید همانطور که سرش را تکان میداد رو به عبدالله گفت:
✨ادامه دارد....
🌼نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌼🌼🌼🌤🌤🌼🌼🌼
🌤🌼🌤🌼🌤🌼
✨اَللّـــــــهُمَّعَـــــــجِّللِوَلـــــــــیِّکَالفَــــــــرَج✨
🌼رمان واقعی، معرفتی و آموزنده
🌼 #مجنون_الحسین علیهالسلام
🌼قسمت ۵
کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد:
_آقا سید، برای رضای خدا و امام حسین علیه السلام هم که شده میزبانی جلسه را به ایشون بدین اما شرط کنید که اگر نتونست خرج و مخارج شب دهم هیات را فراهم کنه، اون شب هیات به خانه ما بیادش و من هم تدبیری می اندیشم که یه چیزایی پیش بینی و اماده باشه تا به مشکلی نخوریم....
آقا سید رأی کربلایی جعفر را پذیرفت و رو به عبدالله دیوانه که همچنان حسین حسین میگفت و اشک میریخت کرد و گفت:
_آقا عبدالله! باشه قبول؛ با اینکه همه مردم این شهر میدانند که شما از لحاظ مالی ضعیف هستین و نمیتوانین خرج یک شب هیات را هم بدین، اما به خاطر ارادتت به سیدالشهدا و اصرارت توی این امر، قبول میکنیم اما اگر تا روز موعود نتونستی خرج و مخارجی فراهم کنی، هیأت به خانه تو نمیاد و به خانه کربلایی جعفر میره...
عبدالله دیوانه که باورش نمیشد میزبان عزادارها اونم توی شب عاشورا شده باشه، در میان گریه، خنده شیرینی کرد و همانطور که دست روی چشم میگذاشت و اشاره به بازویش میکرد گفت:
_م..م...من...کا...کار...کار...ب...ب..برای.... حسین
و با گفتن این حرف از مسجد بیرون زد. عبدالله دیوانه در تاریکی شب به سمت خانه اش پیش میرفت، درحالیکه بلند بلند و با ذوقی زیاد فریاد میزد:
_ح...حسین...حسین...خانه ما..
عبدالله دیوانه به خانه محقرش که آنهم استیجاری بود رسید، -ماه نسا- همسر عبدالله که با همسایه ها جلوی در نشسته بود، با دیدن حال غریب عبدالله و حرفهای بریده بریده ای که میزد، مجلس خاله زنکی شبانه را ترک کرد و با سرعت پشت سر عبدالله وارد خانه شد.
در چوبی و رنگ و رو رفته خانه را بست و چفتش را انداخت و همانطور که از حیاط خاکی میگذشت پشت سر عبدالله وارد اتاق شد و گفت:
_هی عبدالله...چی شده؟! تو همینطور دیونه بودی، چی بهت گفتن که حال و روزت این شده و دیوانه تر از همیشه اومدی خونه؟! کو ببینم امروز کار کردی؟! پول و پله ای اوردی خانه؟! اصلا کو قرص نان و کوزه ماستت هاااا
عبدالله که حال خوشی داشت و میخواست همسرش هم در این حال شریک شود گفت:....
✨ادامه دارد....
🌼نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌼🌼🌼🌤🌤🌼🌼🌼
🌤🌼🌤🌼🌤🌼
✨اَللّـــــــهُمَّعَـــــــجِّللِوَلـــــــــیِّکَالفَــــــــرَج✨
🌼رمان واقعی، معرفتی و آموزنده
🌼 #مجنون_الحسین علیهالسلام
🌼قسمت ۶ و ۷ و ۸
ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدالله همانطور که گریه و خنده اش قاطی شده بود بریده بریده گفت:
_ح...ح..حسین حسین ...خ..ونه ...ما
ماه نساء چشمانش را ریز کرد و گفت:
_چی؟! در عوض اینکه کار کنی و خرجی و خوراکی برای من و خودت فراهم کنی رفتی مجلس روضه و الانم دست خالی اومدی؟!
عبدالله سرش را به شدت به دو طرف تکان داد و گفت:
_ن..ن..نه...نه... عاشورا...حسین.... حسین .... خونه ما...
ماه نسا که باورش نمیشد و فکر میکرد عبدالله دیوانه همان یک ذره عقلی هم داشته از دست داده گفت:
_چی میگی دیوانه؟! هیات عزاداری، عاشورا میاد تو خونه ما؟!
عبدالله همانطور که برقی توی چشمانش میدرخشید سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت:
_هااا...هاااا
ماه نسا مثل گرگی زخمی، نعره ای کشید و گفت:
_تو خودت دیوونه بودی، مردم هم دیوانه کردی، کدوم آدم عاقلی گفته که هیات بیاد خونهٔ توی ژنده پوش یک لاقبا که پولی نداری شکم خودت و منو سیر کنی، حالا حسین حسین هم بیاد اینجا!!...آخه مرتیکه دیوانه! از سر قبر بابات پول قند و چایی را میاری؟! اونم توی این خونه خرابه که تازه مال خودتم نیست و ماه تا ماه توی پول اجاره اش هم موندی...
ماه نساء کارد میزدی خونش درنمیآمد خرناسی کشید و به در اشاره کرد و گفت:
_همین الان میری به آقا سید میگی، من نمیتونم، شرایطش را ندارم، پول ندارم، فقیرم، بدبختم بیچاره ام، نمیتونم خرج هیات را بدم، فهمیدی؟!
عبدالله چشمانش را از حدقه درآورد و فریادی زد و گفت:
_نننن...نه! من....کار.... پول.... میارم.... حسین ... حسین ....اینجا....عاشورا....
ماه نساء که انگار به سیم آخر زده بود، با یک حرکت ریسمانی را که روی میخ کنار دیوار آویزان بود و گهگاهی که عبدالله میرفت حمالی با این ریسمان بارها را میبست، از دیوار کشید و همانطور که ریسمان را بالا میبرد و بر سر و صورت عبدالله فرود میآورد گفت:
_میگم برو بگو نمیتونم خرج هیات را بدم.... روی حرف من حرف نززززن، وگرنه اینقدر با این ریسمان میزنمت که کل بدنت سیاه و کبود بشه.... برو عبدالله دیوونه...خیلی هنر داری کار کن که دو تایی سر گشنه روی زمین نزاریم، قربون امام حسین بشم نمیخواد تو خرج هیاتش را بدی، خرج کن برای امام حسین بسیاره، تو رو چه به خرج امام....
عبدالله که مجنون حسین بود و اینک جنونش بیش از قبل شده بود، جلوی پای همسرش زانو زد و همانطور که دستانش را حائل سرش میکرد گفت: _تو...بززززن....سیاهم....کن....اما.... حسین... حسین...خانه ما
ماه نسا انگار خشم جلوی چشمش را گرفته بود ریسمان را بالا میبرد و بیهوا بر بدن عبدالله فرود میآورد و عبدالله هم فقط حسین حسین میکرد و اشک میریخت.
ریسمان بالا میرفت و بر بدن عبدالله فرود میآمد، انگار ماه نساء از زدن خسته شده بود اما عبدالله دیوانه از حسین حسین گفتن خسته نشده بود و هر لحظه که می گذشت صدای حسین حسین گفتن بریده و بالکنت عبدالله بلندتر از قبل میشد.
ماه نسا که تحت تاثیر این حالت عبدالله قرار گرفته بود و از طرفی نمیخواست حرف خودش را دوتا کند، جلوی عبدالله که چون کودکی بی پناه خودش را درهم کشیده بود نشست، نگاهی از روی ترحم به عبدالله کرد و گفت:
_ای مردک دیوانه! فکر کردی خودت فقط دل داری و امام حسین را دوست داری؟!خوب منم امام را دوست دارم، اما عقل دارم، نعمتی که تو نداری، من عقل دارم و میدونم تو خرج هیات را نمیتونی بدی و اگر اونا شب عاشورا بیان اینجا آبروی من و تو میره، همینجوری مردم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن و تو را دیوانه میخونن، اگر این اتفاق بیافته دیگه منم دیوونه میدونن و میگن زن و شوهر هر دوتاشون مجنون هستند، پس حرف توی کله ات بره، تو نمیتونی خرج هیات را بدی...
عبدالله که حس کرده بود لحن ماه نسا ملایم شده با خواهشی در نگاهش به بازویش اشاره کرد و گفت:
_م...من...کا...کار...پول...خیلی...هیات...حسین...حسین
ماه نسا اوفی کرد و از جایش بلند شد، همانطور که کمرش را راست میکرد گفت:
_قربون امام حسین برم، تو دیوانه بودی، در عوض شفا دادنت، دیوانه ترت کرده
و بعد با تحکمی در صدایش گفت:
_باشه! هیات را اینجا راه میدم، به شرطی که همین الان بری بیرون، این چند روز که مونده را کار کنی و صبح روزی که قراره شبش هیات بیاد اینجا، هر چی پول درآوردی میاری میدی به من تا برم چای و قند و نبات بگیرم ولی وای به حالت که نتونی توی این چند روز کار پیدا کنی و پول را جور کنی، به خود امام قسم میخورم که اگر دست خالی بیای در خونه را میبندم، نه تو رو توی خونه راه میدم و نه در را به روی هیات باز میکنم، فهمیدددددی؟!
🌤🌼🌤🌼🌤🌼
✨اَللّـــــــهُمَّعَـــــــجِّللِوَلـــــــــیِّکَالفَــــــــرَج✨
🌼رمان واقعی، معرفتی و آموزنده
🌼 #مجنون_الحسین علیهالسلام
🌼قسمت ۹ و ۱۰
چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار بود، اما گویی زمین و زمان به او پشت کرده بودند تا آرزوی میزبانی هیأت حسینی بر دلش بماند. یا کسی به او کار نمیداد، یا اگر باربری و حمالی هم به تورش میخورد،
صاحب کار در عوض پول به او غذایی یا قرص نانی و ظرف شیری میداد و خبری از پول و سکه نبود. کم کم مهلت چند روزه او داشت به اتمام میرسید و عبدالله دست خالیتر از همیشه، به فردایی می اندیشید که می بایست میزبان هیأت باشد.
صبح روز دهم بود و طبق قرار قبلی میبایست شب هیات خانه عبدالله باشد. عبدالله جلوی گذر بازار چمپاتمه زده بود و همانطور که به هرکس رد میشد التماس میکرد به او کاری دهند، ریز ریز هم گریه میکرد.
در همین حالت که چشمانش سنگفرش زمین را میدید متوجه شد زنی جلویش ایستاده...فکر کرد این زن از او کاری میخواهد تا در ازای کارش به عبدالله پول دهد.
عبدالله مثل فنر از جا پرید و همزمان آن زن روبنده اش را بالا زد و عبدالله صورت پر از خشم ماه نساء را در پس نقاب دید. عبدالله با لکنت و ترس سرش را به علامت سلام تکان داد و گفت:
_س..س...سلام...
ماه نسا با مشت به سینه عبدالله کوبید و گفت:
_که حسین حسین خانه ما هااا؟! کو پولهایی درآوردی بده تا برم وسیله بخرم...
عبدالله دستان خالی اش را نشان ماه نسا داد و شروع به گریه کرد. ماه نسا که انگار انتظار این مورد را داشت گفت:
_اشکال نداره الان میرم در مسجد پاسرو به آقا سید میگم که زحمت میزبانی را از روی دوش تو برداره...
عبدالله که انگار این حرف تیر کشنده ای بر قلبش بود و هنوز امید داشت که امام حسین خرج میزبانی اش را برساند با دو دست چادر ماه نسا را چسپید و گفت:
_ت...ت...تو رو ... خدا...نرو... من... پول.... حسین...حسین....
ماه نسا که گویی خودش هم دلش از این حال و روز به درد آمده بود، اشک گوشه چشمهایش را گرفت و گفت:
_باشه عبدالله، به خاطر امام حسین مسجد نمیرم اما اگر تا قبل غروب آفتاب پول آوردی که آوردی اگر نیاوردی درخونه را به روی تو و هیات امام حسین باز نمیکنم، برو هر خاکی میخوای به سرت بریز...
ماه نساء با زدن این حرف راهش را کشید و به طرف خانه رفت. عبدالله مستاصل تر از همیشه شده بود، دکانهای بازار بسته بود عبدالله مجنون تر از قبل بلند بلند گریه میکرد و میگفت:
_حسین....حسین....خانه ما
و در خانه های اعیونی را میزد تا شاید کسی کمکش کند ، کاری به او دهد و خرج قند و چای هیات جور شود. در چند تا خانه را زد و چون همه او را به دیوانگی می شناختند، جز باران فحش و ناسزا چیزی عایدش نشد.
صبح به ظهر رسید و عبدالله کاری از پیش نبرد، رویش نمیشد سمت مسجد و یا خانه اش برود، پس همانطور که بر سرش میزد راهی خارج شهر شد...او میخواست بقیه عمرش را آواره بیابان ها باشد تا کسی او را نبیند و نگویند که عبدالله دیوانه به چشم امام حسین هم نیامد...
عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای برهنه روی خاک داغ میرفت و حسین حسین میکرد. نمیدانست به کجا برود، فقط میخواست برود از این شهر دور باشد، از این آبروریزی، از این بی لیاقتی فرار کند.
کمی جلوتر خسته شد، نه درخت و سایه ساری بود و نه تپه ای که در پناهش رفع خستگی کند، پس سرش را بالا گرفت و به اشعه های خورشید چشم دوخت و با لکنت فریاد زد:
_خ...خ...خداااا
در همین حین انگار بوی عطری لطیف در بینی اش پیچید و در این بیابان داغ خنکای نسیمی به صورتش خورد و از کنارش صدایی آرام بخش شنید:
🌤_عبدالله! اینجا چه میکنی؟! مگر امشب مهمان نداری؟! مگر قرار نیست حسین حسین خانه شما باشد؟!
عبدالله رویش را به سمت صدا کرد، قامتی بلند بالا با صورتی درخشانتر از خورشید که عبایی قهوهای بر دوش و عمامهای سبز و درخشان بر سر داشت به او لبخند میزد. عبدالله با دیدن این چهره زیبا و دل آرا و مهربان هول شد و گفت:
_سلام آقا، قرار بود حسین حسین خانه ما باشد، اما....اما....
هق هقش بلند شد و ادامه داد:
_اما هیچکس به من کار نداد، من نتوانستم پولی دربیاورم و الانم از خجالت سر به بیابان گذاشتم، آخه من امام حسین را خیلی دوست دارم و دلم میخواهد به ایشون خدمت کنم
عبدالله ناخوداگاه عبای لطیف آن مرد را که نمیشناخت چسپید ، بوی عطر بیشتر در جانش پیچید، انگار این آقا بوی بهشت را به همراه داشت و رو به او گفت:
_همه به من میگن دیوانه و مجنون...من مجنون هستم اما مجنون حسین هستم..
🌤🌼🌤🌼🌤🌼
✨اَللّـــــــهُمَّعَـــــــجِّللِوَلـــــــــیِّکَالفَــــــــرَج✨
🌼رمان واقعی، معرفتی و آموزنده
🌼 #مجنون_الحسین علیهالسلام
🌼قسمت ۱۱ و ۱۲ و ۱۳
نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در افکارش غرق بود، از جا بلند شد و بدون توجه به کسانی که در اطراف به او و حرکات مبهمش نگاه میکردند به سمت محراب رفت.
حاج آقا مشغول گفتن ذکر بود که حاج اکبر کنارش نشست و با آرامی سلام کرد. حاج آقا که از حالت حاج اکبر متوجه شد باز هم اتفاقی افتاده است، تسبیح را توی مشتش جمع کرد و همانطور که دستش را به طرف او دراز میکرد گفت:
_و علیکم السلام برادر! چی شده دوباره توی فکری، نکنه برای اون موضوع راه حلی به ذهنت رسیده؟!
حاج اکبر آه کوتاهی کشید و گفت:
_حاج آقا بیا این امانتی را از من بگیر، من را راحت کن، دیشب باز دوباره اون مرحومه را توی خواب دیدم و گفت: فردا برو حجره فرش فروشی ات و امانت من را تحویل بده...
حاج آقا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
_خوب وقتی به این واضحی گفته، خوب مرد مومن فردا برو حجره ببین خبری میشه؟!
حاج اکبر از زیر چشم به حاج آقا نگاه کرد و گفت:
_منظورش از فردا امروز بود، امروز هم که روز عاشورای حسینی هست و من هیچ وقت زمان عزای ارباب به سمت حجره نمیرم، من نمیخوام توی عزای حسین علیه السلام در حجره را باز کنم...
حاج آقا چشمانش را ریز کرد و گفت:
_مرد مؤمن! همچی خوابی دیدی و نرفتی در حجره را باز کنی؟! پاشو...پاشو برو در حجره را باز کن، اما اگر مشتری آمد چیزی نفروش، فقط بزار این آشوبی به جانت افتاده ارام بشه... برو شاید خوابت رویای صادقه باشه، شاید آقا امام زمان....
حاج اکبر نگذاشت حرف حاج آقا تموم بشه و شروع به گریه کرد، مردمی که توی مسجد بودند از پشت سر میدیدند که شانه های حاج اکبر از شدت گریه میلرزد، همه میخواستند بدانند چه شده
و حاج اکبر گفت:
_از دیشب انگار توی یه عالم دیگهام، میگم یعنی ممکنه فردا امام زمانم را ببینم؟! یعنی این رویا راست هست یا ساخته تخیل و ذهن من هست؟!
حاج آقا به زانوی حاج اکبر زد وگفت:
_حاج اکبر پاشو....یاالله....اگر من جای تو بودم تردید نمیکردم، پاشو مرد، همسر مرحومت چشم انتظاره و شاید مهمان عزیزی هم داشته باشی...
حاج اکبر چشمی گفت و از جا بلند شد، با شتاب صحن مسجد بازار را طی کرد و فاصله مسجد بازار تا حجره فرش فروشی را که همیشه پنج دقیقه طی میکرد، با سرعت و کمتر از دو دقیقه طی کرد.
بازار خلوت بود، همه جا سیاه پوش عزای حسین بود، کلید حجره را از جیب قبایش بیرون آورد و با دستانی لرزان قفل در را باز کرد. مثل همیشه دو لنگ در را باز نکرد، مشغول باز کردن یک لنگ در بود که صدایی از پشت سرش شنید:
_سلام حاج اکبر آقا....
صدا ناآشنا بود و انگار بندی درون قلب حاج اکبر پاره شد، برگشت به عقب تا گوینده سلام را ببیند، حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگشت و در کمال تعجب عبدالله دیوانه را دید...
اما صدایی که شنیده بود از عبدالله نبود چرا که همه میدانستند او نیمه لال است و نمیتواند جمله بگوید. پس حاج اکبر قدمی به جلو آمد همانطور که عبدالله را کنار میزد تا پشت سر او را ببیند گفت:
_عبدالله دیوانه! امروز کاری ندارم که برایم انجام بدی، بعدم روز عاشورا هیچکس کار نمیکند، روز عاشورا فقط باید عزاداری کرد...
هیچکس پشت سر عبدالله و حتی تا فاصلهای دورتر نبود، حاج اکبر به طرف عبدالله برگشت و گفت:
_عبدالله! تو متوجه شدی کی به من سلام کرد؟!
و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب عبدالله بماند به سمت مغازه قدمی برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
_چقدر امروز من مجنون شدهام...
دوباره همان صدا گفت:
_همه مجنون هستند، مجنون الحسین...
حاج اکبر همانطور که یکه ای میخورد به عقب برگشت باز کسی نبود پس جلوی عبدالله ایستاد و گفت:
_تو هم شنیدی؟! تو الان صدایی نشنیدی؟!
عبدالله لبخندی زد که دندانهایش پدیدار شد و گفت:
_یابن الحسن میگفت همه عالم مجنون حسین هستند...
حاج اکبر ناباورانه عبدالله را نگاه کرد و گفت:
_این صدای تو بود؟! تو داری حرف میزنی؟! مگه لال نبودی مرد؟!
عبدالله که تازه خودش هم متوجه شده بود حرف میزند، با شوق گفت:
_وای راست میگین...من حرف میزنم
و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت:
_الان ...الان....یابن الحسن را دیدم او به شما سلام رساند و گفت: "امانتی که پیش شما دارد به من دهید،" آخه قرار است حسین حسین خانه من باشد، پول نداشتم، یابن الحسن مرا فرستاده
شانه های حاج اکبر آشکارا شروع به لرزیدن کرد و میدانست که عبدالله هنوز متوجه نشده چه اتفاقی برایش افتاده، حاج اکبر همانطور که اشک میریخت، عبدالله را در آغوش گرفت وگفت:
_تو خودت یابن الحسن را دیدی؟