🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸
بعد از رفتن علی هرکسی به خانه خودش رفت. سمیه به اتاقش رفت و صحبتهایش با علی را مرور کرد. پاکتی که علی داده بود را برداشت. دو دل بود که بازش کند یا نه...
جملات علی در گوشش پبچید:
[امانت دار خوبی باش. قول بده تا خبر شهادتمو نشنیدی بازش نکنی.
+قول میدم.]
منصرف شد و پاکت را در کشوی میز گذاشت. روی صندلی پشت میز نشست و سرش را بین دستانش گرفت. بلند و با گریه گفت:
"قرار نبود دوسم داشته باشی.قرار نبود بفهمم عشقمون دو طرفس..قرار نبود...."
و بلند بلند گریه کرد.
"قرار نبود بهم وابسته شی.قرار نبود...قرار نبود انقد بهت وابسته شم...قرار نبود تحمل دوریتو نداشته باشم.قرار نبود بشی دنیام.. قرار نبود بشی همه وجودم..قرار نبود بشی تمام بود و نبود من..قرار نبود بشی کل زندگیم..قرار نبود علی..قرار نبود..قرارمون یه چیز دیگه بود علی...قرار بود فقط یه چند وقتی محرمت باشم و وسیله ای باشم برای رفتنت. ولی دوتامون زدیم زیر قول وقرارمون. به قول خودت... عشق قرار حالیش نیست.. عشق.. عشق..."
بلند بلند هق هق کرد.
"خدایا...خودت مراقب عشقمون باش. مراقبش باش. نذار تنهام بذاره. نذار بدون علی بمونم. نذار مجبورشم بی علی زندگی کنم. نفسمو نگیر خدا..علی همه دنیامه... اگه نباشه دنیام نابود میشه... خدایا... خواهش میکنم ازت..علیمو نگیر ازم..بی اون نمیتونم..نمیتونم خداااا...."
.
.
.
.
سمیه روی کاناپه نشسته و به صفحه سیاه تلوزیون خیره شده.نگاهی به میوه که مادرش برایش پوست گرفته می اندازد و تکه ای ازآن را برمیدارد و داخل دهانش میگذارد.
چهار روزی ازرفتن علی میگذرد و علی هنوز تماسی نگرفته.سمانه خانم ازآشپزخانه خارج شد:
_سمیه...نمیخوای بری یه سر به عاطفه خانم و عالیه بزنی؟
سمیه بی حال جواب داد:
_مامان من حوصله خودمم ندارم.
+ببینیم علی زنگ میزنه تو رو از این حال درت بیاره.
بعد از اتمام حرفش تلفن خانه زنگ خورد. سمیه با سرعت به طرف تلفن رفت و پاسخ داد:
_بله؟
صدای پر انرژی علی درگوشش پبچید:
_سلام بانو جان. خوبی؟
با شنیدن صدایش بعد چهار روز، بغض کرد و نتوانست چیزی بگوید. صدای علی رنگ نگرانی گرفت:
_سمیه....خانمم...
+ا...الو...سلام..
_خوبی؟
+دلم...تنگ شده...برات.
_فدای دل تنگت بشم.منم دلم تنگه.ولی نمیتونم کاری کنم.فقط تحمل.
+میدونی چه حالیه که هر لحظه نگرانتم که زنده ای یانه؟سالمی یامجروح؟...حالم بده علی..این چندروز به اندازه یک سال برام گذشته.
_میدونم عزیزم.میدونم چه حالی داری.. ولی... راستی سمیه من باید زود قطع کنم به ماماناینام زنگ بزنم.وقت ندارم زیاد.
+باشه..از نگرانی درم آوردی زنگ زدی.
_منم دلتنگیم دراومد. فعلا کاری نداری عزیز دلم؟
+نه..فقط خواهش میکنم تندتند زنگ بزن.
-چشم.سعی میکنم. لطفا به ماماناینام سر بزن.
+چشم.
_بی بلا. یاعلی.
+علی به همرات علیِ من...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
علی روی زمین کنار بقیه نشست. به زمین خیره بود و چیزی نمیگفت. حسین ضربهای با دستش به بازوی علی زد:
_چته؟پکری!
+سمیه میگه نمیدونم چه حالیه که هر لحظه نگرانمه، که سالمم یانه..،که مردم یا زنده...دلم کبابه براش..نباید میاوردمش تو زندگیم. خیلی اذیت میشه.
محمدرضا که روبرویش نشسته، گفت:
_خانم منم همینطوره.همین حرفا رو میزنه بهم...میگه شب تا صبح یه چشمم خونه یه چشمم اشک. میگه روزی به زور مامان باباش یه بشقاب غذا میخوره. منم خیلی نگرانشم. نمیدونم چیکار باید بکنم. داره خودشو نابود میکنه.
_حسین کاش به حرف مامان گوش نمیدادم که زن بگیرم.
+چی بگم!
.
.
.
.
لحظهای بعد صدای تیراندازی و بمب آمد. محسن وارد چادر شد و هول گفت:
_بچه ها حمله کردن بهمون. بدویید.
و فوری خارج میشود. علی فوری بلند شد و تفنگ کلاش را برداشت و از چادر خارج شد..
.
.
.
.
داعشی ها بعداز چند دقیقه ای جنگ، رفتند. خیلی ها مجروح و خیلی ها شهید شده بودند. علی نگاهی به مجروح ها انداخت که محمدرضا را دید که روی زمین افتاده و نزدیک قلبش تیر خورده.
بادو به طرفش رفت و کنارش زانو زد:
_محمد...خوبی؟
+آ....ر...ه
علی به طرف بقیه برگشت:
_بچه ها بیاید کمک کنید محمدو ببریم تو.
محمد دستش را گرفت:
_علی...
+جانم؟
_س...سر...سرمو...بلند....کُ...کن..خـ...خانم...بی...بی...او..مده..
علی سرش را بلندکرد وآرام اشک ریخت.
🕊+یا.....زیـ...نب(سلاماللهعلیها)....
وچشمانش رابرای همیشه بست....
علی و حسین کنار هم نشسته بودند و هر دو ناراحت به زمین خیره بودند.
_طفلی زنش حسین...چی میکشه...
+آره...
صحنه شهادت محمد جلو چشمش آمد. شروع کرد به اشک ریختن.
_حسین میگفت حضرت زینب اومده... خدایا.... خودت به خانوادش صبر بده.
+میگف امشب از امام علی (علیهالسلام) شهادتمو میگیرم... قبل اینکه بخواد، امام داد بهش.
_حسین....یچیزی بهت میگم..اگه شهید شدم برسونش به ماماینا...وصییته..
+ب....بگو...
_به ماماناینام بگو اگه شهید شدم بیشتر از همه حواسشون به سمیه باشه.... دورشو بگیرن...نذارن زیاد اذیت شه... تنهاش نذارن. اون طاقتشو نداره...
سرش را روی شانه حسین گذاشت و هق هق کرد:
_همسرای شهداچجوری تحمل میکنن حسین؟ اون اولای عقد، یه شب اومدن خونمون...سمیه داشت سالاد خرد میکرد.. دستشو برید..داشتم سکته میکردم حسین....طاقت نداشتم اونطوری ببینمش...چطوری تحمل میکنن عشقشون.... تمام زندگیشون.... بره شهید شه.
+بنظر من اونا اجرشون بیشتر از خود شهداست.
_حسین بعد من سمیه چیکار میکنه؟؟چطوری زندگی میکنه؟؟ نباید میاوردمش تو زندگیم.بعد من چقد میخواد سختی بکشه!!
+خداخودش طاقتشو میده علی.مطمئن باش. خودش حواسش هس به خانمت.
_میدونم....فقط این یکم دلمو گرم میکنه. اینکه خداحواسش هس به بنده هاش. هوامونو داره، نمیذاره تنها بمونیم..... محمدو کی میبرنش ایران؟
+نمیدونم.باید از فرمانده بپرسیم.....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲
مانتوی مشکی اش را با شلوار لی مشکی و روسری مشکی پوشید.چادر مشکی ساده اش راهم پوشید و کیفش را در دست گرفت. از اتاقش خارج شد.سینا هم از اتاقش خارج شد:
_آماده ای سمیه؟
+بله داداش،بریم.
از پدر و مادرشان خداحافظی کردند و از خانه خارج شدند.امشب شب بیست و سوم ماه رمضان است.
سمانه خانم وآقا مهدی باهم به مسجد میرفتند و سمیه هم با سینا به بیت رهبری میرفتند.بعد از چهل و پنج دقیقه به بیت رسیدند.
سمیه ازسینا خداحافظی کرد و به سمت زنانه رفت.گوشه ای نشست و قرآنش را باز کرد وشروع کرد به خواندن سوره عنکبوت. حین خواندن اشکهایش فرو ریختند.
قرآن را بست، سرش را روی زانوهایش گذاشت و هق هق کرد. بین گریه هایش گفت:
_خدایا...علیمو سالم برگردون، طاقت ندارم چیزیش شه طاقت ندارم...
آن شب کلی گریه کرد و از خدا سلامتی علی را خواست.
.
.
.
.
هشت روز بعد، یعنی روز اول ماه شوال سمیه به خانه خانواده علی رفت تاسری بهشان بزند،از تاکسی پیاده شد و از راننده تشکر کرد.زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه صدای عالیه آمد:
_سلام زنداداش خوش اومدی بیا تو.
بعد در را باز کرد.
سمیه به طبقه بالا رفت.عالیه دم در ایستاده بود:
_سلام سمیه جون.
+سلام عزیزم.
_بیا بغلم.چند روزه نیومدی مدرسه.دلم خیلی تنگ شده برات.
+فدات شم.
_خدانکنه. توفدای من شی جواب علیو کی میده؟
و پشت بندش خندید....
+خداکنه علی زنگ بزنه امروز..
عاطفه خانم:_اره...خیلی دلم تنگه براش.
+منم...مامان عاطفه...
±جانم؟
+علی کی میاد مرخصی؟
±فعلا که دوازده روزه رفته.
+یعنی تند تند سر نمیزنه بهمون؟
±فکر نمیکنم انقدر زود زود بیاد..
عالیه:_اصن فکر کنم دست خودش نیست که کی بیاد مرخصی.
±روز عیده ها...ول کنین غم وغصه رو. پاشو سمیه. عالیه توام پاشو باهم یه کیکی درست کنیم.
=موادشو داریم؟
±آره برای کیک شکلاتی داریم.
عالیه بابغض گفت:
=علی عاشق کیک شکلاتی بود....
±عالیه....بسع....پاشو..
=چشم.
به آشپزخانه رفتند و باهم کیک درست کردند. بعد از نهار در کنار هم با آقا محمد کیک رو قهوه خوردند. ولی از اول تا آخر همه به یاد علی بودند و تظاهر به خوب بودن میکردند.
بعد شام، سمیه خواست به سینا زنگ بزند تا به دنبالش بیاید که با اصرار عالیه شب ماندنی شد.
موقع خواب، با عالیه به طبقه بالا رفتند. نگاهی به در بسته اتاق علی انداخت.
+عالیه.م..میشه برم اتاق علی...بعدبیام پیشت؟ زود میام.
=برو زنداداش. راحت باش. من فعلا بیدارم خوابم نمیبره.
+ممنون.
دستگیره دراتاق را به پایین کشید و وارد شد. چراغ را روشن کرد و نگاهی به عکس خندان علی که روی میز تحریر بود، انداخت.
لبخندی زد و به طرف میز تحریرش رفت. روی دیوار بالای میز،کتابخانه کوچکی بود. اولین دفتر را از کتابخانه برداشت و صفحه اول را باز کرد.
بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:
✍به نام آنکه عشق را به قلب هایمان هدیه کرد.
خط پایینش نوشته بود:
✍آنکه ما را از سر محبت آفرید و عشق. آنکه آفرید انسان را و به او عطا کرد عشق را. به نام بهترین عشق. به نام خدا.♥️
لبخندی زد و قطره ای اشک روی دفتر سر خورد. به صفحه بعد رفت.در برگه سمت راست نوشته شده بود:
✍خدا...قرار نبود دوسش داشته باشم... قرار نبود بهش حسی داشته باشم.. ولی... ولی وقتی ناراحته منم ناراحتم.. ولی وقتی میخنده منم ناخودآگاه لبخند میزنم... با ناراحتیش ناراحتم با خوشحالیش خوشحال... فکر کنم به همین میگن دوست داشتن... میگن عشق...عشق... .
وخط آخر نوشته:۱۳۹۵/۳/۵
در برگه سمت چپ نوشته:
✍دوستت دارم سمیه...چندروزه دارم با خودم کلنجار میرم بهت بگم.ولی نمیتونم. نمیتونم...
ودرخط اخر نوشته:۱۳۹۵/۳/۸
دفتر رابست و درکتابخانه گذاشت و زمزمه کرد:
"بقیشو با اجازه خودت بعدا میخونم."
دفتر پشتی را برداشت و بازش کرد. در صفحه اول نوشته بود:
✍تلاش اول بی نتیجه به پایان رسید.
وبه همین ترتیب درصفحات بعد.درصفحه آخر نوشته:...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴
کلیبس موهایش را باز کرد و روی تخت نشست.
=سمیه یه فیلم بذاریم ببینیم؟
با اینکه حوصله فیلم دیدن نداشت، گفت:
_باشه ببینیم.
عالیه گشتی در لب تاپش زد و یکهو بغض کرد.
_چیشد عالیه؟
=همه این فیلما رو تادصبح بیدار میموندیم و با علی نگاشون میکردیم.
لب تاپ راخاموش کرد:
_ول کن اصن فیلم نگا نکنیم،حوصله شو ندارم.
_منم...دلم براعلی تنگ شده...خیلی!
=میدونی سمیه...قرار نبود..قرار نبودعلی دوست داشته باشه.اصن قرار نبود زن بگیره...به زور مامان و بخاطر اینکه بره سوریه قبول کرد زن بگیره..ولی من فکر میکنم علی دوستت داره..خیلی ام دوستت داره.
سمیه لبخندی خجول زد و سرش را پایین انداخت
=براهمه خجالت برا منم خجالت؟؟
وخنده ای کرد
=راسی سمیه..ازشنبه میای مدرسه؟
_فعلا که فردا پس فردا پنج شنبه جمعس. احتمالا از شنبه بیام.
=به خانم احمدی(مدیرشان)گفتی چرا نمیای مدرسه؟
_نه..هیج یادم نبود باید بگم بهشون.
عالیه خندید:
=دیونه اخراجت میکننا.
_حوصله مدرسه ندارم اصلا.اون یه هفته اولی که علی زنگ نزده بود که حوصله خودمم نداشتم. از توام نمیپرسن چرامن نمیام؟
=معلما که نه. بچه هام اونایی که میدونن زنداداشی پرسیدن که منم جوابشونو درست ندادم.
_خوب کردی.ندونن بهتره.
=آره...
.
.
.
.
هشتم شوال و هشتم تیرماه بود. دو سه روزی میشد که سمیه به مدرسه میرفت. ولی سر کلاسها تمام فکرش پی علی بود.
امروز بیشتر ازهمیشه دلش شور علی را میزد. میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد.
سر کلاس دینی بودند.سمیه و عالیه کنار هم روی یک نیمکت مینشینند.سمیه حالش خوب نبود..به گوشه ای خیره شده و به علی فکر میکند.
با صدای خانم ساغری(دبیر دینی)به خودش آمد:
_سمیه...
+ب...بله خانم؟
_کجایی؟
+معذرت میخوام ببخشید.
_چته تو؟چن وقته اصن حواست به درس نیس. نمره هات اومده زیر۱۰.
سمیه لبخندی محزون زد و چیزی نگفت.
_بگو چیشده.
عالیه به جایش جواب داد:
+چیزی نیست خانم..مسئله شخصیه.
خانم ساغری خندید:
_اگه شخصیه تو از کجا میدونی؟
صبا از ته کلاس گفت:
×خب خانم فامیلن دیگه.
_واقعا؟چه نسبتی دارید باهم؟
عالیه چشم غره ای به صبا رفت وبلند گفت:
+عجب راز داری صبا خانم!
صبا خندید:
×چیه خو؟چیز بدی نیست که.
_خب بگید دیگهـ
+سمیه زن داداشمه خانم.
_واقعا؟
+بله.
_سمیه خانم نگفته بودی عروس شدی!
+خانم فعلا عقدن.
_سمیه...
سمیه از فکر بیرون آمد:
=ب...بله؟
_چیشده الان؟چراحالت خوب نیس سمیه؟
=عالیه...بخدا علی یچیزیش شده... از صبح استرس دارم....
پ.ن:دعا کنید استرس سمیه درست نباشه...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶
عالیه خواست چیزی بگوید که چند تقه به در خورد.
_بفرمایید.
در باز شد و سینا در چهارچوب در ظاهر.
سمیه متعحب به سینا خیره بود. سینا سلام داد:
=خانم ببخشید اومدم دنبال سمیه سلطانی و عالیه مهدویان.
±به دفتر گفتید؟
=خیر.
±به دفتر بگید بعدبیاید.
=چشم.
+سینا...چیشده؟
=میام الان.
+خانم ساغری میشه منم برم دفتر؟خواهش میکنم.
±برو.
+ممنون.
و فوری دنبال سینا رفت:
+سینا...چیشده؟ها؟
_بریم دفتر میگم..
در زدند و وارد شدند.
خانم احمدی:_سلام، بفرمایید.
+سلام خانم.من برادر سمیه سلطانی ام... میشه ببرمشون؟سمیه رو وعالیه مهدویان رو.
_چرا؟چرا میخواید ببریدشون؟
سینا نگاهی به سمیه انداخت:
+خبر دارید که همسر سمیه و برادر عالیه مهدویان رفته سوریه؟
_بله.
+راستش...همسر سمیه....
=چیشده سینا؟؟؟؟علی چیشده؟؟؟
+علی....مجروح شده...
سمیه به دیوار تکیه دادو هق هق کرد:
+میگفتم علی یچزیش شده... بخدا میدونستممم.
سینا به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت:
_سمیه تروخدارگریه نکن. چیزیش نیس، حالش خوبه.
+کُ..کجاس علی؟
_آوردنش ایران.بیمارستانه،منم اومدم شما رو ببرم بیمارستان. برو وسایلاتو جمع کن بریم. عالیه خانم هم صدا کن.
+سینا...شهید نشده که؟؟ها؟؟
÷نه...میگم خوبه حالش...
.
.
.
.
سمانه خانم کنار سمیه روی صندلی نشسته و سعی در آرام کردنش دارد.همه مشغول صلوات و دعا و ذکر هستند.
علی دیشب در عملیاتی که داشتند،یک تیر به پهلو و یک تیر به دستش خورده. الان هم در اتاق عمل مشغول عمل کردنش هستند.
سمیه سرش را روی شانه مادرش گذاشته و هق هق میکند. عاطفه خانم هم روی صندلی نشسته و گریه میکند و از خدا میخواهد علی را از او نگیرد.
چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و دکتر از اتاق خارج شد.همه به سمتش هجوم بردند.
اقامحمد:_آقای دکتر...چیشد؟
±عملش باموفقیت انجام شد.. ولی... امیدتون به خدا باشه،دعاکنید زمین گیر نشه. تیری که به پهلوش خورده،جای بدی بوده..ممکنه فلج شه ودیگه نتونه راه بره.
سمیه در آغوش مادرش رفت و بلند بلند گریه کرد:خدایا....
دکتر ببخشیدی گفت و رفت.
چند لحظه بعد علی را روی تخت از اتاق عمل بیرون آوردند. همه دور تخت را گرفتند.
پرستار:_لطفا بفرمایید کنار، بفرمایید.
کنار تخت حرکت میکردند.
علی را که بردند،بقیه هم پشت در روی صندلی نشستند.
پرستار بعد چند دقیقه از اتاق خارج شد.
عاطفه خانم:_خانم...علی من کِی بهوش میاد؟
±معلوم نیست فعلا...امیدتون به خدا باشه..ان شاالله زود بهوش میان.
عاطفه خانم بغضش را قورت داد:
_خداازدهنت بشنوه..ان شاالله...
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸
سمیه از پشت شیشه به چشم های بسته علی خیره شده.زمزمه میکند:
"علی...تروخدا تروجون سمیه چشاتو باز کن.."
خانواده سمیه به اصرار به خانه رفتند. سمیه و خانواده علی هم هنوز در بیمارستانند.
پنج شش ساعتی از عملش گذشته وهنوز چشم هایش راباز نکرده. به طرف صندلی رفت و کنار عالیه روی صندلی نشست.
+اگه چشاشو باز نکنه من چیکار کنم عالیه؟
=ان شاالله که باز میکنه چشماشو.
+ان شاالله.
چند دقیقه بعدکه پرستار از اتاق خارج شد و با عجله به سمت اتاق دکتر رفت و بعد همراه دکتر به اتاق علی رفتند، فهمیدند که چیزی شده.
بلند شدند و کنار در اتاق ایستادند.سمیه ارام گریه میکرد و حضرت فاطمه (سلامالله علیها) را صدا میزد.
به دیوار تکیه داد و سرش را بین دستانش گرفت. سرش بدجور درد میکرد.در همین لحظه امیر با مشمایی در دست آمد
±بفرمایید شام.میدونم حالتون خوب نیست ولی اینطوری حالتون بدتر میشه از گشنگی.
عطیه به طرفش برگشت:
_دکترا رفت و آمد میکنن. یه خبریه،ولی به ما هیچی نمیگن.
±ان شاالله که خوب میشه.
_ان شاالله.چقد سخته دوری از برادر... خیلی سخته...
دکتر از اتاق خارج شد.
آقامحمد:_اقای دکتر چیشده؟بهوش اومد علی؟حالش خوبه؟
دکتر:+...من هرکاری ازدستم برمی اومد انجام دادم..اما...
عاطفه خانم مضطر گفت:
=یعنی...
دکتر خندید:
+یعنی بهوش اومده...حالشم خوبه و خطر فلج شدن رفع شده.....
همه خداروشکری گفتند و از دکتر تشکر کردند.
سمیه:_میتونیم ببینیمش؟
±فعلا خیر، پرستارا دارن معاینش میکنن بیرون که اومدن میتونین برین ببینینش. فقط لطفا زیادنمونین پیشش براش خوب نیست دورش شلوغ باشه
آقا محمد:_چشم! ممنون
دکتر که رفت سمیه با خوشحالی عالیه را بغل کرد و جیغی از سر خوشحالی کشید: خدا جونم شکرت....
چند دقیقه بعد که پرستارها بیرون آمدند؛ وارد اتاق شدند... سمیه به علی که روی تخت خوابیده و پتو تا روی سینه اش بالا آمده نگاه کرد ولبخندی از سر دلتنگی زد،
جلوتر که رفتند نگاهش به طرفشان برگشت و چشمانش برق خوشحالی زدند.
عاطفه خانم فوری به طرف علی رفت و او را در آغوش کشید:
_سلام پسرم،علی میدونی با من چیکار کردی؟
علی بوسه ایی روی شانه مادرش کاشت:
_فدای تو بشم من مامانم.
عاطفه خانم از علی جدا شد و کنارش ایستاد. علی به نوبت باهمه سلام کرد.به سمیه لبخندی زد که موجب شد سمیه هم لبخندی از سر عشق بزندـ
امیر:_خیلی درد داری علی؟
+نه ...خوبم خداروشکر.
عاطفه خانم:_علی بخدا دیگه نمیذارم بری. باید از رو جنازه من رد شی.
_خدانکنه مامانم.ان شاالله بعدا درمورد این موضوعم صحبت میکنیم.
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰
خانواده سمیه هم بعد از نیمساعت رسیدند. بعداز چند دقیقه که همه دراتاق بودند، بیرون رفتند و علی و سمیه را تنها گذاشتند.
سمیه روی صندلی ای که کنار تخت بود، نشست:
_میدونی چی کشیدم تا چشاتو باز کنی؟یه عالمه نذر دارم.
_همرو باهم اَدا میکنیم.
+ان شاالله.علی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
_من بیشتر.
+امرور ازصبح استرس داشتم،حالم خوب نبود، میدونستم یه اتفاقی برات افتاده....
_اینجاست که میگن یک روح در دو بدن. من که حالم خوب نبود، توام فهمیدی! این ینی روحمون یکیه.
+علی عشق خیلی حس شیرینیه...خیلی!عشق اینی نیست که تعریفش میکنن....
_عشق خوب است،اگر یار خدایی باشد.
+واقعا.درد که نداری؟
_قبلا چرا.ولی تو رو که دیدم همه دردام رفتن. راستی...نذرهات چیَن؟
+ده هزارتا صلوات،ده روز روزه، ده رکعت نماز به نیت امام زمان(عجلالله تعالی فرجه الشریف) وسه بار سوره یاسین.
_اوه،اوه چه نذرای سختی.
+ازدست دادن تو برام سخت تره.
علی لبخندی زد:
_خو....
شروع کردبه سرفه کردن.
+علی خوبی؟علی....
_خ...خوبم سمیه...خوبم...
+خداروشکر.
علی لبخندی زد و دست سمیه را میان دستش گرفت.سمیه خجول سرش را پایین انداخت.
_چقد سرده دستت سمیه.
+چیزی نیس..خوبم.راستی علی..
_جانم؟
سمیه لبخندی زد:
+چند روزپیش که رفته بودم خونه ماماناینا.... رفتم اتاقت.... دفترتو باز کردم دو صفحه شو خوندم...
علی متعجب به سمیه خیره بود.
+البته بقیشو دیگه نخوندما..گفتم بیای ازت اجازه بگیرم بعد بخونم.
علی بالحن بامزه ای که معلوم بود خیلی تعجب کرده، گفت:
_نه تروخدا...میخواستی همه رو بخونی بدون اجازه.
سمیه اخم ساختگی کرد:
_که چی؟ناسلامتی زنتما.اصن باید همه رو میخوندم.
_بله...اونوقت کدوم دفترم؟
+همونکه...توش نوشتی دوسم داری...
بعد سرش را پایین انداخت.
_بله...ممنون.
+خواهش میکنم.
و خندید. علی هم لبخندی زد.
+نوشته بودیا وقتی میخندم لبخند میاد رو لبات.
_دختر پرو.وایسا حالم خوب شه.یه حالی ازت بگیرم.
پرستار وارد شد:
=خانم لطفا بفرمابیرون.وقت استراحت بیماره.
سمیه از روی صندلی بلند شد:
+چشم..فعلا علی جان.سعی میکنم بقیه رو بفرسم خونه خودم بمونم پیشت.
_باشه عزیزم.ممنون.شب بخیر.
+شب خوش.
از اتاق خارج شد. بقیه به نماز خانه رفته بودند. به نمازخانه رفت.کفش هایش را درآورد و داخل شد و کنار بقیه نشست.
عاطفه خانم:_علی خوابید؟
+بعله..میگم...میشه من امشب بمونم پیشش؟
عاطفه خانم:_نه...خودم میمونم..
اقامحمدخندید:
×خانم چرا مادرشوهر بازی درمیاری؟بذار بمونه پیش شوهرش.مام میریم خونه صبح میایم ان شاالله.
_با...شه....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲
شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند، سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی، روی صندلی نشسته بود که در اتاق زده شد.
+بفرمایید.
در باز شد و حسین و دو سه تا از دوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش را گرفتند.
حسین:_توکه بازم زنده ای.
یاسین:_گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما.
+اصن ببینم شماها اینجاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟
محسن:_مرخصی گرفتیم یه چند روزی.
=علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن.
_باشه عزیزم.
سمیه از اتاق خارج شد.
عباس:_خوبی علی؟دردنداری؟
+آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم.
حسین:_سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟
(سمیه پشت دیوار ایستاده بود)
+نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه. وگرنه حالش از همه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش...
یاسین خواست جوراعوض کند:
_علی کِی برمیگردی سوریه؟
+نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم.
عباس:_آره...همین هفته! اخوی پوست دستت که بلند نشده،دو تا تیر خوردیا.
علی خندید:
+خب بابا..چراعصبی میشی؟
_کمِ کمش باید یه ماه بخوابی!
+اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟
.
.
.
.
دو سه روزی گذشت و علی مرخص شد. سمیه به خانهشان آمده، الان دراتاق علی دوتایی هستند.
علی روی تخت نشسته و به شیطونی های سمیه نگاه میکند. سمیه دفتر علی را از کتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت:
+این دفترت بودخوندمش.
_بله.
+بخونم بقیشو؟
_نه.تو مگه الان میذاری من وسائل شخصیتو ببینم؟
+بله که میذارم.آره اصن دختر ساده میشه. احمق میشه، من همه چیمو میدم به تو ولی تو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم.
_عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ.
+نمیخوام قهرم.
_بازش کن شوخی کردم.
+نمیخوام.
_سمیه...
+باشه.
صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته:
✍پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشو به آبو اتیش میزنه تابرم؟
(سمیه بلند میخواند)
✍قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری....
و پایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲
خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد.
_بفرمایید.
در باز شدوعالیه سینی به دست وارد شد:
_بفرمایید نهار. زنداداش ناهار شمارم آوردم.
+دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم.
_نه بابا.
علی لبخندی زد:
=دستت دردنکنه آجی جونم.
_خواهش میکنم داداشم.من میرم..
+عالیه توام بیاپیشمون..
_نه،شماراحت باشید.
+راحتیم ما.بیا توام.
_باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴
چند روزی از مرخص شدن علی میگذرد. امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.
سمیه با آنها نرفت و گفت که این چند وقتی که علی هست را میخواهد کنارش باشد.
قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علیاینا بیاورند و این چندروز راسمیه خانه آنها بماند،اما هنوز نیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خورد و بعد قطع شد.
به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:
_مامان؟
+جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا.
_نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟
+گفتن صبح زود.ساعت۷،۸.
_پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم....
+میاد ان شاالله.نگران نباش.
درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد.
عالیه:_من باز میکنم.
به طرف آیفون رفت وجواب داد:
_بله؟....بیاتو....سمیه اومد داداش.
علی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد سمیه آمد:
_سلام.
=سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟
_ممنون.
=چقدر دیر کردی! مامانت گفت صبح زود میرن.
_راستش ماماینا صبح زود رفتن.خواستن منو بیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود، رفتن. بابا گفت زنگ بزنم به علی....ولی....
علی عصبی گفت:
_پس چرا زنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون.
+خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟
درحالیکه سعی داشت آرام باشد گفت:
_حال من مهمه یا تنها رفتن تو؟
سمیه خجول سرش را پایین انداخت. عاطفه خانم لبخند معناداری به علی زد و گفت:
_ولش کن علی.عهـ.بیا سمیه جان.... بیا بشین.
+چشم...
.
.
.
تقریبا یکماه وچند روز میگذرد.امروز علی به همراه سمیه وعالیه بیرون آمدند.روی صندلی روبروی هم نشستند.چند لحظه بعد کافی مَن به طرفشان آمد:
_چی میل دارید؟
+لطف کنید سه تا بستنی مخصوص..
_چشم.
و رفت.
امروز تولد سمیه بود.علی هم چیزی به رویش نیاورده بود.سمیه کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
کمی که گذشت،کافی مَن بستنی ها را آورد و کیکی شکلاتی به شکل قلب هم همراهشان روی میز گذاشت.
سمیه متعجب به علی خیره بودکه علی لبخندی زد:
_تولدت مبارک زندگیم.
عالیه:×اوووووووو.
سمیه متعجب تر شد.
_چیه؟خوشت نیومد؟
+چ...چرا...شوکه شدم.
علی جعبه کوچکی رااز جیبش بیرون کشید وبه دست سمیه داد:
_ببخشید عزیزم.بیشتر پولم نرسید.
سمیه آن را باز کرد.انگشتر طلا با توپهای سفید و طلایی خودنمایی میکرد.:
+دستت دردنکنه.چقدخوشگله.
_مبارکت باشه عزیزم.
عالیه هم پاکتی که همراهش آورده بود را روی میز گذاشت:
×بفرما.تولدت مبارک زنداداشم..
+مرسی عالیه جون.
پاکت راباز کرد و روسری زیبایی ازآن بیرون آورد:
+مرسی...خیلی خوشگله.
×خواهش میکنم.مبارکت باشه.
سمیه لبخندی زدودردل خداراشکرکرد.
×نمیخوای کیکتو ببری؟
_بنظرم اول بستنی روبخوریم.آب میشه.
+باشه بخوریم...بسم الله..
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶
امروز ۱۸ ذیقعده است. علی سه روز پیش به سوریه برگشت. عالیه از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مادرش با تلفن صحبت میکرد.
آرام سلام کرد و بدون اینکه به صحبت های مادرش توجه کند،به طرف ظرفشویی رفت و دستش راشست. عاطفه خانم خداحافظی و بعد تلفن راقطع کرد. عالیه روبروی مادرش روی صندلی نشست:
_سلام.صبح بخیر
±سلام عزیزم.صبح توام بخیر.
عالیه مشغول خوردن صبحانه شد.
±نمیخوای بپرسی کی زنگ زده بود؟
_آهاراسی کی بود؟
±معصومه خانم (همسایهشان) بود. پسر خواهرش برای یکی دوهفته از قم اومده تهران. دنبال یه دختر خوب میگردن براش. معصومه خانم هم تو رو معرفی کرده. گفت اگه اجازه بدین امشب یا فردا بیان خواستگاری.راستی طلبه ام هس...
عالیه اخم کرد:
_مامان خواهش میکنم بگو نیان.
±چرامثلا؟
_چون من فعلا قصد ازدواج ندارم. در ضمن اگرم داشتم الان که علی نیست، نمیشه.
±علی باشه مثلا چیکارت میکنه؟
_مامان...نه نمیخوام.
±نخوا.فعلا رضایت تو لازم نیست. منو بابات باید تاییدش کنیم.
_ممنون..
±خواهش میکنم.صبونتو بخور فعلا.
_چشم.ولی بگم اگه شمام تاییدش کنین، جواب من منفیه.
±خوشبختی یبار درخونه آدمومیزنه.
_ینی این...اسمش چیه؟
±اقاطاها.
_همین...ینی آقا طاها خوشبختی منه؟
±معلوم نمیشه.باید تحقیق کنیمو باعقل جلو بریم....
چند روز ازآمدن خواستگارها میگذرد. آقامحمد و عاطفه خانم طاها را تایید کرده اند اما عالیه راضی نمیشود. تلفن خانه زنگ خورد.عالیه آنرا برداشت:
+بله؟
_سلام آجی خوشگلم.
عالیه با ذوق گفت:
+سلام داداش.خوبی؟
_شکرخدابدنیستم توچطوری؟
+منم خوبم!ملالی نیست،بجز دوری شما.
_چقد خوب شدخودت برداشتی گوشیو. میخواستم باهات صحبت کنم.
+جانم؟
_جانت بی بلا.میخواستم باهات درمورد طاها حرف بزنم.
+توازکجامیدونی؟مامان آمار داد؟
_نخیر.سمیه بهم گفت.گفت ماماینا راضی ان، خودت ناراضی ای.
+آره.
_ببین عالیه...من مث بقیه داداشا نیسم که تا برای آجیم خواستگار اومد،غیرتی بشمو یقه پاره کنم و بابای بدبخت خواستگارم درآرم. الانم زیاد وقت ندارم، پس حرفامو خلاصه میکنم.من طاها رو دورادور میشناسمش.پسر بدی به نظر نمیاد. سمیه ام که میگه باباینا تاییدش کردن. این حرفاروکه مابهت میزنیم،صرفا بخاطر این نیست که توفشار قرار بگیریو جواب مثبت بدی! اینا رو میگیم که با عقلت تصمیم بگیری.نه اینکه بگی درس دارم و قصد ازدواج ندارم.یهو دیدی اینو ردش کردیو بعدم کسی که میخوای نیومد. اونوقت باید تاآخر عمرت بدون همدم بمونی. نه اینکه بگم اون حتما خوشبختت میکنه. میگم که تحقیق کنی. درموردش تحقیق کن،باهاش حرف بزن، ببین باهم تفاهم دارین؟معیارهاتو داره؟بعد اگه مورد خوبی بود،جواب مثبت بده. منم دورادور حواسم هست....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸
عالیه کنار سمیه نشست:
_میدونی سمیه...باهاش حرف زدم..بنظرم مرد زندگیم نیست.
+خب اگه اینطوری فکرمیکنی،جواب منفی بده. ماکه اون حرف هارو میزدیم بخاطر این بود که خوب فکرکنیو از رو احساسات جواب ندی.
_دقیقا حرفای علیو میزنی.
سمیه خندید:
+خب قطعاهمینطوره که همه میگن.
_پس جواب منفی میدم.
+میل خودته.فقط ازروی عقل تصمیم بگیر.
_باشه....راستی...باعلی صحبت کردی؟
+دیروز حرف زدم.
_کِی میاد مرخصی؟
+تازه رفته حالا که.
_دلم خیلی براش تنگ شده.اون روز که زنگ زد باهام درمورد طاها حرف زد،خیلی دلم گرم شد.خیلی حس قشنگی بود. احساس کردم پشتم گرمه.داداش داشتن خیلی خوبه.
+خیلی.خیلی خوبه.
_اون موقعی که ما اومدیم خواستگاریت، داداش تو ناراحت شده بود؟
+خب بالاخره یکمی استرس داره. مطمئن باش تا تو جواب منفی ندی علی ام همش استرس داره.
_آره خب.
+تو دوست داری عروس شی؟ینی خوشحال شدی اومدن خاستگاری؟
عالیه کمی فکرکرد:
_نه...مهم نیس برام.بیشتر درسم برام مهمه.توچی؟قبل اینکه مابیایم دوس داشتی؟
+راستشو بخوای،آره.
_اَی شیطون.
سمیه خندید:
+خب هردختری آرزوشه عروس شه و لباس عروس بپوشه.
_آره واقعا.خودمنم دوست دارم.
+تو دختری پیداکن که دوست نداشته باشه.
_واقعا...
.
.
.
یک ماهی میگذرد.امروز اول محرم است. درطول این یک ماه،علی یک هفته ای به مرخصی آمد و دوباره برگشت.
ده شب اول محرم را،خانواده مهدویان مراسم دارند.سمیه از صبح به خانه شان آمد تاکمک کند.
_مامان علی نمیاد برا این چن شب؟
±نه..گف خیلی دوس داشتم بیام ولی مثل اینکه دهم محرم عملیات دارن،برای اون آماده میشن.
سمیه آهی کشید:
_ده روزه رفته...ولی خیلی دلتنگشم.
عاطفه خانم درآغوشش کشید:
±فدای دلت بشم من.گفتش برا دوازدهم محرم مرخصی گرفته.میادان شاالله.
_ان شاالله.
±این چند شبو بجای علیم عذاداری کن. خیلی این مراسمات رو دوست داره. تا پارسال خیلی ذوق داشت برای این ده شب. انقدر دوست داشت که من واقعا متعجب میموندم...مگه میشه آخه... مطمئنم دلش خیلی گرفته که نیست امسال....
.
.
.
ده شب به خوبی برگزار شد.امشب شب آخر بود که مراسم داشتند. فردا یازدهم بود. آخر شب بعد از اینکه مهمانها رفتند، خانواده سمیه هم حاضر میشدند تا بروند.
خانمهادر آشپزخانه مشغول جمع کردن بودند، بجز سمیه که پیش آقایون روی مبل نشسته بود و در اینستاگرام چرخ میزد.
سمانه خانم از آشپز خانه نگاهی به سمیه انداخت:
_دختر پاشو برو حاضرشو. دیر وقته.
+چشم چشم.میرم الان.
±بذارید امشب بمونه اینجاسمیه.
_ان شاالله وقتی علی آقا برگشت تندتند میاد سرمیزنه.الان بریم.
±باشه..من اصرار نمیکنم.ولی دوست داشتیم که....
باجیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماند و همگی ترسیده به طرف سمیه رفتند....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰ و ۵۱
امروز دهم محرم است.از صبح عملیات را آغاز کرده بودند. عملیات خیلی سختی بود، ولی علی باقدرت میجنگید. پشت سنگر پناه گرفته بود که حسین به طرفش آمد و کنارش نشست:
_علی...ف..فرمانده...فرمانده میگه برو عقب..کارت داره...
+این وسط کار چی آخه؟
_نمیدونم...نگفت چیزی به من.. برو زود بیا.
+باشه.
بلند شد و به سختی به عقب برگشت و پیش فرمانده رفت.
=اومدی علی؟
_بله...چیشده؟
=سردار زنگ زده،باید بری تهران.
_چی؟چرا؟
=گفت یه کاریه که فقط از دست خودت برمیاد.
_الان باید برم؟
=آره.
_ولی فرمانده...
=ولی نداره.
_من از کِیه منتظر این عملیاتم.
=باید بری
_یعنی هیچ راهی نداره؟
=....صبر کن به سردار زنگ بزنم.
تلفن را برداشت و به سردار زنگ زد. بعد از چند دقیقه قطع کرد:
=خیلی اصرار کرد.گفتم که میخوای تو عملیات باشی،گفت:"باشه بعد عملیات بیاد." بعد عملیات برو حتما.
_چشم.
.
.
.
علی چند داعشی را به هلاکت رساند. وضعیت بدی بود.فقط چند نفری مانده بودند و صدها داعشی. علی تیری به سویشان پرتاپ کرد که متوجه شد محسن زخمی شده.
_محسن...خوبی؟
=آره....چی...زی...نیس...
_صبر کن.الان میبرمت عقب.
=نه...چطوری...می...بری؟
در همین لحظه حسین به طرفشان آمد:
+بچه ها...برگردیم عقب...نمیتونیم کاری کنیم..
_باشه.
کمک کردند محسن بلند شود و به سختی به طرف مَقَر رفتند.کمی که جلو رفتند، ناگهان تیری به پای علی خورد که موجب شد روی زمین بیفتد.
+علی....
_برید شما...فکر منو..نکنید..دارن میان..
فریاد زد:
_برید دِ.
لحظهای گذشت که داعشی ها رسیدند و علی را بلند کردند.علی سعی کرد از دستشان بیرون بیاید..اما نتوانست.. داعشی با لگد به شکم علی زد و با خودشان بردنش....
با جیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماند و همگی ترسیده به طرف سمیه رفتند.سمیه گوشی اش را روی مبل پرتاپ کرد و شروع کرد به هق هق کردن.
سمانه خانم:_سمیه...چیشدی؟....ها؟..
سمیه همانطور که هق هق میکردبه گوشی اش اشاره کرد:
+ع...ع...عل...علی...
عاطفه خانم:_علی چی؟
سینا گوشی سمیه رابرداشت وطوری گرفت که همه ببینند.
فیلمی بود:
[دو داعشی دور علی ایستاده بودندوعلی هم بادستان بسته وصورت زخمی میانشان ایستاده بود.یکی از داعشی ها با زانو محکم پشت پای علی زد که موجب شد زانوهایش خم بشود و روی زمین بیفتد. داعشی چیزی به عربی گفت که علی سرش را بالا گرفت و محکم گفت:
🕊_اربابم...ممنون که گذاشتی تو راهت باشم ومثل خودت و تو ماه شهادتت و روز شهادتت شهید شم...
بعد سرش را پایین انداخت.داعشی هم دوباره چیزی گفت و بی رحمانه شروع به بریدن سرعلی کرد😭💔....]
عالیه جیغ زد:
_نه....این واقعیت نداره... دروغه... الکیه...
وشروع کرد به هق هق کردن.سینا بهت زده گوشی را روی میز گذاشت و با دستانش صورتش را پوشاند.نگاه همه به عاطفه خانم بودکه چیزی نمیگفت و به گوشه ای خیره شده بود و آرام اشک میریخت.
میترسیدند از اینکه گریه نمیکند.اقامحمد بغضش را قورت داد و به طرفش رفت:
_عاطفه جان...
عاطفه خانم بیحال گفت:
_دروغ نبود...الکی نبود....علیِ خودم بود... همینطور که همیشه عاشق امام حسینه... اینجام گفت...خودش بود...به خدا خودش بود...
روی زمین افتاد وبلند بلندگریه کرد:
_به خداخودش بود.....
🇮🇷پ.ن:آنکس که تورا شناخت،جان راچه کند؟..
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟..
دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی...
دیوانه تو هردوجهان راچه کند؟
.
.
.
تقریبا یک ساعتی بودکه پیکر بی جان علی را آورده بودند.همه فامیل و آشناها خانه اقامحمد جمع شده اند. خانواده علی، در اتاقش کنار پیکرش نشسته بودند عاطفه خانم اشک میریخت و ارام لالایی میخواند:
_پسرم،آروم بخواب..آروم بخواب...
آقامحمدنمیگذاشت که تابوت را باز کنند، سر نداشت...سمیه باگریه به طرف اقا محمد برگشت:
_بابا...
±جان بابا؟
_میخوام باهاش تنها باشم... لطفا... میشه؟
±آره عزیزم.
به،طرف عاطفه خانم و عالیه وعطیه رفت:
_عاطفه جان...پاشین بریم بیرون...سمیه میخواد باهاش تنها باشه.
به سختی بلند شدند و از اتاق خارج شدند و در را بستند.به طرف تابوتش رفت. در کاری که میخواست بکند،تردید داشت.ا
شکهایش راپاک کرد و ارام تابوتش را باز کرد و پارچه سفید رنگ را از روی صورتش کنار زد.با دیدن صحنه روبرو، هق هق کرد و سرش را روی تابوت گذاشت:
"خدایا چرا...چرا باید زندگی بدون علی رو تحمل کنم؟...اصلا اگه نمیخواستی بمونه برام، چرا آوردیش توی زندگیم؟... نه... نه... همون بهتر که اومد...من دوسش داشتم... الانم دارم... فقط فرقش اینکه... الان بیشتر دوسش دارم... علی خیلی دوست دارم....."