eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــد و بیـــــســـــت و پنـــــــــــج😇 💜اسم رمان؟ (جلد دوم) 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؛ ۵۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۱ و ۲ به نام خدا "إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»" و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد. رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد میخواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: _سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد. رؤیا که همیشه دلش غنج میرفت برای این حرفهای «صادق» به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: _و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن... صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه میکرد، میچید گفت: _الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه... رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: _ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟! صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: _خوب معلومه، همسر عزیزم که از صد تا مرد مردتره... رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف میکرد وارد بشن گفت: _چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار کرده بودن.. صادق به سمت اتاق خواب بچه‌ها رفت و دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: _هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید. رؤیا همانطور که چادرش را درمی‌آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت‌ و بعد از دقایقی که لباس‌هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست. رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: _آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود. صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می‌آورد گفت: _دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند. رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: _چی میگی صادق؟! میخوای جایی بری؟! صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: _آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود میخواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم میکند. رؤیا آهسته گفت: _صادق! بگو ببینم چیشده؟! میخوای جایی بری؟! صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: _ دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: _صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت... صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: _اولا پسرمون محمدهادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟!مشکل انتقالی شماست... رؤیا سرش را تکان داد و گفت: _نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟! صادق لبخندی زد و گفت: _هدف ما هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟! رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: _چند روز پیش یه اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم... صادق که خوشحال بود رؤیا با یادآوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: _بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟! رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: _اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر میکردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...
صادق خنده ریزی کرد و گفت: _حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟ رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: _مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک میکردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم میگرفت و هم ... صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: _عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟! رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم والا.. صادق روی صندلی نشست و‌گفت: _میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد. رؤیا با حالت خنده گفت: _به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت... صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: _شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: _حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته صادق آهانی گفت و خیره به دانه‌های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع میچرخید و زیر لب گفت: "یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم..." در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: _سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳ و ۴ رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: _خوب بچه‌های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟! صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و‌ همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که میگفت: "ببین خانم جان، فردا مثل یه کاراگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار..." رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می‌بایست تیزبین و جزئی‌نگر باشه اما رؤیا فکر میکرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست. رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: _خانم اجازه! رویا لبخندی زد و گفت: _جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟! گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: _نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده... رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: _عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تو رو ندید؟! در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: _خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد.. گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: _خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم.. رویا بغل میز گلناز ایستاد و‌گفت: _وسایلت را جمع و‌جور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر میگم که به شما آمپول نزنه... گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: _چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: _نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمیگردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح میخوره از بچه ها املاء پا تخته‌ای بگیر. مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند. خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو‌ میرفتند، آقای جوانی جلو آمد و‌گفت: _ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهادگرها رفتن برای ارائه خدمات... رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد و‌گفت: _نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را... حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: _ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره.. رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: _عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم والا... رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: _میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد و‌گفت: _من نمی‌شناختمش، یعنی بین بچه‌های جهادی، چهره‌ای ناآشنا بود اما "دکتر محرابی" صداش میزدن اگر شماره‌ای چیزی ازش میخواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن.. . . . صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره‌ای زیبا که رودخانه‌ای با درختان اطرافش را به نمایش میگذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار میکرد: "دکتر محرابی!" در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت: _بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده... صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دل‌انگیزش لذت میبرد گفت: _به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی... رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: _آره من پختم، دستپخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟!
صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد و‌ گفت: _آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم... رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت: _صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بیخیال شو.. صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمیگردم، فقط یک شبانه روز... رؤیا با تعجب گفت: _من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت، بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟! صادق سری تکان داد و گفت: _اگر کارا رو روال باشه آره و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد و‌ گفت: _بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمیدونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه... رؤیا ابرویش را بالا داد و‌گفت: _دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام... صادق سری تکان داد و گفت: _همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را درآوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران... رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت: _خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟! صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت: _فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه!! رویا اوفی کرد و‌ گفت: _اوه! من گفتم چی شده! فکر نمیکنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق میکنه و میخواد یه دارو جدید کشف کنه... صادق که نمیخواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرامتر گفت: _خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان.... رؤیا از جاش بلند شد و گفت: _باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم... صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت: _چشم بانو! و آهسته زیر لب زمزمه کرد: _آش ماش به همین خیال باش رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد و گفت: _من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چی‌چی زیر زبونی گفتی آقااااا صادق لبخندی زدی و گفت: _شبت به خیر خانم جان... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۵ و ۶ صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند. پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت که آقای زندی رو به صادق گفت: _این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیمساعت دیگه میرسیم اونجا صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباسهای محلی که بر تن کرده بود میکرد گفت: _این لباس ها هم عجب راحتند هااا آقای زندی لبخندی زد و گفت: _آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین. صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت: _برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده... به روستای موردنظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی میکرد ادای انسانهای بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت. صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد. صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت میکرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود. صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر میخواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید. صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود میپیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ میکرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد. پیرمرد زیر لب لااله‌الاالله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت: _کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت می‌پیچی؟ صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت: _از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت: _بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل می‌سوزاندند. بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پرده‌ای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد. دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند. آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت: _چیشده مرد جوان؟! چطورته؟! صادق شکمش را نشان داد و گفت: _از اذان صبی درد شدید میکنه. دکتر محرابی دست روی نقطه‌های مختلف شکم صادق میگذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد میکند، صادق همانطور که حواسش به صحبت‌های دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد. دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت، یعنی تا جایی صادق میدانست شبیه هیچکدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت: _شما تهرانی هستید؟! دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت: _چکار به اصالت من داری؟! و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمی‌آورد و میگفت. دکتر اشاره به صادق کرد و گفت: _روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لوله‌های آزمایش رفت و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید. صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود.
صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: _آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم. دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد "کیسان محرابی"... و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: "بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!!" . . . در حیاط باز شد و آقا «مهدی» به استقبال بچه‌ها رفت. صادق، هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدی همانطور که تاتاتاتا میکرد جلو‌ رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: _آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدی را بغل کرد و گفت: _الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: _سلام بابا چیشد یاد ما کردین؟! نمیگی که دل ما برای این بچه ها یک ذره میشه و بعد رو به رویا کرد و گفت: _خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست. رؤیا لبخندی زد و گفت: _عه چه خوب! راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست. مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: _صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟! صادق همانطور که در هال را باز میکرد به پدرش تعارف کرد و گفت: _البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه.... وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: _پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری.. رؤیا به سمت «اقدس خانم» که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: _سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دستهاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست. مهدی اشاره ای به محمدهادی کرد و گفت: _پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: _بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمیخورم. محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت و‌گفت: _من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: _میوه ببر برای پدرت بخوره... مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: _به سلامتی کجا راهی هستی؟! صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: _راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمیتونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد. مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: _دقیقا کجا هست؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: _خدا میدونه، طرف مثل جن می‌مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی‌ها نمیخوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یکساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم. مهدی سری تکان داد و گفت: _با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟! صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: _به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده‌اش نوشته که دکتر جراح هست اما اینطرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه مهدی با تعجب گفت: _بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: _مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت میگفتن توی این مورد صادق سرش را تکان داد و گفت: _منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد.. مهدی گفت: _احتمالا از این بهایی هاست یا جاسوس موساد هست.. صادق سرش را تکان داد و گفت: _دقیقا! من فکر میکنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: _دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم.. مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:.. ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۷ و ۸ مهدی بریده بریده گفت: _یه وان یکاد مثل مال تو؟!...آااخ محیا... صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: _چیزی شده پدر؟! مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _نه...نه چیزی نشده صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش... با شنیدن اسم کیسان انگار نفس‌های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: _چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟! صادق سری تکان داد و گفت: _آره چطور مگه؟! بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس میکرد این دکتر را میشناسد پس در جواب نگاه‌های پر از سوال صادق گفت: _مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره... صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادر از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت. مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی میکرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را دربرگرفت. اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه میکرد گفت: _مهدی جان پسرم! منو ببخش..من..من خودم گول خوردم.. به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتن مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمیدونستم چه ظلمی در حق اون دختر میکنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و میخواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: _نکن این کار را مادر! همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند. صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: _اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده!؟...اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟! مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین میکرد گفت: _فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم! صادق گفت: _چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم... مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: _شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: _من باید آقا «عباس» را ببینم، همین الان... صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: _منم میام.. مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: _نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری... اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم... رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: _رؤیا، مادربزرگم را آروم کن... صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: _سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان‌بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟! صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: _بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمیخواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟!مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که... صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: _دارم دیوونه میشم. مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمیدونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و... و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود. صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: _بابا! یه چیزی بگین... مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمیدونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس‌وجو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم میبایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش...
صادق که هنوز مبهوت بود گفت: _پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟ اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟ مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می‌پیچید گفت: _داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف میکنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه.. صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: _یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا.... مهدی که حال صادق را میدید گفت: _اون گردنبند...و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد... واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند.مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: _من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊