💟رمان شماره👈 هشــــتاد😍
💚اسم رمان؛ #نمرهی_قبولی (جلد اول)
🤍نویسنده؛ ســیــده³¹³
❤️چند قسمت؛ ۶۰ قسمت
⛔️کپی بدون اجازه پیگرد الهی دارد
https://harfeto.timefriend.net/16941198639979
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان شماره👈 هشــــتاد😍 💚اسم رمان؛ #نمرهی_قبولی (جلد اول) 🤍نویسنده؛ ســیــده³¹³ ❤️چند قسمت؛ ۶
لینک ناشناس هست که هرکی خواست کپی کنه ایدی خودشو بذاره و اجازه بگیره از #نویسنده_نوجوان خوب کانالمون😍🤗
خب بریم قسمت ۱ تا ۱۰🤓🌸👇
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۱
🌷شهدا مانند یک نمره بیست در دفتر قلب من و تو باقی میمانند🌷
بابا روی صندلیش تو ی اتاق نشسته بود. من هم کنارش روی زمین. که بابا گفت:
_شیوا، بابا جون، میری رواننویس منو برام بیاری؟
+چشم بابا
با ذوقی که در رفتار های کودکانه ام مشخص بود بلند شدم و از روی میز کارش روان نویس را براش آوردم و دوباره کنارش نشستم. بابا داشت یادداشتی مینوشت، امضا که کرد مهر را برداشت و گفت:
_ شیوا جان امروز چندمه؟
نگاهی به بابا کردم و گفتم:
+ ۲۱ اردیبهشت باباجون
مهر را روی تاریخی که گفتم، تنظیم کرد و روی کاغذ زد، مامان را صدا کرد. مامان با عجله خودش را به اتاق رساند. در زد و وارد شد کاغذ را از بابا گرفت و خواند. بغض کرد و ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد . سریع پاکش کرد تا که من نبینم با همان صدای لرزان به بابا گفت:
_چند روز دیگه؟
+ حدود یک تا دوهفته دیگه
مامان به نشانه تایید، سر تکان داد. کاغذ را تا کرد و از اتاق بیرون رفت. حسابی رفته بودم تو فکر. بلند شدم پشت سر مامانم امدم بیرون.
مامان قرآن روی طاقچه را برداشت و کاغذ را لای قرآن گذاشت. کنار مامان رفتم و خواستم سوالی کنم ولی با دیدن چهرهی بغض کردهاش چیزی نگفتم.
یعنی چی تا دو هفتهی دیگه؟؟
یعنی توی اون کاغذ چی نوشته بود؟
چرا مامان اینقدر بغض داشت؟
چرا اینقدر بابا شاد و سرحال بود ولی مامان ی دفعه گریه کرد ؟
مامان با نگاه من، به خودش امد لبخندی زورکی زد و رفت سمت آشپزخانه تا برای بابا چای بریزد.
رفتم تو ی اتاقم، وسایلم را آوردم تا تکالیفم را بنویسم ولی اینکه بابا تا الان تو اتاق چکار میکرد فکرم را درگیر کرده بود. پاشدم و رفتم بیرون تا ببینم بابا چکار میکند .
چند دقیقه بعد مامان با ۳ تا استکان چای از آشپزخانه بیرون امد. دم در ایستاده بودم و به بابا خیره شده بودم . مامان چای جلویم گرفت. برداشتم اما حواسم نبود قند بردارم. مامان هم اینقدر تو فکر بود. چیزی نگفت.
روبروی بابا نشست. سینی را گذاشت بین خودشان .
بابا با لبخند ساکی را که همیشه با خود به جبهه میبرد از زیر تخت بیرون آورد و خاک رویش را تکاند.
من و مامان ساکت به حرکات بابا خیره شده بودیم...
نویسنده : ســیــده³¹³💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۲
زیپ ساک را باز کرد. داخلش چند عکس با دوستان شهیدش، یک قرآن کوچک، چفیه مشکی رنگش، مهر و تسبیح بود که یکی یکی همه را بیرون آورد.
نگاهی به قاب عکس ها کرد ...
نفسش را صدا دار بیرون داد و گفت : من عقب موندم شیوا ی بابا
غم را از تو صداش فهمیدم ولی چون حواسم به تسبیح تربت کنار قاب عکس بود منظورش را متوجه نشدم .
همان لحظه با خوشحالی رو به بابا گفتم:
_عه بابا مهر و تسبیح تربت پدر جونه؟
+ آره شیوا جان، همونه ، اونجا که نماز میخوندیم خیلی بدردم خورد .
با استکان چای رفتم پیش مامان نشستم. میلی به خوردنش نداشتم. گذاشتمش تو سینی. بابا نگاهی به من کرد و از داخل ساک یک عروسک صورتی خرگوش بیرون آورد و داد دستم.
مامان با لبخند گفت:
_دوستش داری؟
عروسک را از بابا گرفتم و بغل کردم ، خیلی نرم بود. از بابا تشکر کردم و صورت مامان را بوسیدم و گفتم:
_خیلی قشنگه
با اینکه خیلی وقت بود که دیگر سمت عروسک هایم نمیرفتم اما این یکی فرق داشت....
سرکی به کیف بابا کشیدم یک دفترچه چرمی مشکی رنگ نظرم را جلب کرد . با دیدنش گفتم:
_بابا این واسه داداش محمدِ؟
+ افرین شیوای باهوش بابا
ژست قهرمانانه ای گرفتم و به این فکر کردم که بابا چه خوب علایق من و داداش محمد را میدونه. چون محمد عاشق دفتر و کتابه و من عاشق عروسک اونم یک خرگوش صورتی که بابا جون برام گرفته .
تو همین فکر ها بودم که صدای در خانه بلند شد. حدس میزدم محمد باشد. برای باز کردن در ، زودتر از همه بلند شدم و به سمت دررفتم اما با صدای برخورد وسیله ای با سینی چای و صدای بلندی که ایجاپ کرد برگشتم و نگاهی به مامان و بابا کردم . با دیدن مامان که با بغض به ساک بابا زل زده بود لحظه ای خشکم زد .
چشمای مامان سرخ شده بود. کی آنقدر گریه کرد که ندیدمش؟
سنگینی نگاهم را حس کرد به سرعت بلند شد و از اتاق بیرون امد صدایش را صاف کرد و گفت:
_رضا جان، بچهها بیاین غذا حاضره.
انقدر تو فکر مامان بودم. که دیگر یادم رفت برای چی آمدم سمت در که با تکان خوردن دستی جلوی صورتم رشته ی افکارم پاره شد.
محمد:
_کجااایی شیوا یه ساعته به مامان زل زدی؟
من:
+ هیچ...هیچی
محمد با شیطنت گفت:
_پس سلامت کو آبجی کوچیکه؟
منم با خنده جوابش دادم:
+ گشنم بود خوردمش
این را گفتم و بدو بدو رفتم سمتآشپز خانه تا کمک مامان میز را بچینم...
نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۳
همه سر میز نشسته بودیم محمد هم دستش را شست و نشست روی صندلی کنار بابا. با شوخی و خنده های بابا و محمد ناهار را خوردیم. ولی من حواسم به مامان بود. میفهمیدم که هر قاشقی که میخورد بغضش سنگین تر میشد ولی به زور لبخند میزد که ما نفهمیم، ولی من اشک و غم مامان را میفهمیدم. گاهی نگاهی به بابا میکردم که با محبت به مامان نگاه میکند ولی جواب محمد را با شوخی میدهد تا غذا بهمان مزه بدهد. بشود یک خاطره خوب.
من: _دستت درد نکنه مامان جونم
+نوش جونت عزیزم
محمد:_ ممنون مامان خیلی خوشمزه بود
+ نوش جونت پسرم
محمد از سر میز پاشد که برود من هم پاشدم، میز را دور زدم رفتم پشت سر بابا سرمو خم کردم صورتش را بوسیدم و گفتم:
_بابا جون ؛ بابت کادوی خوشگلی که دادی خیلی خیلی ازت ممنونم.
این را گفتم و رفتم سمت اتاقم. نگاهی به محمد انداختم که داشت ادای من را درمیآورد و طبق معمول هم، بابا با اخم های از سر شوخی طرف من را میگرفت.
با خنده وارد اتاقم شدم و در را بستم.
اما هرکار میکردم از فکر بغض مامان و ان کاغذی که بابا نوشته بود بیرون نمیرفتم. هرچه به مغزم فشار اوردم چیژی به ذهنم نرسید .
یک ساعتی تو اتاقم بودم و تکالیفم را نوشتم. در را که باز کردم صدای پچ پچ داداش محمد و مامان از آشپزخانه توجهم را جلب کرد . ولی متوجه نمیشدم چی میگن.
میخواستم فالگوش بایستم ولی بعدش پشیمان شدم. پیش خودم فکر کردم که هرچه باشهد بعدا مامان یا محمد به من عم میگویند .
از جلوی اتاق بابا رد میشدم که دیدم دفتر چرمی که کادوی محمد بود هنوز روی میز مطالعه است . رفتم و برداشتمش. پشت سرم قایمش کردم و به سمت اشپز خانه پاورچین پاورچین قدم برمی داشتم...
تا وارد آشپزخانه شدم، حرفشان عوض شد صدایشلن هم کمی بلند تر کردند. مامان بلند شد و رفت سر یخچال که مثلا آب بردارد ، ولی من بازهم فهمیدم میخواهد کاری کند که من نفهمم چرا آنقدر ناراحت است ...
_سلام داداش
+ علیک سلام خرگوش خانم
با عصبانیت و حرص گفتم:
_عهههه چند بار بگم اینجوری صدام نکن
محمد با خنده گفت:
+ علیک سلام بر خواهر ته تغاری و لوس بابا. خوب شد حالا؟
پشت چشمی نازک کردم و دفتر را جلویش گرفتم و گفتم:
_خوب شد،... اینم کادوی بابایی برای داداش محمدم
محمد با ذوق بچه گانه ای خواست دفتر را بگیرد که یک فکری به سرم زد:
_نه نمیشه دست خالی دفترو بهت بدم باید تا شب صبر کنی
محمد هم با لبخند فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. دفتر را بردم تو اتاقم و زیر بالش قایمش کردم کودک درونم دوباره فعال و پر انرژی تر از قبل نقشه هایی می کشید
نویسنده : ســیــده³¹³💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴
منتظر بودم بابا برسد و بعد دفتر را به محمد بدهم. رفتم تو هال و دیدم بالاخره بابا از سر کار امده است و همکی مشغول دیدن اخبار هستند . سریع دویدم سمت مبل و روی یکی ازمبل ها ایستادم ، دستم را مثل میکروفون جلویدهانم مشت کردم و با صدای بلند گفتم:
_اهم اهم... صدا میاد؟؟ نمیاد؟؟
مامان و بابا و محمد خندهشون گرفته بود. اما من جدی ادامه دادم:
_ما امروز اینجا جمع شدیم تا از کیسه خلیفه ببخشیم به این پسره محمد هاشمی.... که البته بنده حیفم میاد این دفتر رو بدم به این پسره ولی چاره چیست محمد بیا دفترت را بگیر .
دفتر را محکم تر گرفتم و از روی مبل پریدم پایین و فرار کردم. محمد که تا الان ساکت بود سربع از جایش بلند شد و گفت :
+ وایسا الان این پسره ی درس حسابی بهت میده
همه از ته دل می خندیدن، حتی مامان. محمد هم چند دور کل خونه را دنبالم کرد تا بالاخره موفق شد دفتر را از دستم بگیرد ...
توی این چند دقیقه خیلی خوشحال بودم، عجب فکر عجیبی بود شاید کمی بی مزه بنظر میرسید ام برای لحظهای دل بابایی شاد شد. مامانب از ته دل خندید. و داداشی سرحال شد.
.
.
.
با خودم گفتم امروز که پنجشنبه است. و حالا کو تا شنبه که من برم مدرسه.
_داداشششششش
+بله؟
_بریم بیرون بریم پارک، بریم بریم
+عه مگه تو امتحان نداری بچه، امتحانات خرداد ماه ی چند روز دیگست تا وقت دیگه هست، بشین دَرسِت رو بخون
هرچقدر که اصرار کردم، محمد راضی نشد که نشد . تنها راهم بابا بود. رو به بابا گفتم:
_باباجون، بابایی شما بهش بگو منو ببره بیرون، تو رو خدا
×محمد باباجان شیوا رو ببر بیرون تا کچلت نکرده اینو مه میشناسید
محمد:
+عه بابا شما هم؟؟؟
_قربونت برم بابایی
و بابا فقط ی لبخند شیطون زد و گفت :
× فعلا لوس نشید
.
.
.
اخیش چه هوای خوبی، باران نم نم میبارد ، نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند. احساس سبکی میکردم ...
همینطور که صندلی هارا رد میکردیم ، دکان روزنامه فروشی کمی جلوتر نظرم را جلب کرد.
_داداش صبر کن ی دقیقه
جلوتر رفتم و چند تا از کتابها را دیدم. «آنچه قاصدک گفت» - «دو کبوتر ، دو پنجره و یک پرواز و...»
_اقا اینا رو برمیدارم ممنون
+میشه ۹۰ تومن، قابل نداره
_ممنون داداشم میاد حساب میکنه.
محمد کمی عقب تر پشت سرم ایستاده بود. صدام را که شنید گفت:
_ تو که همش برام خرج میتراشی همین جا باش جایی نرو تا بیام
پول را که حساب کرد. دوباره باهم قدم زدیم. امل محمد خیلی ساکت بود حرفی نمیزد ، اگر هم من حرف میزنم فقط گوش میداد .
گفتم:
_داداشی؟
متوجه نشد که صدایش کردم یک بار دیگر گفتم
_داداشی؟
باز هم متوجه نشد . بلند تر گفتم
_ داداشییییییی؟
برگشت سمتم
نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷 قسمت ۵
_ بله ؟
_میخوای به جای اینجا بریم مزار شهدا؟
+تو این بارون؟ نه، سرما میخوری
_نه داداشی سرما نمیخورم، میدونم تو هم دلت گرفته. اخه خیلی ساکتی. درضمن صدات هم که میکنم متوجه نمیشی بریم دیگه تو هم حالت خوب میشه.
محمد لبخند قدرشناسانه ای زد و گفت:
_باشه بریم
از پارک بیرون رفتیم محمد به سمت اولین تاکسی رفت و بلند گفت :
_مستقیم؟
تاکسی ایستاد. من زودتر سوار شدم محمد هم امد و کنارم نشست. در را بست سلامی کرد راننده جواب سلام را داد و پرسید :
_تا کجا میری اخوی ؟
+میریم مزار شهدا، البته اگه مسیرتون هست، اگه نه فلکه بعدی پیاده میشیم.
راننده که از حرف زدن محترمانه محمد خوشش آمده بود. از آیینه نگاهی به محمد انداخت و گفت:
_نه داداش بشین. مسیرم هم نباشه میبرمتون.
محمد هم در آینه نگاهی کرد و گفت:
_لطف میکنی. ممنون
تو مسیر به مامان پیام دادم که ما داریم میریم مزار شهدا و تا غروب برمیگردیم. پیام را که ارسال کردم گوشی محمد هم زنگ خورد.
_الو سلام بابا
_.....
_چشم بابا حواسم هست.
_.....
_نه دیگه میریم مسجد بعد نماز میاییم خونه
_....
_باشه چشم. یاعلی
تلفن را قطع کرد و تا اخر مسیر چیزی بینمان رد و بدل نشد ....
بالاخره رسیدیم به مزار شهدا. تا از ماشین پیاده شدیم انگار که محمد را بردن و یکی دیگه را آوردن. حالش زمین تا آسمان عوض شد. زیرلب مداحی «شهید گمنام سلام....» میخواند.ساکت راه میرفتم و به مداحی گوش میدادم حال و هوایم همخوانی خاصی یا مداحی داشت انگار همه چیز از قبل هماهنگ شده بود .
رفتیم سر مزار یکی از شهدا.....
روی سنگ ها را یکی یکی خواندم ، شهید تازه تفحص شده، پاسدار شهید، بسیجی، طلبه، نوجوان، همانطور که نوشته های حک شده بر دل سنگ هارا میخواندم متوجه گرمی اشک های روی صورتم شدم. سریع پاکشان کردم . محمد هم تو حال خودش نبود. اصلا تعارفی باهم نداشتیم اگه اشک همدیگه رو ببینیم ولی الان مکان مناسبی برای گریه و زاری نبود ان هم جلوی این جمعیت .
_شیوا، آبجی، میای بریم پیش شهدای مدافع؟
با تکان دادن سر قبول کردم و هرجا که محمد میرفت همراهی اش میکردم. وقتی رسیدیم به مزار شهدای مدافع روی یکی از صندلیهای نزدیک مزار نشستم.
محمد هم نشست کنارم و
از شهید حججی گفت، داستان زندگیش رو تعریف کرد و اینکه چجوری شهید شد،
دلم بدجوری سوخت. روسری ام را جلوتر کشیدم و به بغض سنگین تو گلوم اجازه شکستن دادم ....
نویسنده : ســیــده³¹³💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۶
کمکم وقت غروب آفتاب بود که از گلزار شهدا امدیم بیرون. محمد دوباره تاکسی گرفت و به سمت مسجد حرکت کردیم . همین که از ماشین پیاده شدیم صدای گوش نواز الله اکبر از گذشته خای مسجد بلند شد.
محمد کرایه را حساب کرد. تاکسی به سرعت حرکت کرد و از انجا دور شد .محمد همنطور که سرش پایین بود و ارام به سمت ورودی مسجد حرکت میکردیم گفت
_وضو داری آبجی؟
با سر تایید کردم و باهم وارد حیاط مسجد شدیم. از هم جدا و هر کدام به سمت در ورودی مخصوص رفتیم
بعد از نماز، تو مسیر سَری به نانوایی و سوپر مارکت زدیم و برای خانه یک سری مواد غذایی خریدیم....
از آسانسور بیرون محمد دستانش پر بود بنابر اینمن سریع تر به سمت در رفتم و در زدم ...
چند لحظه بعد مامان با چادر رنگی در چهارچوب در ظاهر شد با لبخند سلامی دادیم و وارد خانه شدیم
با بابا احوالپرسی کردم و مستقیم رفتم تو اتاقم. رمان ها را از کیفم درآوردم و شروع کردم «آنچه قاصدک گفت» را خوندن.
زندگی حس غریبی است،،،،
که یک مرغ مهاجر دارد،،،،
تقریبا ۲۰ صفحهای خواندم که مامان صدایم زد.
_شیوااا بیا مامان
+چشم مامانم اومدم
کتاب رابستم و رفتم کمک مامان سالاد درست کردم. سفره را چیدم، و بابا و محمد را صدا زدم.
محمد با همان حس و حال شوخ همیشگی اش پشت میز نشست و گفت
_سلام آبجی خانم کجا بودی؟
+سلام رفته بودم کانادا
_کانادا؟
+از دستت فرار کنم نه که خیلی ارامش دارم
مامان خندید و بابا با لحن مسخره گفت
_محمد راستشو بگو دخترم را چکار کردی که میخواد از دستت فرار کنه ؟
محمدهم با خنده جواب داد ..
بسم اللهی گفتیم و شروع کردیم
محمد نگاهی به بابا کرد و رو به من گفت:
_خب حالا داشتی چکار میکردی؟
با ذوق گفتم:
_یادته واسم کتاب خریدی؟ داشتم اونا رو میخوندم.
+یکیشو بده منم بخونم
_نه.. کتابی که خودم نوشتم و چاپ کردم میدم بخونی تو فعلا کتابای خودت رو بخون
+ببینیم و تعریف کنیم
بابا و مامان زیر چشمی نگاهی به ما میکردن و لبخند میزدن که بالاخره مامان گفت:
_بچهها غذاتونو بخورید. خوب نیس سر سفره حرف بزنین
دیگه چیزی نگفتیم. و شام را در آرامش خوردیم.
نویسنده : ســیــده³¹³ 💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۷
بعد از شام، میز را باهم جمع کردیم. ظرف ها را هم با محمد شستیم. گوشی بابا زنگ خورد با یک عذر خواهی کوچک رفت سمت اتاقش.
خواستم به اتاقم بروم که محمد گفت:
آبجی یه کتاب گذاشتم برات برو از اتاقم بردار. رو تختِ
(باشه) ای گفتم و مسیرم را به سمت اتاق محمد تغییر دادم .
کتابخانه نسبتا بزرگ محمد همیشه مرتب و پر از کتاب های جورواجور بود . خیلی به کتاب علاقه داشت . پلاک ها و قاب عکس های شهدا جلوه ی خواصی به اتاقش داده بودند و همین باعث میشد اتاق محمد از اتاق من زیباتر بنظر بیاد. روی تخت را نگاه کردم کنار پتوی تا شدن اش تنها کتاب هست که با کاغذ کادو جلد گرفته شده. اسمش معلوم نیست. برداشتمش صفحه اول را که باز کردم «سلام بر ابراهیم ۱».
همینجور که از اتاق محمد بیرون می امدم کتاب را ورق زدم تا فهرست را بیارم و عکسهای کتاب را نگاه میکردم.
روی تختم نشستم. با اینکه خیلی به رمان و کتاب داستان علاقه دارم ولی دوست داشتم این کتاب را هم بخونم، ببینم که چرا محمد این کتاب را داده و اصلا محتوای داخلش چیست .
خواندن کتاب های مختلف را دوست داشتم حتی کتاب هایی که گاهی موضعشان حوصله سر بر بود هم میخواندم تا شاید به قول محمد نویسنده ی خوبی بشم .
نویسنده : ســیــده³¹³💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۸
چند صفحه خواندم که چشمانم گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد .
صبح با صدای تلفن حرف زدن مامان از خواب بیدار شدم ... جلوی دراور رفتم و موهام را شانه کردم و با کش معمولی بستم و از اتاق بیرون آمدم...
با سر به مامان سلام دادم و به روشویی رفتم تا مسواک بزنم چون بعد نماز صبح خوابیده بودم دوباره وضو گرفتم.
آمدم بیرون و به سمت آشپز خانه قدم های بی حالی برداشتم مغزم هنوز به خواب نیاز داشت ...
کتری را ، روی گاز گذاشتم کره ، پنیر و خامه هم از یخچال دراوردم و چیدم روی میز
بالاخره تلفن مامان تمام شد
_ دستت دردنکنه عزیزم
+ وظیفه هست مامان جان، بابا و محمد کجان ؟
_ بابات رفته بیرون الان میاد، محمدم خوابه
+ من میرم بیدارش میکنم.
به سمت اتاق محمد دویدم در زدم ولی جواب نداد وارد اتاقش شدم دو بار صدایش کردم ولی بیدار نشد لیوان آب روی پاتختی را برداشتم و ریختم روش.
عین برق گرفته ها از خواب پرید و منم از زور خنده به قول معروف زمین گاز میگرفتم و تا دیدم محمد پاشد، پا به فرار گذاشتم و یک جای امن سنگر گرفتم.
_ شیوااااا میکشمتتتت
همینجور که نفس نفس میزدم گفتم:
+ اولا.... که سلام ، دوما ...که هرچی ...صدات زدم ...پا نشدی به من چه
محمد با اخم ساختگی نفرین های الکی الکی و خنده دار نثارم کرد و از تخت پایین امد..
همانطور که در هال دنبالم می گشت تا تلافی کند ...
صاپای کلید پدر باعث شد از پشت مبل بیرو بپرم و سریع به سمت در برم
بابا وارد خانه شد پریدم بغلش و سلام دادم.
نویسنده : ســیــده³¹³💕🌱
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷