eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم. -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه. _همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست. -باشه دیگه... _شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی. -ان‌شاالله عروس شدنت... _بلند بگو ان‌شالله... -ای بی حیا... _خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟! -نههه..فقط زود بیا... _باشههه...نگران نباش. تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم... قلبم داشت از جاش کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد... بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ، ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن. _سلام...خوبی مریم جان؟! +سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟! _سلامتی...آره... +خب؟! چی شد؟! _ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش... +خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! _ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا... +زهرا چیزی شده؟! _نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن.... 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد چند روز اردو شروع شد ، و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود. نمی‌دونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟ ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه... چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث بود... میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن... وارد دوکوهه شدیم ، و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت... توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم... یاد اولین نگاه به مریم خانم... یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب... بی‌اختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟ قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه... روزهای اردو میگذشت ، و من بیشتر از همیشه احساس و میکردم. وقتی اونجا بودم حتی از بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت... رفتیم طلاییه ،.... و این بار شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم... به و شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون و به خدا رسیدن... فردا روز آخر اردو بود ، و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید... 🍃از زبان مریم:🍃 -زهرا جان؟! _جانم؟! -راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟! _کدوم پسره؟! -همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه... _اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه... -آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه... _مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها... -آره میدونم یکم کردم در موردش _حالا خودت رو ناراحت نکن. -اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو دل و در اومدن اشک نمیشه. _باشه... چشمام رو بستم و خوابم گرفت... نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: _یعنی واقعا؟! +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...پرسیدم پس مریم چی؟! میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده... شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم... _پسره ی بی غیرت... +عصمت خانم خیلی گریه میکرد...میگفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان. _یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز؟؟ به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم... صدای زهرا و مامانم رو شنیدم. اصلا باورم نمیشد... یعنی به این راحتیها از من گذشت... یعنی همه حرفاش دروغ بود؟؟ اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن.... چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق. -دخترم خوبی؟! _سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟! -هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری... نگران نباش. _مامان؟! -جانم؟! _خیلی دوستت دارم... 🍃از زبان مادر مریم:🍃 دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد... خیلی استرس داشتم...دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم... بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...که بهم گفت پشت سرش بیام و با هم وارد اتاق پزشکان شدیم... _آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟! +چرا رنگتون پریده خانم؟! _چیزی نیست از نگرانیه. +شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشکر شکست خورده ببینه... _آقای دکتر هرچی شده به من بگید... اینطوری بدتر دق میکنم... +مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست... _پیوند؟! +بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نامنظم شده و عضله قلب ضعیف شده... انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده... فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه... فقط دعا کنید...مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم... _یا خدااا... 🍃از زبان مریم:🍃 گریه‌های مامانم بیشتر شده بود و از گریه‌هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد. دیگه خسته شده بودم از این مریضی... تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست... " خدا جون...اینقدر بد بودم که توفیق نمازخوندن هم ازم گرفتی؟ " روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد... خاطرات شلمچه... خاطرات راهیان نور... خلطرات دانشگاه... خاطرات اون پسر که ... خاطرات میلاد... خاطرات کلاس های دانشگاه... خاطرات خل بازیها با زهرا... باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد... یه روز زهرا پیشم بود ، و با هم داشتیم حرف میزدیم.از کلاسها برام تعریف میکرد...بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه؟؟ _نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش... نمیدونم کجاست... +حتما سرش جای دیگه گرم شده. _ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش بطلبم. +زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه... _فعلا که هر روز دارم بدتر میشم. +امیدت به خدا باشه... در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست... _چی شده مامان... -خدایا شکرت... _چی شده ... -ای خدااااا...شکرت... _مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم... -دخترم خدا جوابمونو داد.الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ... زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه... باید رو میکردم...شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق... 🍃از زبان سهیل:🍃 شب آخر اردو بود و خبردار شدیم فردا قراره از مرز شلمچه بیارن..از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم.. نفهمیدم چجوری...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۵ و ‌۳۶ از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم... نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم... نزدیک‌های نصفه شب بود که خواب دیدم...... 💤وارد یه سنگری شدم... از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...نمی‌دونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد... رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا با همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون... تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من... باورم نمیشد...همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم... دیدم صدام میزنن... _به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که .... یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن... باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...یکیشون برگشت گفت _میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما... از خواب پریدم..... خیس عرق شده بودم.. به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم... دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...صدای اونجا...هوای اونجا... عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود... تا صبح چند بار خوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم... صبح شد و آماده شدیم برای رفتن به شلمچه... همین که وارد شدم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم... نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره... رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا... عاشورایی بود برا خودش...همه به سر و سینه میزدن...برای استقبال از کسایی که میخوان وارد کشور بشن... تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشین‌های مخصوص تشییع کردیم... اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...بعدازظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم... چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه... قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست... فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...اشکام امونم نمیداد... 🍃از زبان مریم:🍃 روز عمل فرا رسید. دست و پام یخ یخ بود.وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه. دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...کم‌کم صداش نامفهوم شد. چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد. به زور چشمامو باز کردم... صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم... مامانم متوجه شد و اومد کنارم... _خداروشکر... بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟! لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم: +مامان چی شده؟! _هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...دکتر تعجب کرده بود و میگفت تا حالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده... گفت حتما به خاطر دعاهای شماست... خدا رو شکر....خدا خیلی دوستت داره دخترم... 🍃..دوماه بعد..🍃 حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم. توی این دوماه احساس خوبی داشتم... حس میکردم خیلی حالم رو بهتر کرده...خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟! یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم _من باید برم بیمارستان +چرا...چی شده مریم؟! درد داری؟؟ _نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟ +تو هم چیزایی به سرت میزنه‌ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه... _خب باید بدونم...نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...شاید بخندی ولی حس میکنم حتی حال و هوای بهتری داره...تا هرچی میشه سریع قلبم و درمیاد. +خب حالا بذار بعدا میریم... _اگه نمیای خودم میرم... +باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا... یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت. اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن. دکتر گفت : _اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم... اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه... اینم ادرس خونشون... سهیل حیدری؟! این اسم چقدر برام آشناست؟! آها یادم اومد.همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت. واییی خدا.....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۳۵ و ‌۳۶ از خوشحالی داشتم بال درمی
ادامه ۳۶👇 -میشناسیش مریم؟! _اره زهرا. -چهرشم یادته؟! _نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو... -ول کن مریم. _نمیشه زهرا...من دارم میرم. -نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست. _تو میشناسیش مگه؟! -روز تشییع جنازش توی دانشگاه راه نبود... شده... _شهید؟! -اره...داشتن از راهیان میومدن تو ماشین پشتیبانی نشسته بود که چپ میکنن و.... سمت مزارش حرکت کردیم... خیلی دوست داشتم ببینمش...اما نه اینجا...پسر کوچولویی که دستمو تو عکس گرفته بود حالا قلب پاکش رو به من داده... سر مزارش رسیدیم... خشکم زد و همونجا افتادم...عکسش داشت با لبخندی منو نگاه میکرد... یعنی اون پسر... وایییی... روی سنگ رو خوندم...نوشته بود: " آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟؟! " 🕊پایان ✅پی نوشت: ✨حدیث امام صادق علیه‌السلام : «هرکس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است.» حفص بن غیاث مىگوید: «عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟» فرمودند: «هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه دارند.» الکافى(ط-االسالمیه)، ج۸، ص۱۲۸ ✨پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : «هرکس که درى از خیر به رویش گشوده شود، باید آن را غنیمت شمرد؛ زیرا که نمىداند آن در چه وقت به رویش بسته میشود.» ✨حدیث امام صادق علیه‌السلام : «به هرکس فرصتى دست دهد و او به انتظار دست دادن فرصت کامل آن را تأخیر اندازد، روزگار همان فرصت را نیز از او برباید؛ زیرا کار ایّام، ربودن است و شیوه زمان، از دست رفتن.» 💟امیدوارم فرصت های زندگیتون رو به خاطر غرور از دست ندید...امیدوارم داستان تونسته باشه پیامش رو برسونه و تاثیر گذار باشه... التماس دعا...یا علی مدد.... 👣پایان....👣 ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جدیدمون (شماره ۸۰) هم آماده هست🤗 مخصوص نوجوانان 🥰عاشقانه😍شهدایی😎 جدید و دسته اوله🥳 خلاصههههه خیییلی قشنگه🤩🤩🤩🤩 با ما همراه باشین🤓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا