🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۱۷ و ۱۸
تمام اطلاعاتی که داشتم را در اختیار عمو قرار دادم و بعد شنیدن نکات مهمی که عمو گفت تماس را قطع کردم
به سمت آشپزخانه پرواز کردم و به اجبار با نان و پنیر و کمی تجهیزات که جزو اختراعات جدید خودم بود لقمه گرفتم و شروع به خوردن کردم ...
از آنجایی که تنها بودم در خانه را قفل کردم تا با خیال راحت مابقی پروژه هایم را آماده کنم و بعدش بخوابم ......
حول و حوش ساعت ۴ و نیم بود که از خواب بیدار شدم به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم به نمازشب ایستادم
نزدیک های اذان صبح تقریبا با فاصله ۵ - ۶ دقیقه نماز شبم به پایان رسید به حالت چهار زانو نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم .....
نجوای اذان صبح آرامش خاصی بهم میداد که با هیچ چیزی قابل قیاس نبود
بلند شدم و با لبخند و آرامش نماز صبحم را به بهترین نحوه ی ممکن و با حضور قلب خواندم ......
سجاده روا گوشه اتاق تا کردم و مرتب گذاشتم بلند شدم و به سمت آشپز خانه رفتم
صبحانه ای ساده حاضر کردم و بعد خوردن چند لقمه برای دانشگاه حاضر شدم مانتو بلند و ساده ی آبی نفتی با شلوار پارچهای و مقنعه ام را مرتب و با حجاب کامل پوشیدم بعد برداشتن چادر و تلفنم به حنانه زنگ زدم تا سر کوچه منتظرم باشد .......
با حنانه به سمت دانشگاه آهسته آهسته قدم برمیداشتیم و صحبت میکردیم ....
.
.
.
همه مشغول صحبت با بغلدستیهایشان بودند که استاد مسنی وارد کلاس شد. از حرکات و نوع راه رفتنش به راحتی میتوانستم تشخیص بدهم آدم جدیای هست
استاد پیر وسط کلاس ایستاد بلند و واضح و با اعتماد به نفس بالا شروع کرد ....
_بسم الله الرحمن الرحیم سلام دانشجویان محترم بنده جلیلی هستم استاد این درس شما امیدوارم با قوانینی که در طول جلسه خدمتتون عرض میکنم هماهنگ و بدون هیچ بهانه ای همکاری کنید ...
روی صندلی نشست و شروع به حضور غیاب کرد
_ هاشمی شیوا
دستم را بالا گرفتم از زیر عینکش جدی نگاهی بهم انداخت که باعث خجالتم شد سریع نگاهم را به تخته دادم تا چشم از من بردارد ...
آقای جلیلی [ بعد حضور و غیاب ] بلند شد و با کمال اطمینان و جدی درس را شروع کرد طوری درس میداد که انگار چندین سال است همین کلمات را تکرار میکند و دیگر حفظ شده است....
با دقت و سریع جزوه ها را مینوشتم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
حنانه محکم زد روی میز با ترس رو بهش گفتم :
_ چیکارمیکنی دختررررر
با چشم به آقای جلیلی اشاره کرد تا آرام تر حرف بزنم و بعد هم جواب داد
+ نمیخوای بریم؟
به علامت تایید سر تکان دادم سریع وسایل هایم را جمع کردم و داخل کیف کوچکم ریختم و با حنانه هم قدم شدم
همین که به در رسیدم صدای آشنای استاد بود که جدی صدایم زد :
_ خانم هاشمی
خشکم زد . برگشتم به طرفش...
از روی صندلی بلند شد و به طرف در قدم برداشت با لبخند محوی که به لب داشت سرش را پایین انداخت گفت :
_ بنده از همرزم های پدر بزرگوارتون هستم حالشون چطوره ؟
نگاه متعجب حنانه را که دیدم با تردید گفتم
+ ایشون شهید شدن مدت زیادیه جناب
چهره اش را درهم کشید :
_متاسفم حاج رضا خیلی ادم خوبی بودن حیف شد لیاقتشون بیشتر از یه لقب کنار اسمشون بود ولی انگاری تقدیر لیاقت آدم را کم میکنه
از حرفش دلخور شدم دوست نداشتم راجب پدرم و حتی کلمه ی مقدس شهادت اینجوری حرف بزند
سرش را بالا آورد و گفت :
_ بگذریم میخواستم اگه اشکالی نداشته باشه شماره برادرتون رو داشته باشم
جدی گفتم
+ برادرم اصلا خوششون نمیاد شمارشون را به کسی بدم
عصبی و با کینه گفت :
_ درسته [ دستش رو داخل جیب پیرهنش کرد و کاغذی بیرون اورد ] ممنون میشم اینو بدین بهش بگید تماس بگیرن
از گوشه ی کاغذ گرفتم و بدون اینکه منتظر حرفی بمانم با حنانه از کلاس رفتیم بیرون .....
کلید را از کیفم در اوردم و در خانه را باز کردم ....
هنوز هیچکس نیامده بود چادرم را از سرم برداشتم و روی دسته ی مبل گذاشتم تلفن خانه را برداشتم و شماره ی محمد را گرفتم
چند بار بوق خورد و آخرش
مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد لطفا بعدا تماس بگیرید .....
کلافه تلفن را قطع کردم و بعد تعویض لباس برای خوردن ناهار به آشپز خانه رفتم ...
حوصله ی گرم کردن غذا را نداشتم به اندازه چند قاشق داخل بشقاب ریختم و همین که آمدم بخورم تلفن خانه زنگ خورد بدون نگاه کردن به اسم جواب دادم
_ بله؟
+ سلام شیوا
چشمانم ۴ تا شد بالاخره محمد زنگ زد بود
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۱۹
محمد اینا بودند سریع آیفون را زدم تا بیان بالا مامان با نگاهش قورتم میداد ولی بهتر بود چیزی نگویم ....
محمد و فاطمه از در وارد خانه شدن محیا بغل فاطمه خوابیده بود محمد با دست پر از لواشک و شکلات آمد به سمتم خرید هارا داد دستم و با حالت شیطنت گفت :
_ آشتی ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و با خنده گفتم
+آشتییییییی
فاطمه محیا را تو اتاق گذاشت و بعد یک احوالپرسی گرم به محمد اشاره داد برود سمت مامان
محمد به سمت مامان رفت مامان نگاهش را برگرداند ...
محمد یک نگاه به من و فاطمه انداخت زانو زد و گفت: ای بهترین آفریده خداااااا
من و فاطمه با تعجب بهش خیره شده بودیم
صدایش را صاف کرد و ادامه داد :
_ لطفا عذرخواهی من را بپذیرید عالیجناب و این لواشک ها را برای گذشت از گناه من قبول کنید
بلند شد و رو به فاطمه گفت :
_ چطور بودم
هر ۳ خندیدیم با حالت شکایت گفت :
_ هییییی نخندین واقعا که... غرورم رو خدشه دار کردین
خندمان شدت گرفت و صدایمان محیا را بیدار کرد ...
بدو بدو از اتاق بیرون آمد و پرید بغلم وای که دلم برایش یک ذره شده بود کوچولوی عمه .....
از بغلم بیرون آمد پلاستیک خوراکی ها را گرفت و با یک لبخند گوگولی دوباره رفت سمت اتاق....
بعد مدت ها بود که از ته ته دلم میخندیدم ...
کتری را روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد رفتم تو هال و یک گوشه کنارمحمد نشستم که یاد استاد جلیلی افتادم...
سریع بلند شدم تا شماره را بیارم .....
_ داداش این استاد ماست آقای جلیلی میشناسیش که ؟
با تعجب گفت:
+ خب ؟؟
_ میگفت همرزم باباست اگرچه یکم مشکوک بود ولی گفت بهش زنگ بزنی
+ شمارم رو که ندادی ؟؟
_نه داداش گفتم که تو بهش زنگ بزن
+ باشه شمارش رو بیار
کاغذ را به سمتش گرفتم سریع گوشی اش را برداشت و با یک عذر خواهی کوچیک رفت سمت حیاط....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۰
میز شام را با کمک مامان و فاطمه چیدیم ...
قیمه ای که با هزار جور زحمت درست کرده بودم را توی ظرف ریختم و به فاطمه دادم که ببرد سر میز ....
محمد تلفنش تمام شده بود اما انگاری حالش خوش نبود این را نه فقط من بلکه مامان و فاطمه هم فهمیده بودن ...
همگی سر میز نشستیم محیا بغل فاطمه بود و با غذای فاطمه بازی میکرد ....
بسم الله گفتیم و شروع کردیم ...
بعد خوردن غذا تلویزیون را روشن کردم تا بازی مهیج استقلال و پرسپولیس را ببینیم ...
همین که ظرف تخمه را روی میز گذاشتم گوشیم زنگ خورد با اسمی که روی صفحه نمایش بود " حنانه جونی " خنده ام گرفت و جواب دادم
_ جانم ؟
+ وایییی شیوا تو از امتحان فردا خبر داشتی
انگاری یک سطل آب سرد ریخته باشن رویم
_ ها ؟؟؟ چی؟؟ نه کجا ؟؟!!
+ بدبخت شدیمممم شیواا بیچاره شدیمممم فردا استاد میخواد کوییز بگیره بدو برو بخون منم الان فهمیدم بخون وگرنه استاد پدرمون رو درمیاره
با خنده گفتم
_ ترجیح میدم اشهدم رو بخونم تا بازی فوتبال رو از دست بدم
+ برو دختر جون خجالت بکش اصلا خودم میام خونتون با هم میبینم بعدا الان برو درست رو بخون مثلا شاگرد زرنگ
خندیدم و گفتم
_ یه وقت تعارف نکنیا پروفسور
بعد هم قطع کردم و با یک عذرخواهی کوچک رفتم تا درس مورد علاقه ام را بخوانم ...
درس را برای بار دوم خواندم بلند شدم و از کتابخانه کوچولوی کنار در اتاقم جزوهای که سرکلاس نوشته بودم را برداشتم نشستم به خواندن تا مطمئن شوم همه چیز را بلدم .....
بالاخره تمام شد روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن رمان " مهتاب " شدم ...
🍃 از زبان محمد
روی مبل نشسته بودیم و فوتبال را تماشا میکردیم ...
نمیدانستم اصلا گفتن این حرف تو این زمان کار درستیه یا نه ولی دلم را به دریا زدم و شروع کردم
_ ميگما اهل منزل ی دقیقه حواسا اینجا
مامان و فاطمه با لبخند بهم خیره شدن...
یقه ی لباسم را درست کردم و با یک بسم الله شروع کردم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۱ و ۲۲
_ چجوری بگم خب چیزه ...
فاطمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت :
+ چیشده خب ؟؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :
_ آقای جلیلی ! که از همرزمهای بابا بودن ، اون شیوا رو تو دانشگاه دیده و از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده
چهره ی فاطمه درهمکشیده شد اما مامان با خنده گفت:
× خب این ناراحتی نداره که پسرم ما قبلا با خانواده اقای جلیلی رفت و امد خانوادگی داشتیم
خیره به زمین شدم
_ نه مامان ! جواد ! اون قبل رفتنش بهم سپرد که شیوا رو امانت نگه دارم تا بعد سوریه بیاد خواستگاری
مامان تعجب کرد و گفت
× پس چرا اینو به خود شیوا نمیگی ؟؟
_ نه نه اصلا جواد نمیخواد هیچکس از این موضوع باخبر شه مخصوصا شیوا دلیلش هم به من نگفته مامان
مامان به فکر فرو رفت
× خب پسرم بگذار قرار رو برای هفتهی بعد فعلا که گه آقاجواد نیومده ببینیم ایشون حرف حسابش چیه
دو دل بودم حسی در دلم میگفت کارم غلط است ولی به گفته ی مامان قرار را برای جمعه شب گذاشتم ....
.
.
.
با ماموریت پیچیده ای که سرهنگ ابتکار به من و جواد داده بود دیگر وقت سر خاراندن هم نداشتم
مخصوصا الان که دست تنها بودم و جوادی در کار نبود...
طول اتاق را ۳ بار طی کردم و روبروی تخته وایت برد وسط اتاق ایستادم و یک بار دیگه مسئله ی پرونده را در ذهنم مرور کردم
آدم ربایی نه یک آدم ربایی ساده ! فروش اعضای بدن کودکان بی گناه در نزدیکی دانشگاه فنی خانواده ها را نگران کرده
ذهنم دیگر جواب گو نبود خواب درست و حسابی که نداشتم اون هم از افکار مزاحمی که این چند وقت ذهنم را درگیر خودش کرده بود !.
دنبال شخص خاصی بودم یک آدم مهم کسی که انقدر شجاع باشد تا دست به چنین کاری بزند
ولی در عین حال انقدر نادان که رد خودش را پنهان نکرده ...
شخصی که باهاش سر و کار دارم
هم میتونه پیر باشه هم جوون شاید هم یک آدم معمولیه و از سر نادانی این کار را کرده چون با این سرنخ هایی که گذاشته بعید میدونم آدم زرنگی باشه ....
شایدم ! یک آدم بی تجربه است و تازه کاره .
یا اینکه طرف مجهول من یک فرد زرنگ است و تمام اینا فقط و فقط یکنقشه است !
از فکر زیاد سردرد گرفته بودم روی صندلی نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم....
صدای در آمد ...
_ بفرمایید ...
سرهنگ ابتکار وارد اتاق شد. سریع احترام نظامی گذاشتم و خبردار ایستادم که سرهنگ با لبخند همیشگیش گفت :
+ راحت باش هاشمی اومدم راجب پروندهای که بهت دادم صحبت کنم ...
نگاهی به تخته پشت سرم انداخت و گفت
+ از شریفی خبری نداری درسته ؟
سرم را پایین انداختم :
_ نه والا جناب سرهنگ خداکنه سالم برگرده
سرهنگ یک ابروش را بالا انداخت و با لحن سردی گفت:
+ هرچی خیره .....خودت میدونی پرونده ای که دادم دستت شوخی بردار نیست نمیشه همینجوری بگذاریم اون یاد برای خودش بچرخه و هر کاری دلش میخواد انجام بدنه پس باید حواست رو جمع کنی ، کی میخوای شروع کنی یعنی تا آمدن شریفی صبر میکنی؟؟
_ ولی سرهنگ من هنوز هیچی از باند ....
+ نگران اینجاش نباش به بچههای اطلاعات سپردم هرچی بتونن اطلاعات در بیارن تو فقط حواست رو شیش دنگ جمع این قضیه کن و بس شیرفهم شد ؟
_ بله از الان کار رو تموم شده بدونید
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت ....
🍃از زبان شیوا
این روزها حالم تعریفی نداشت
خبری از اقا جواد نبود . و قرار بود جمعه شب خانواده ی آقای جلیلی برای پسرش بیان خواستگاری ....
مامان خوشحال بود ولی متوجه نارضایتی محمد و فاطمه شده بودم .......
سعی کردم تو این دو شب ذهنم را درگیرش نکنم چون جز حنانه کسی راجب این موضوع چیزی نمیدانست
خیالم راحت بود از این لحاظ که اگه ردشان هم کنم اتفاقی نمیافته و آبروی پدر و برادرم در امانه .....
سرگرم بازی با محیا بودم که مامان با لب خندان وارد خانه شد ....
کفش هایش را درآورد و سراسیمه به سمت من دوید با خوشحالی گفت :
_ شیوا ، خانم جلیلی رو دیدم وای نمیدونی چه خانم با کمالات و مؤدبی بود
سرم را پایین انداخته بودم و ناراحت به آینده ام فکر میکردم
که مامان با هیجان گفت :
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۳ و ۲۴
این چند وقت سرم را با درس خواندن و بازی کردن با محیا گرم کردم و کلا از فکر آقای جلیلی بیرون امده بودم ....
وسط حال همراه محیا نقاشی می کشیدم که فاطمه از اتاق محمد بیرون آمد و بلند رو به مامان گفت :
_ماماننننن ، آقا جواد اومدن انگار
چهره ی مامان رنگ نگرانی گرفت :
+ عه.. ای وای... عجب روزی حالا جواب محمد رو چی بدم
_ مامان بیمارستانه انگاری ترکش خورده ....
با تعجب به مکالمه ای که بین فاطمه و مامان رد و بدل میشد گوش میدادم ....
یعنی چی اینا چه ربطی به آقا جواد دارد حالا آمده باشد مگر چی میشه......
با هر جمله ای که می شنیدم ضربان قلبم بالا تر میرفت و استرس عجیبی میگرفتم اما دوست نداشتم دل امام زمانم را بشکنم پس سریع بلند شدم و رو به مامان و فاطمه گفتم
× من میخوام با محیا برم پارک چیزی نمیخواین
مامان و فاطمه یک باره حرفشان را قطع کردند انگاری تازه متوجه حضور من شده باشد
باشه ای گفتن که محیا را بغل کردم و به سمت اتاقم رفتم .....
لباس معمولی پوشیدم و بعد حاضر کردن محیا دستش را گرفتم ، چادرم را برداشتم و بعد خداحافظی سردی از خانه بیرون آمدم.....
با تاکسی خودم را به پارک رسوندم ، باد چادرم را در هوا میرقصاند
کیفم را روی صندلی کنار تاب گذاشتم محیا را بغل کردم و روی تاب نشاندم و روی صندلی کنار تاب نشستم .....
همانطور که مشغول بازی بودم سنگینی نگاه کسی را حس کردم
اطرافم را که دیدم متوجه کسی نشدم بجز آقایی که از دیدنش حس بدی بهم دست داد
زود نگاهی به ساعت انداختم
کم کم باید میرفتیم
محیا هم خسته شده بود بغلش کردم و با تاکسی برگشتیم خونه ...
مامان و فاطمه درگیر تمیز کاری و چیدمان خونه بودن
_ مادر فردا میخوایم بریم عیادت اقا جواد
بی حوصله رفتم اتاقم و هدفونم را برداشتم و مداحی ای که با هر کلمش حالم عوض میشد رو پلی کردم .....
《....حس خوب حرم
غروب حرم
قلب من به هواش میکوبه حرم
حس ناب دم اذون حرم
زیر سایه ی آسمونه حرم....》
بغض سنگینی گلویم را اذیت میکرد خب چرا یک کلام نظر من را نپرسیدن.....
حدود ساعت ۷ بود که بالاخره محمد هم آمد....محیا پرید بغلش و گفت :
_بابا عمه منو برد پارک
ذوق کودکانش به قدری شیرین بود که دل شکسته ام را خنداند ....
لبخند محمد با دیدن من محو شد ، انگار یاد خاطره ی بدی افتاده باشد .......
به روی خودم نیاوردم و گذاشتم پای خستگی کارش ....
چادر سفیدی را که مامان از مشهد آورده بود سر کردم ...
بوی عطرش در اتاق پخش شد...
در آینه نگاهی به خودم انداختم
مانتوی سفید و روسری صورتی کم رنگم که با چادر سفیدم خود نمایی میکردن ...
لبخندی زدم اما با به یاد اوردن کسی که تا چند دقیقه بعد قرار بود شریک زندگی ام می شد بغض کردم
مشکلش را نمیدانستم اما من خودم را کنار کسه دیگری در لباس عروس دیده بودم
تنها چیزی که تو این لحظه بهم آرامش میداد خدایی بود که حواسش به دلم هست و بهتر صلاح مرا میداند....
با صدای مامان از اتاق بیرون آمدم و بدون حرفی وارد آشپز خانه شدم تا سینی را آماده کنم ....
چند نفر بودیم؟؟ محمد ، مامان ، بابا ، فاطمه ، آقای جلیلی ....
نه اشتباه شد یک بار دیگه محمد ، مامان ....
با کلنجار رفتن بالاخره تعداد استکان ها را شمردم و داخل سینی چیدم....
قرآن روی اپن را برداشتم و تا لحظه ای که صدایم کنند مشغول خواندنش شدم...
همانطور که میخواندم و دلم آرام تر می شد محمد صدا زد :
-شیوا جان چایی رو بیار
نفس عمیقی کشیدم و با بسم اللهالرحمن الرحیمی وارد هال شدم با دیدن شخص روبرویم خشکم زد همان آقای توی پارک ؟ یک آن دلم ریخت نکند من را تعقیب کرده ؟ اما مامان از انها خیلی تعریف کرده بود !!!
چای را اول به پدر و مادرش بعد خودش و در آخر برادرش کسی که تو پارک دیدم تعارف کردم ...
سنگینی نگاه های برادرش اذیتم میکرد هیچ وقت در چنین جمعی حاضر نبودم با هر دردسری بود بالاخره پدرش اجازه خواست تا به اتاق برویم
بلند شدم و آقا سجاد را راهنمایی کردم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۵ و ۲۶
خسته تر از انی بودم که بخواهم بحث و جنگ و جدال راه بیاندازم.....
در را که باز کردم عقب ایستاد تا اول من وارد بشوم ... روی تختم نشستم ولی آقای جلیلی سر به زیر ایستاده بود...
_میدونید که تو جلسه ی اول بله رو نمیگم ، اصلا شاید عقایدمون جور در نیان...
ساکت فقط گوش میداد ...
_ حداقل درست میگید شغلتون چیه؟
سریع سرش را بالا آورد و گفت
+حقیقتا من برای کارمه که میخوام ازدواج کنم ! تا مادرم بگذاره برم سراغ کار هام ، درواقع مادرم فکر میکنه اگه من ازدواج کنم فکر اینکه برم سوریه یا شهید شم از سرم میوفته حداقل ( سرش را پایین انداخت ) حداقل بخاطر شما
شوکه شدم و این حرف جرقه ای شد برای فوران آتش درونم
_شما بخاطر کارتون اومدین اینجا که آخرشم ول کنید برید سراغ کارتون؟ اصلا حواستون هست دارید چی میگید ؟ بعدش چی اصلا بعدش که برین نمیگید چی به سر من بیاد؟
+من با مادرتون حرف زدم و ایشون گفتن مشکلی ندارین
در حدی تعجب کرده بودم که چشمانم دیگر جای باز شدن نداشتن مامان بدون اینکه از من بپرسد رضایت داده
آخر مگر میشود
+من اصلا خونه نیستم فقط اسم شما باید تو شناسنامه ام باشه همین
حرفی برای گفتن نمانده بود از اول هم میدانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است...
_جواب من منفی عه آخه یعنی چی این کارا اصلا شما من رو نمیشناسین و....
+گفتم که نیازی به شناخت نیست
از شدت خشم چشمانم میپرید سریع بلند شدم و گفتم
_ همین که گفتم خیر
و از اتاق بیرون رفتم که او هم پشت سرم بیرون آمد...
مامان خیلی گرم با خانم جلیلی حرف میزد ... با آمدن ما لبخند پر رنگی زدن ، مامان گفت :
_مبارکه دختر گلم
بی تفاوت گفتم
_جواب من منفیه
مامان با اخم گفت:
+یعنی چی منفیه
_ یعنی من و ایشون هیچ عقیده ی مشترکی نداریم ! و با شرایط ایشون هم کنار نمیام
مامان دیگر اصرار نکرد اما میدانستم بعد رفتن مهمان ها چی قراره بشود ....
خانواده جلیلی عصبانی راهی خانشان شدن و حالا فقط من مانده بودم و مادری که تازه قرار بود پشت پرده ی نقشه اش لو برود
مامان رویش را به من کرد و گفت:
_ شیوا اصلا حواست هست چیکار کردی ؟ خواستگار به اون خوبی رو رد کردی رفت چرا ؟
با بغض گفتم
+ شما میدونستی اون برای کارش آمد بود اره ولی باز قبول کردی بیان مگه من چیکار کردم که زندگیمو بگذار صرف یکی که فقط بخاطر منفعت های خودش اومده سراغم نه خودم؟
مامان که انگار دستش رو شده بود سرش را پایین انداخت
+ از شما انتظار نداشتم مامان
بدون توجه به بقیه به اتاقم رفتم و طبق معمول به سمت سجاده پناه بردم و دو رکعت نماز خواندم.....
هدفونم را به گوشی زدم و تو صفحه ی موسیقی ها دنبال مداحی مناسب برای حالم میگشتم
[....اومدم تنهای تنها ....
من همون تنها ترینم....
اومدم تو این شلوغی ....
زیر سایتون بشینم ....
اومدم با آه و گریه...
این قشنگ ترین سلامه...]
ناخداگاه اشک هایم سرازیر شد ....
سریع پاکشان کردم ، نگاهی به ساعت کردم ۹ و نیم شب بود ...
بی حوصله از اتاق بیرون آمدم و به اتاق محمد که خالی بود پناه بردم و سراغ کتابخانه ی کوچکش رفتم کتاب " اسم تو مصطفاست " نظرم را جلب کرد .....
کتاب را برداشتم [ خاطرات شهید مصطفی صدر زاده به روایت همسر شهید ]
بنظر چیز جالبی می آمد کتاب را برداشتم و سریع به سمت میز مطالعه ام دویدم ...
صفحه ی اول کتاب را باز کردم
هر انسانی یک داستان دارد؛ داستانی منحصر به فرد و پر فراز و نشیب که روایتگر تمام گره های فرش رنگارنگ بافته شده زندگی اوست که هر روز گره هایی بر تار و پودش نقشی را آرام آرام به نمایش می گذارد .....
غرق در روایت نامه زندگی شهید ، زمان از دستم در رفت ....
با صدای اذان صبح به خودم امدم یعنی چند ساعت پای میز نشسته بودم؟
کش و غوسی به کمرم دادم و سریع رفتم تا وضو بگیرم که مامان را دیدم داشت وضو میگرفت ....
با چشم های خیس نگاهش را بهم دوخت و زیر لب زمزمه کرد ......
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۷
دختر قشنگم... دختر ماهم ... منو ببخش ... من فقط میخواستم خوشبخت بشی همین !
نمیدانستم چه عکس العملی نشان بدم به یک لبخند اکتفا کردم اگرچه دلم شکسته بود اما هرچه باشد مادرم است احترامش در هر حالی واجب است ...
به حرفش فکر میکنم خوشبختی من !
چقدر جالب اما من واقعا هدف خودم را از ازدواج با آقای جلیلی نمیدانستم
دلیل اصلی ازدواج من تکمیل کردن دینم است نه خراب کردن زندگی ام و ابروی چندین و چند سالمان در این محله....
ذهنم را خالی کردم وضو گرفتم و به استقبال خدایم رفتم ....
خدایی که سر نوشتم را نوشته و من به قلمش ایمان دارم ....
هرچه باشد او خداست !
صلاح بنده اش را میخواهد ...!
خدا تنها معشوقی است که از بی محلی عشقش دلخور نمیشود و دروغ چرا دل به دل راه دارد !
چشمانم را بستم و شروع کردم ....
الله و اکبر ....
دلم پر بود از زندگی و کی بهتر از خدا که شنونده ی حرف هایم باشد
چشمانم چون اقیانوس طوفانی از موج های بلند اشک رو نمایی میکرد ...
سر به سجده گذاشتم و شروع کردم اول شکر کردم بابت اینکه خدایی دارم که همیشه دستم را میگیرد... سقفی بالای سرم دارم و محتاج کسی نیستم .......
سجاده ام را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم نگاهی به ساعت انداختم ۷ صبح ...
از اتاق بیرون آمدم محمد که حتما سر کار بود فاطمه هم که خواب بود ... اما مامان ...
یاد داشت روی در اتاقش نظرم را جلب کرد ... هر وقت میخواست جایی برود یاد داشتی به در اتاقش میچسباند
متنش را خواندم خب انگار باز رفته خانه ی خاله لیلا ...
چای را آماده کردم و بعد چیدن میز رفتم تا مابقی کتابم را بخوانم ...
برایم سواله که همسر شهدا چجوری راضی به رفتن همسر هاشون شدن مگر آن ها را دوست نداشتن ؟
صدای ظرف و ظروف نشان میداد فاطمه بالاخره بیدار شده کتاب را بستم و با روی خندان از اتاق بیرون امدم
محیا نقاشی میکشید رفتم و گونه اش را بوسیدم موهایش را نوازش کردم و انگار تمام خستگی ها و دلخوری هایم از بین رفتن...
بلند شدم و رفتم سمت آشپز خانه سراغ فاطمه ...
_ سلام زن داداش خوش سلیقه ی من
+ به علیک سلام خواهر شوهر جووونم
میگم شیوا
_ جونم
+ یکم دیگه حاضر شو محمد میاد دنبالمون که بریم عیادت آقا جواد
ضربان قلبم بالا رفت شاید از استرس اما سریع خودم را به حالت اول برگرداندم حتی دلم نمیخواست به آقا جواد حتی لحظه ای فکر کنم چون سپردمش به خدا و اینجوری خیالم راحت بود که گناه هم نمیکنم سری به نشانه ی تایید تکان دادم و رفتم تا لباس مناسبی بپوشم ....
شلوار پارچه ای سورمه ای رنگم را با مانتوی سورمه ای خال خالیم ست کردم و ی روسری نیلی ام را لبنانی بستم چادرم را برداشتم و منتظر فاطمه موندم....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۸
کمی دیر کرد نگران شدم و دنبالش رفتم اتاق محمد ...
فاطمه ی بیچاره سعی داشت با هر بد بختی که بوده موهای محیا را شانه بزند اما محیا اجازه نمیداد و همش ورج و وروجه میکرد...
خندیدم که فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : عمش بجای خندیدن بیا ی دستی برسون
محیا ماژیک توی دست را پرت کرد و سریع گفت : نههههه
از لحن شیرینش خنده ام گرفت و گفتم : اگه نگذاری مامان موهات رو شونه کنه دیگه پارک نمیریمااااا تازه از آن بستنی قیفی ها هم خبری نیست
محیا از روی زمین بلند شد و آمد سمتم مانتویم را با دست های کوچولوش گرفت و گفت : نههه عمههه لطفااا
خم شدم و محیا را بغل گرفتم : اگه میخوای بریم پارک ی شرطی داره
با چشم های درشتش مبهم نگاهم کرد ....
_ باید بگذاری موهات را شونه کنم
یکم مکث کرد و گفت : + باشه
ذوق زده رو به فاطمه گفتم : حال کردی تکنیکم رو ؟
+ خب حالا تو هم سریع محیا رو حاضر کن برم زنگ بزنم به محمد
با ذوق موهای خرمایی محیا را شانه زدم و با دوتا گل سر خوشگل دادمشان عقب ....
مشغول بازی با محیا بودم که صدای فاطمه از هال بلند شد : _ شیوا بیایین محمد آمد
سریع بلند شدم و محیا را بغل گرفتم ماشالله چقدرم سنگین شده دخترمان
به سمت هال پا تند کردم و نزدیک در
محیا را گذاشتم زمین تا کفش هایم را بپوشم که دیدم دوید رفت سمت در آسانسور و بلند گفت : باباییییییی
سریع بند کفشم را گره زدم و به سمت محمد رفتم سلام و احوالپرسی کردیم و با فاطمه سوار اسانسور شدیم ....
محمد و فاطمه جلو نشستن و منم محیا را بغل گرفتم و عقب نشستم
نزدیک بیمارستان میشدیم که گفتم : محمد میخوای همینجوری دست خالی بریم !
محمد از آیینه ی جلوی ماشین نگاهی بهم انداخت که یعنی چی نفهمیدم
دوباره گفتم : تا حالا عیادت نرفتی ؟ ی کمپوتی ابمیوه ای میوه ای چیزی باید بگیری ببری حداقل
سریع گفت : + آخ راست میگی کلا یادم رفته بود وایسا جلوتر مغازه هست از اونجا میگیرم
باشه ای گفتم و تا رسیدن به مغازه چشمانم را بستم به مداحی مورد علاقم گوش دادم
[..... دنیای منه
امام حسین بزرگتر از دردای منه
دنیای منه
زیارتش بزرگترین
رویای منه.......]
محمد ماشین را نگه داشت و پیاده شد...
از پنجره ی ماشین نگاهی به خیابان انداختم و محمد را با دوتا نایلون ابمیوه دیدم که به سمت ماشین می آمد...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۹ و ۳۰
در ماشین را باز کرد و نشست سمت راننده و نایلون های خرید را داد دست فاطمه
_ داداش میگم مغازش فقط ابمیوه میفروخت نه ؟
+ خب چی میگرفتم دیگه
_ اخه با این همه ابمیوه میشه هیئت راه انداخت
محمد تک خنده ای کرد و گفت :
+ نگران نباش اگه جوادِ که همشو میخوره
خندیدم و هدفونم را از گوشی جدا کردم و داخل کیفم گذاشتم و تا رسیدن به بیمارستان بیرون را تماشا کردم
محیا را محکم بغل کردم و همراه فاطمه از ماشین پیاده شدیم تا محمد ماشین را پارک کند ....
با هم به سمت ورودی بیمارستان حرکت کردیم ...محمد سمت میز پذیرش رفت
_ ببخشید محمد جواد شریفی کدوم اتاقه ؟
+ علت بستریش چی بوده ؟
_ ترکش خورده آوردنش اینجا
+ راهروی ی طبقه ی دوم آخر سالن اتاق شماره ۱۰۸
_ خیلی ممنون
محیا را گذاشتم زمین و کمی عقبتر از فاطمه و محمد شروع به حرکت کردیم ....
♡♡ راهروی طبقه ی ۲ ♡♡
محمد هراسان دنبال اتاق شماره ۱۰۸ بود
_ اهاااا یافتم
سریع در زدیم اما قبل وارد شدن محمد گفت صبر کنیم تا اول خودش وارد شه تا آقا جواد آمادگی داشته باشه...
در اتاق را که نیمه باز بود کامل باز کرد و با سر اشاره داد که حالا نوبت من و فاطمه است که وارد شویم
وارد اتاق که شدیم آقا جواد سعی کرد کمی مودبانه تر بشیند اما بخاطر ترکشی که خورده بود تکان خوردن برایش سخت بود بخاطر همین احساس میکردیم کمی معذب باشد ....
نایلون خرید ها را دادم به محمد تا بگذارد داخل یخچال که محیا ارام از پشت محمد دوید سمت تخت و با لحن بانمک همیشگیش گفت :
_عمو جواددددد
آقا جواد خنده اش گرفته بود اما معلوم بود نمیتواند بخندد آرام دستی که سرم بهش وصل بود را روی موهای نرم و خرمایی رنگ باران کشید و گفت + عمو جواد قربونت بشه
همینطور که سر به زیر گوشه ی اتاق ایستاده بودم محمد پرسید : ان شاالله کی مرخص میشی
+ شاید تا هفته ی بعد
محمد نیم نگاهی به من و فاطمه انداخت
_ حضار محترم میشه ی دقیقه بیرون منتظر باشین ؟
محیا را بغل گرفتم و همراه فاطمه از اتاق بیرون آمدیم و سمت ماشین حرکت کردیم .....
تو ماشین منتظر محمد بودیم و مثل همیشه من دنبال فرصت برای گوش دادن به مداحی و کی بهتر از الان....
از آنطرف محمد را میدیدم که با چهره ای سر ذوق امده سمت ماشین می امد ....
در را باز کرد و به محض اینکه نشست ماشین را روشن کرد ...
همانطور که فرمان را میچرخاند فاطمه کنجکاو پرسید :
_خیر باشه آقا چیشده
محمد نگاهش را به فاطمه داد و گفت : خیره ولی فعلا که هیچی ان شاالله ی مدت دیگه میگم خدمتتون
دیگه حرفی بین فاطمه و محمد رد و بدل نشد تا رسیدن به خانه هرکسی در افکار خود غرق بود .....
چند روزی از عیادت آقا جواد گذشته بود که مامان سراسیمه و با عجله وارد اتاقم شد ....
_ مامانننن چی شده؟
+ شیوا خواهش میکنم ابرو داری کن آقای جلیلی میگن که بهتره ی جلسه ی دیگه بیان چون جلسه ی اول بوده شاید بله رو ندادیم...
_ مامان من و ایشون اصلا تفاهم نداریم آخه من نمیفهم ....
+ حالا بگذار بگم بیان
دیگر جوابی ندادم مامان سریع شماره گرفت و همانطور که تلفن بوق میخورد از اتاقم بیرون رفت
ای خدا باز یک شب طاقت فرسای دیگر در انتظارم است و مامان هم هیچ عین خیالش نیست....
کیف کوچکم را چیدم و لقمه ی نان و پنیری را که فاطمه برایم درست کرده بود درون نایلون گذاشتم ....
وارد آشپز خانه شدم و سری به خورشت قیمه بادمجون انداختم تقریبا جا افتاده بود چند عدد لیمو عمانی را سوراخ کردم و داخل قابلمه انداختم....
یک لیوان چای ولرم برای خودم ریختم همین که خواستم شروع کنم به خوردن گوشی ام زنگ خورد حنانه بود طبق معمول همیشه تا جواب نمیدادم دست بر نمیداشت دکمه ی سبز رنگ تلفن را زدم....
_ سلام جانم
+ شیوا امروز کلاس زودتر شروع میشه ها تازه با استاد جلیلی هم داریم
کلافه باشه ای گفتم و چای ام را که حالا سرد شده بود روی میز گذاشتم سریع چادرم را برداشتم و از خانه بیرون زدم .....
درون آسانسور مکان مناسبی برای مرتب کردن چادرم بود ....
با عجله از در آپارتمان بیرون آمدم و با قدم های تند خود را به سمت دانشگاه رساندم ....
حنانه که بنظر می آمد منتظرم است کلافه مسیر در دانشکده تا تیر چراغ برق را طی میکرد ....
با آمدنم سریع به سمتم دوید و بعد سلام و احوالپرسی کوتاهی با هم به سمت کتابخانه به راه افتادیم .....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۱
سریع بین قفسه ی کتاب ها دنبال کتابی که چند وقت بود میخواستم بخوانمش گشتم ....
حنانه کلافه پایش را به زمین کوبید و گفت : مثلا گفتم سریع تر بیای که دیر نرسیم به کلاس شیوا بدو دیگه
با عجله همانطور که جواب حنانه را میدادم چشمم به اسم کتاب خورد خودش است بالاخره پیدایش کردم
کتاب " کاش برگردی " آنطوری که از دوستام شنیده بودم کتاب قشنگی بود از ظاهر جلدش متوجه شدم باید مثل کتاب "یادت باشد" باشد با صدای غر غر های حنانه سریع کتاب را داخل کیفم گذاشتم و با هم به سمت کلاسمان حرکت کردیم ......
بعد تقریبا یکساعت کلاس با استاد جلیلی و نگاههای او به من که حتی توجه حنانه را هم جلب کرده بود، بالاخره کلاس تمام شد با تمام سرعت وسایل هایم را جمع کردم و قبل اینکه به کسی اجازه ی صحبت بدهم از کلاس بیرون رفتم با سریع ترین حالت ممکن قدم برمیداشتم تا به در دانشکده رسیدم با اولین تاکسی به سمت گلزار شهدا حرکت کردم ....
دلم هوای بابا را داشت این مدت کم تر کسی بود که در این گرفتاری ها یادی از شهدا کند .......
غرق در افکار بی انتها اما زیبای خود بودم که متوجه توقف ماشین شدم پول را حساب کردم و از ماشین پیدا شدم
هوای ابری حال و هوای گلزار شهدا را طور دیگری کرده بود
کیفم را از روی دوشم برداشتم و آرام پیش بابا نشستم...
دستم را روی اسمش کشیدم سرمایش به جانم نفوذ کرد...
دلم هوای کسی را کرده بود که سال هاست زیر خروار ها خاک به خواب عمیقی فرو رفته ، برای همیشه ....
قطره های اشک یکی پس از دیگری روی سنگ قبر میریختنند....
حالم را الان کسی درک نمیکرد جز فرزندای شهدا ، فرزندانی که هر شب چفیه هایی که هنوز بوی عطر بابا را میده بغل میگیرند غافل از اینکه دخترایی همان موقع با بوی تند عطرشون مردم را خفه میکنند یا پسر هایی که دنبال شکار ناموس مردمن .....
از فکر کردن به این چیز ها سر درد گرفته بودم .....
یعنی یک روز همه ی ما مثل بابا زیر خروارها خاک میخوابیدم و جز خود و اعمالمان کسی دیگر کنارمان نیست ؟؟؟؟
خداکند که آن روز امام حسین به دادمان برسد ....
امان از روز حسابرسی
امان از روی که شرمنده ی خدا و امام زمان شویم ....
با صدای اذان که از گوشی ام بلند شد به خود آمدم
بلند شدم و چادرم را تکاندم اشک هایم را پاک کردم و سریع به سمت خیابان رفتم تا قبل اینکه کسی نگرانم شود به مسجد برم و نمازم را بخوانم و بعد به خانه برگردم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۲
تصمیم گرفتم زندگی جدیدی شروع کنم به دور از گناهان زندگی ای که بیشتر من را به خدا نزدیک کند ......
بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت یکی از سوپری ها رفتم و بعد خرید یکم خوراکی با سرعت بیشتر وارد آپارتمان شدم .....
آرام کلید انداختم و در را باز کردم چراغ ها خاموش بود و این یعنی کسی خانه نیست .....
تلویزیون روشن بود و سرود سلام فرمانده ی ۲ پخش میشد عصبانی کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم .... آخر چرا کسی حواسش به اسراف برق نیست ؟؟...
همانطور که مشغول غر زدن بودم تلفن خانه زنگ خورد سریع به طرف تلفن دویدم و جواب دادم :
_بله
+ سلام دخترم خوبی
کمی که به صدا دقت کردم متوجه شدم مادر معصومه است که زنگ زده
_ سلام مادر جون خوبید
+ قربانت دخترم ببین شیوا جان خوب گوش کن ببین چی میگم باشه مادر
_ چشم مادر جون
+ آقا محمد رفته پیش جواد تا کار های ترخیص رو انجام بده بعدم یک راست میرن سراغ کاراشون تو اداره که این مدت خیلی عقب افتاده بوده... خب ؟
_ خب
+ بعد اقا محمد گفته برای اینکه خیال خودش و جواد هم راحت بمونه تو و فاطمه بیایین اینجا پیش ما تا اونهام دل نگران شماها نباشن ... خب؟؟
آرام خندیدم و گفتم _ خببببب
+ حالا معصومه و فاطمه سریع تر اومدن و رفتن برای مهدی کوچولوتون لباس بخرن من و محیا موندیم خونه انقدرم که این محیا شیطونه همه انرژی منو دو دستی ازم گرفته
دوباره خندیدم _ باشه مادر جون تا ۳ بشمارید اونجام
+ قربونت بشم مادر مواظب خودت باش
_ خدانکنه چشم یاعلی
تلفن را قطع کردم و سریع به سمت در رفتم تا با اسنپ خودم را به خانه ی معصومه اینا برسونم .....
همین که وارد آسانسور شدم یادم افتاد خوراکی ها و بستنی ها همینجوری وسط حال افتادن در آسانسور رو با شتاب باز کردم و با سرعت کلید را درون قفل چرخاندم
سریع پلاستیک را با تمام تشکیلاتش درون فریزر گذاشتم و باعجله سوار اسانسور شدم تا قبل اینکه اسنپ برسد پایین باشم...
چادرم را در بغلم جمع کردم و صندلی عقب نشستم...
همانطور که ماشین با سرعت بالا درحال حرکت بود اس ام اسی به محمد دادم
📑 سلام داداش من دارم میرم خونه ی معصومه اینا دیگه پس خیالت راحت
سریع ارسالش کردم و وارد ایتا شدم طبق معمول همیشه پر از پیام وارد پیوی حنانه شدم و عکس جزوه هایی را که استاد جلیلی داده بود برایش فرستادم سریع گوشی ام را خاموش کردم و درون کیفم گذاشتم راننده وارد یکی از کوچه ها شد که ماشین به یکباره ایستاد
_ ای خدا ببین چی شد چرخ ماشین پنچر شد
راننده رویش را برگرداند سمت من و گفت
_ دخترم چیکار میکنی الان ؟؟
در ماشین را باز کردم
+ هیچی عمو مسیر زیادی نیست پیاده میرم
سریع در ماشین را بستم و به سمت چند کوچه بالا تر قدم های بلند برداشتم .....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
نفس نفس زنان وارد آپارتمان ۸ طبقه شدم به سمت آسانسور رفتم و دکمه ی طبقه ی چهارم را زدم ...
واحد ۱۶ خودش است همینه....
زنگ در را فشار دادم بعد از چند ثانیه حاج خانم آرام لای در را باز کرد و با دیدن من لبخند شرینی روی لب هایش نقش بست
_ شیوا مادر تویی؟
+ آره مادر جون خود خودمم
_ سلام مادر جلو در نمون بیا تو
چشمی گفتم و بعد در آوردن کفش هایم وارد خانه شدم خانه ی دل باز حاج خانم ....
کنار طاقچه روی صندلی تک نفره ای نشستم. حاج خانم عینکش را در آورد و با گوشه ی روسری اش تمیز کرد و دوباره روی صورتش زد
با چشم اشاره ای به صندلی و قاب عکس روی طاقچه انداخت و گفت :
_حاج عماد هم همینجوری میشست روی این صندلی و کتاب میخوند
سرم را پایین انداختم که ادامه داد
_از شهید شدن پدرت چند ساله که میگذره دخترم ؟
+ تقریبا ۷ سال .... ۶ سال و نیم اینطورا
لبخند غم انگیزی زد :
_ حاج عماد تقریبا ۱۰ ساله که فوت شده تو این ۱۰ سال معصومه و جواد رو خودم دست تنها بزرگ کردم....
ساکت تو فکر فرو رفته بودم که آهی از سر غم کشید و گفت :
_ ماه های اول برای معصومه خیلی سخت تموم شد ، معصومه از اول بابایی بود ، اون شب هایی که حاج عماد ماموریت میرفت نمیدونی چی میکشیدیم تا صبح بشه .....
+ دخترها بابایی اند مادر جون
_ اره دخترم من خودمم بابایی بودم چند سالی میشه که آقا جونم هم رفته دست تنها بودم شکستم با دوتا بچه اگه جواد نبود عمرا دووم نمیاوردم که کاش....
لبخندی زدم و گفتم :
+خدانکنه مادرجون سایتون ۱۰۰ سال بالا سر ما باشه
لبخندی از سر ذوق زد
_خب دیگه آبغوره گرفتن کافیه امشب بعد چند روز پسرم داره میاد باید حسابی کار کنیم
خنده ی ریزی کردم
+ حالا مطمئنید آقا جواد امشب میان؟؟
_پس چی میگی نمیاد؟؟؟
+ نه نه ولی محمد میگفت بعد مدت ها اومدن سر پروندشون نمیدونم امشب بیان یا نه
_ پس پاشو که اگه اومدن مجبور نشن جک و جونور بخورن ی یاعلی بگو پاشو مادر
سریع از جایم بلند شدم و همراه مادر جون به آشپز خانه رفتیم...
_ خبببب حالا چی درست کنیم؟
+ آش رشته ، نظرتون چیه ؟
_ عالیه دخترم
با دست اشاره ای به ماهیتابه کنار دستم کرد و گفت
_ اون ماهیتابه ام بیار بیزحمت
ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشتم فندک را برداشتم و زیرش گرفتم
هرکاری کردم روشن نشد
-مادرجون این روشن نمیشه
+ فندک گازش تموم شده برو از تو اتاق جواد کبریت بیار برداشته گذاشته اونجا اگه بچه ای چیزی اومد نره برداره
برای لحظه ای مات ماندم
+ از کجا
_ اتاق جواد دیگه مادر طبقه بالا برو رو میزه
چشمی گفتم و به سمت پله ها رفتم خدا خدا میکردم همین الان معصومه و فاطمه در خانه را باز کنند و دیگر نیاز نباشد من به اتاق آقا جواد بروم
تلاش های بی فايده ام باعث نگران شدن حاج خانم شد
_ دخترم هنوز که اینجایی اتاق غریبه که نیست رو همین میز بغل دره زود برو بردار بیار من پام درد میکنه وگرنه خودم میرفتم
سعی کردم ابرو ریزی را کنار بگذارم و چندتا چندتا پله هارا بالا برم تا به اتاق ها برسم کمی دو دل بودم بسم اللهی گفتم و در اتاق را باز کردم
زیبایی چشم گیر اتاق هوش را از سرم پراند نگاهم را دور و بر اتاق انداختم
بوی عطر شهدا در اتاق پیچیده بود یک لحظه حس و حال شلمچه را به خود گرفتم و راهیان نور پارسال که با معصومه رفتیم و یک مشت خاک برای آقا جواد و محمد به عنوان سوغاتی اوردیم ....
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر شلمچه و خاطرات شهدا را در تمام وجودم پر کنم .....
چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم ....