eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
📜وصیتنامه شهید محمدحسین حمزه📜 با سلام خدمت کسانیکه وصیت نامه این حقیر را می خوانند... این وصیت نامه را می نویسم چراکه یک مسلمان و مومن واقعی باید همانند بزرگان دین به فکر آخرت خویش باشد و از یاد مرگ غافل نباشد 🌷و وصیت نامه و کفنش آماده باشد.🌷 نمی دانم زمانی که این وصیت نامه به دستتان می رسد... در چه حالی هستید ولی خواهش می کنم 👈قبل از هرکاری👉 برای اینجانب . 🌷🌷🌷 پدر و مادر عزیزم... که خداوند شما را کند و باشید و سالهای سال در کنار هم به خوشی زندگی کنید و خدا را شکر می کنم بعد از خودش و ائمه ، شما را اینجانب قرار داد تا در زندگی موفق باشم و هر آنچه که دارم از شما عزیزان است. 🌸پدر عزیزم🌸 شرمنده که اینگونه وصیت می کنم ولی خودتان به این حقیر آموختید که در بیاورم و حتی مال و مصرف نکنم و را رعایت کنم. خدا را شکر که از مال دنیا مقدار کمی به ما رسید که تا جایی که توانستم هرسال آن را حساب کرده ام و حساب آن را همسر عزیزم دارد.👉 🌸و به دوستان و عزیزان همکار🌸.... توصیه می کنم که در خود کوتاهی نکنند و وقتی هم بدهید چراکه این مال به صورت در دست شما قرار گرفته و اگر این امانت الهی را بازنگردانید بدانید که پشیمان می شوید و حتی در زمان🌤 حضرت ولی عصر 🌤اول از سوال می کنند. و اما بدانید.... 🌸ای فرزندانم🌸 محمد محسن و زینب گلم ( البته شاید سومی هم در راه باشد و من بی خبر ) که می خواهد شما را کند وارد می شود؛ باشید که که فراهم می کند نشوید... چراکه می خواهد👉👇 ❌اول را از جدا کند ❌و بعد دینتان را ❌در آخر هم را ؛ 👈پس خودتان را با سلاح تقویت کنید و به این سلاح کمک بخواهید و در راه حرکت کنید و باشید. منبع؛ http://modafeharam.tstabriz.ir/?p=1420 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۱ و ۲۲ بی بی پرسید: _مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟ آمدم بگویم باید بروم که پشیمان شدم و گفتم: _آره ؛ دعا را میخوانم بعد میروم. آخر رها کردن آن همه و سخت بود. صدای گرم کسی که دعا را با سوز میخواند من را به ذوق آورده بود. آنقدر امشب اتفاق های خوب افتاده بود که تمام اتفاقات بد روزم رافراموش کرده بودم. تا مداح دعا را شروع کرد "یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ.... ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد." - از ته دلم از خدا گره گشایی طلب کردم. "الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری و النظر فی امری خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم." نمی دانم در این جمله چه بود که چنان دلم را لرزاند ودر دل آرام زمزمه کردم خدایا مگر جز تو چه کسی را دارم... وقتی به خود آمدم که بی بی دستمالی را به من می داد. - قبول باشه دخترم اشکت را پاک کن. من بعد از سالها آرام گریه کرده بودم طلب مغفرت میکردم. حال خوش امشبم را عاشقانه دوست داشتم. بعد از تمام شدن دعا با هم از مسجد بیرون آمدیم. بی بی منتظر بود - بی بی جان ؛ اگر راه خانه دور است الان تاکسی می آید با هم برویم. - نه عزیزم منتظرِ پسرم هستم. موقع خداحافظی چادر نماز را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. - مگر هدیه را پس می دهند؟ شاید چادر را دوست نداری؟ - نه ؛ نه بی بی جان، چون گفتید همراه سفر حج بوده ؛ گفتم حتما خیلی برایتان با ارزش است شاید درست نباشد من قبول کنم. _درسته یادگار مسجد پیامبر برای من عزیز است ولی رهاجان دخترم امشب که تو چادر را سر کردی دیدم تو چقدر برای من عزیزتری... دختر به این عزیزی را خدا به من هدیه کرده من چرا چادرم را به هدیه نکنم. از این حرف ها خوشم آمده بود خیلی وقت بود کسی این چنین من راتعریف نکرده بود. چادر را در بغلم محکم گرفتم. انگار ارزشمند را هدیه گرفته باشم. تشکری کردم و دستش را برای بوسیدن گرفتم که بی بی نگذاشت و آرام گونه ام رابوسید. با صدای بوق تاکسی به طرف خیابان حرکت کردم از بی بی خداحافظی کردم وسوار تاکسی شدم که به طرف خانه حرکت بروم. آرام بودم پراز حس خوب، حس زندگی خدا را شکر میکردم برای آرامشم ؛ آرامشی از جنس که در وجودم قرار داده بود. همانطور که به چادر نگاه می کردم در این فکر بودم که چه فاصله ای بین کودکی تا جوانی ام بوده و من از آن غافل... ولی با دیدن بی بی و هدیه اش تمام این فاصله را امشب پر کردم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳ و ۴ مسئول دفترم درو باز کرد و اومد و چند تا جلسه رو یادآوری کرد. جلسه با معاونت امنیت سازمان انرژی اتمی کشور.... و دومین جلسه هم با سه تن از اعضای کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس.... و جلسه سوم هم جلسه با تیمی از وزارت نفت، از جلساتی بود که بهم یادآوری شد.. تا حدود ساعت یازده هر سه تا جلسه رو توی دفترم تموم کردیم و یکی دوتا کار کوچیک داشتم و انجام دادم... اون روز خیلی کِسِل بودم... میخواستم برم فصد و حجامت کنم اما گفتم میوفتم و بیحال تر میشم.. به مسئول دفترم گفتم کسی اومد کارم داشت بگو فعلا بهش نمیتونید دسترسی داشته باشید.. درو از پشت قفل کردم و رفتم روی مبل دفترم دراز کشیدم.. خیلی خسته بودم.. سر درد شدید داشتم.. ذهنم خسته بود.. بدن درد داشتم.. همش معده درد شدید رفلکس معده، از مشکالت هر روزم بود. طوری که از شدت درد شدید نمی فهمیدم کلیه هام درد میگیره یا کمرم یا معدم... همونطور که بالاتر گفتم، آثار ناشی از اون سمومی که در بدنم بود، بیشتر روزها اذیتم میکرد. خداروشکر،، بعد از مسموم شدنم در ماموریت ها و عملیات های برون مرزی، توی ایران چندبار خون بدنم عوض شد و چندباری هم فصد و حجامت کردم و خون های کثیف بدنم دفع شد تا بدنم با این کار و یه سری داروهای قوی، تا حدودی درمان شد. یه نیم ساعتی رو با درد معده و سر درد شدید گذروندم. با دستم سرم و ماساژ میدادم اما تاثیری نداشت.. دیدم مغزم داره میاد توی دهنم انگار و اصلا خوب بشو نیستم... با همون سر درد شدید و تاری چشم و معده درد و... رفتم دفتر حاج کاظم و به حاجی گفتم که مرخصی میخوام.. بهش گفتم میخوام برای دوهفته نباشم.. میخوام انقدر نباشم که تا ذهنم و جسمم و آروم کنم.. توی تشکیلات و سیستم ما یه خرده مرخصی گرفتن های طولانی به خاطر شرایط کاریمون سخته. البته یه خرده که چه عرض کنم، باید بگم قبرت کنده میشه..چون هم حساسیت داره ، و هم مسائل امنیتی شوخی بردار نیست که بخوای پیش‌خودت بگی برم خوش‌بگذرونم یا استراحت کنم چند روز... اما خب بعضی اوقات بخاطر ریکاوری کردن ذهن وقلب و روح و آرامش مغز، این مرخصی برای امثال من که مثل تراکتور کار میکنند، نیازه! چون کار تشکیلاتی و امنیتی ، نیازمند هوش فوق العاده بالایی هست.. هوش باال هم نیاز به آرامش جسم و روح داره و اگر خسته باشی، نمیشه کار هوشی و امنیتی کنی.. از طرفی، در این سه سال اخیر حدود چهل_پنجاه تا، پرونده امنیتی بزرگ و بستیم من و همکارانم جدای پرونده های کوچیک..بعد از اتمام بعضی از پرونده‌ها ، به اجبار گاهی بهم مرخصی میدادن ، و بهم میگفتن برو استراحت کن اما من نمیرفتم.. چون کار انقلابی و جهادی شوخی بردار نیست.. منم برای و و و کار میکردم.. نه‌برای .. چون انقدر داشتیم که آبرومون تامین بشه و دستمون جلوی کسی دراز نباشه... خلاصه، اینبار دیدم اگر نرم مرخصی، اوضاع جوری میشه که یک ماه زمین گیرم و کار بیخ پیدا میکنه.. القصه، مرخصی ردیف شد. منم توی این مرخصی ۹ روزه که حاجی با هزار تا خواهش و التماس از مقامات بالادستی برام گرفت، اول رفتم یه روز به طور کامل خودم و درمون کردم، و بعد با فاطمه زهرا خانوم همسرگرانقدرم، رفتیم سیاحت و زیارت.. ۳ روز مشهد و دو روز هم قم زیارت عمه جانم حضرت معصومه سالم الله علیها.. خدا میدونه همین الان که دارم میگم قلبم داره میتپه برای زیارت این خواهر و برادر آسمانی.. یکی دو روزی هم بعد اون دوتا سفر معنوی رفتم خدمت بعضی بزرگان و صاحب نفس هایی که از اساتید اخلاق و عرفان هستند در تهران.. البته توی مشهد و قم هم همینطور بود.. خدمت بعضی عارفان و سالکان بالله رسیدم.. هرجایی هم میرفتم فاطمه زهرا خانوم هم با من بود و دوتایی میرسیدیم خدمت بزرگان دین.. توی تهران هم که بودم همین بود.. هم تفریح داشتم و هم خدمت عرفا و بزرگان رسیدن.. چون باعث میشه که انسان کنه و در آثارش و میبینه.. روز هفتم مرخصیم بود ، که بعد از نماز صبح سوار ماشین شدم و رفتم سمت لواسون.. ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: _راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس... آه عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش میگیرد...کاش بچه ها تازه نفس بمانند... حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت... چیزی نگذشت که رسیدیم...زینب باز آمد استقبالمان...داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد! چطور والدینش اجازه داده اند؟چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد : _چرا خشکت زده! آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: _بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست! مرضیه که صدایم را شنید گفت: _دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز میشود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: _خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه‌شان را میشورد! و بعد بلند گفت: _امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات... و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: _نمیترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: _من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود! حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند! مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: _بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت : _مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر میکنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد) با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از همه جا را عطرآگین میکند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان با حرفش یاد افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوان‌های ما پای کارند که نوجوان‌ها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند... اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب میشود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد! من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت! و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری میکردند تا زندگی کنم! توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد _خانم های کرونایی.... به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷