eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۱ و ۲۲ بی بی پرسید: _مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟ آمدم بگویم باید بروم که پشیمان شدم و گفتم: _آره ؛ دعا را میخوانم بعد میروم. آخر رها کردن آن همه و سخت بود. صدای گرم کسی که دعا را با سوز میخواند من را به ذوق آورده بود. آنقدر امشب اتفاق های خوب افتاده بود که تمام اتفاقات بد روزم رافراموش کرده بودم. تا مداح دعا را شروع کرد "یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ.... ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد." - از ته دلم از خدا گره گشایی طلب کردم. "الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری و النظر فی امری خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم." نمی دانم در این جمله چه بود که چنان دلم را لرزاند ودر دل آرام زمزمه کردم خدایا مگر جز تو چه کسی را دارم... وقتی به خود آمدم که بی بی دستمالی را به من می داد. - قبول باشه دخترم اشکت را پاک کن. من بعد از سالها آرام گریه کرده بودم طلب مغفرت میکردم. حال خوش امشبم را عاشقانه دوست داشتم. بعد از تمام شدن دعا با هم از مسجد بیرون آمدیم. بی بی منتظر بود - بی بی جان ؛ اگر راه خانه دور است الان تاکسی می آید با هم برویم. - نه عزیزم منتظرِ پسرم هستم. موقع خداحافظی چادر نماز را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. - مگر هدیه را پس می دهند؟ شاید چادر را دوست نداری؟ - نه ؛ نه بی بی جان، چون گفتید همراه سفر حج بوده ؛ گفتم حتما خیلی برایتان با ارزش است شاید درست نباشد من قبول کنم. _درسته یادگار مسجد پیامبر برای من عزیز است ولی رهاجان دخترم امشب که تو چادر را سر کردی دیدم تو چقدر برای من عزیزتری... دختر به این عزیزی را خدا به من هدیه کرده من چرا چادرم را به هدیه نکنم. از این حرف ها خوشم آمده بود خیلی وقت بود کسی این چنین من راتعریف نکرده بود. چادر را در بغلم محکم گرفتم. انگار ارزشمند را هدیه گرفته باشم. تشکری کردم و دستش را برای بوسیدن گرفتم که بی بی نگذاشت و آرام گونه ام رابوسید. با صدای بوق تاکسی به طرف خیابان حرکت کردم از بی بی خداحافظی کردم وسوار تاکسی شدم که به طرف خانه حرکت بروم. آرام بودم پراز حس خوب، حس زندگی خدا را شکر میکردم برای آرامشم ؛ آرامشی از جنس که در وجودم قرار داده بود. همانطور که به چادر نگاه می کردم در این فکر بودم که چه فاصله ای بین کودکی تا جوانی ام بوده و من از آن غافل... ولی با دیدن بی بی و هدیه اش تمام این فاصله را امشب پر کردم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟