─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظهای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیمنگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیهای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد:
-راحله خانم؟ بابا؟
گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بیادبی بود و شرم میکرد از این بیادبی #حتی_اگر_پدر_نفهمد. با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دمدر ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند.
وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال #ندیده_بود این حجم از #رعایت و #حیا را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش.
شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد.
سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود.
برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتیست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود.
با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کمکم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد.
دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق #واقعی چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)"
وقتی تو وظیفهات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)".
آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگیاش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده.
آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید:
-شیما خوابه؟
-بله بابایی
پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت:
-راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری.
راحله از این مدل حجبوحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانهای که قربانش برود سر خواهد چرخاند.
بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
چند روزی به این مهمانی اجباری دعوت شده ام....
کنار سکینه خانم که عشق است و البته تحمل کردن نوه ی زورگویش!
هوووف...
دوست ندارم بعد از پدرم زیر بار حرف های یک مذکر باشم و به حرفش گوش دهم.!
این شازده هم که دگر حد گذرانده
سکینه خانم راست میگوید همان بچه پرو
عبارت مناسبی برای این مذکر است ....
چادر نمیپوشم اما سعی میکنم همیشه حجابم #رعایت باشد ....
دنبال حاشیه و جلب نگاه های حرام #نیستم دوست ندارم کاری بکنم که خدایی که اینقدر دوستم دارد از دستم ناراحت شود ...
خشنودی خدا برایم از همه چیز مهمتر است
نماز را از بچگی از مادرم یاد گرفتم ....
مدتی در نوجوانی به دلیل بی عقلی نمیخواندم اما تا دوباره به سمت نماز آمدم متوجه شدم که چقدر از خدا دور بوده ام و در این مدت چقدر روحم آسیب دیده است ....
من از نماز عشق میگیرم وقتی به نماز میایستم جدا از همه گرفتاری ها فقط با او صحبت میکنم
وقتی خالقی با تمام توجه من را به نماز خوانده من چرا با این همه کوچکی توجهی به او نکنم.!
سلام نماز را میدهم و از سجاده تسبیح را برمیدارم ومشغول تسبیحات میشوم کسی وارد خانه میشود من در اتاق نشیمن کنار دستهی مبل سه نفره نشستهام و به همین دلیل قیافه ی شخصی که وارد عمارت شده را نمی بینم
چند قدم برمیدارد و بلند میگوید :
_ یا اللّه
صدای امیرارشیا ست وارد آشپزخانه میشود حالا او را از پشت میبینم..
یه نگاهی به آشپزخانه می اندازد و میگوید :
_آخیش...بالاخره یه بار اومدیم خونه ،این دختره ی از خود راضی لجباز رو ندیدیم.. آدم طلبکار... تا آدمو میبینه ، با تک تیر میخاد بزنه آدمو
صدای سکینه خانم از اتاق بالا می آید :
_رمیصا جان بیا این کنترل رو بده من
امیر ارشیاء در لحظه با چشمای گرد شده برمیگردد و چشمان متعجبش به من میافتد....
نمیدانم چه واکنشی به او نشان دهم که در خور شخصیتِ....اش باشد.. فقط نگاهش میکنم..
با درماندگی دست چپ اش را بالا میبرد
و ، پیشانی اش را میخواراند و چشمانش را به کف آشپزخانه میدوزد ...
با همان سر پایین به سرعت به سمت پله های طبقه ی بالا می رود.در اتاق سکینه خانم را فورا باز میکند و داخل میشود...
ناهار و شام را برای راحتی سکینه خانم به اتاقش میبرم ، من و او غذا را با هم میخوریم
امیر ارشیا هم در آشپزخانه برای خودش غذا میکشد و به اتاقش میبرد امشب رو ندارد که بیاید برای خودش غذا بکشدبهتر کمی گرسنه بماند ، یاد میگیرد ادب داشته باشد
سیمین هم با سند عمارت ، غیبش زده
جواب تلفن های امیر ارشیا را نمیدهد..
غذا را میکشم و به اتاق سکینه خانم میبرم
لبخندی میزند و میگوید :
_ ممنونم رمیصا جانم بوی غذات عمارت رو برداشته
+ خواهش میکنم
_ امیر ارشیا رو ندیدی؟
+ نه از سر شب که اومدن خونه ندیدمشون..
_ طفلک خیلی سرخ شده بود...بهم گفت چی گفته ، خیلی شرمنده شده بود گفت بهت بگم حلالش کنی
+ چی بگم ...
_ امیر ارشیا برعکس خواهر و مادرشه
اخلاقش ، قیافهش ، لحن صداش ، کشیده به شوهر خدابیامرزم خیلی شبیه جوانی هاشه پسرم داره درس طلبگی می خونه .. پسر چشم و دل پاکیه قلب مهربونی هم داره برای حرفش خیلی ناراحت بود . حلال کردن تو ، براش خیلی مهمه. میگفت نمیخاد حق الناس بیاد گردنش.
به غذا نگاه میکنم دارد سرد می شود و از دهن می افتد
+ حالا بهتر نیست غذامونو بخوریم من خیلی گشنمه
_ وای ببخشید از وقتی پیرزن شدم خیلی حرف میزنم ..اره بخوریم ببین چه کرده این کدبانو...
سینی غذا را از اتاق بیرون می آورم و به آشپزخانه میروم قابلمه ی غذا دست نخورده مانده این یعنی شازده با گندی که زده رویش نمیشود برای خودش غذا ببرد
در حیاط روی صندلی چوبی نشسته
و طبق معمول سرش در کتاب است این مدته با اینکه بعضی حرف هایش رو مخم بود اما وقتی فکر میکنم همه ی آن ها را برای خودم می گفت...
شاید راست میگوید من زیادی در برابر حرف های درست او لجبازی کرده ام..
بشقابی برمیدارم و برایش غذا میکشم درون سینی میگذارم .
موهایم از جلوی روسری کمی پیداست ...
روسریام را جلوتر میکشم و به مقصد حیاط راه میروم...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂