💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶
زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت:
_اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟ و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن..
ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دستهای کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم:
_مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟
زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت:
_اوهوم، من از آمپول نمیترسم، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم..
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم:
_کی؟!چه وقت بهتون واکسن زدن؟!
زهرا شانه ای بالا انداخت وگفت:
_نمیدونم، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچهها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون..
آهی کشیدم و با خودم فکر میکردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچههای معصوم امتحان میکنند.. از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد..
_کریستا به اون آقا گفت: حیف شد، امشب میخواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: _خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: _این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلیمون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم..
لاوی؟!...لاوی بزرگ... خدایا این واژه را کجا شنیدم.. مطمئن بودم یک جا شنیدمش، اما کجا؟! لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم:
_نترس، من نمیگذارم بهت آسیبی بزنن
حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری میفهمیدم این مراسمی که کریستا میگه چی هست
با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس میخوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم :
_منم لاوووی
سعید هراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم:
_ببخش داداش، من بودم، بخدا نمیخواستم بترسونمت
و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست.خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت:
_مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخرهام میکنن، اگر تو هم این کتاب را میخوندی مطمئنا بدتر از من میشدی..
اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را... سعیدی که از هیچکس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم:
_ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی...
سعید اوفی کرد و گفت:
_نمیشه سحر، اصرار نکن...
از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت:
_این کتاب درباره #فراماسونها هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی، یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسونها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه #خدا را قبول ندارن و به #شیطان تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست، جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزبالله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند...
حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسونها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسونها باشه... با این فکر تنم داغ شد، ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم:
"خدایا...نه...."
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5