eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
👣فرازی از وصیت نامه 👣 به راستی ڪه صحبت و درددل زیاد است ولی نه این حقیر مجال نوشتن دارم و نه این جا دل و جان فرصتی می دهد ڪه از ڪربلایی بودن دل ڪند و آن را توصیف ڪرد. چند خواهش دارم؛👇 1⃣‌ یڪی: این ڪه نماز اول وقت ڪه گشایش از مشڪلات است. 2⃣دوم: صبر و تحمل 3⃣سوم: به یاد امام زمان (عج) باشیم. 🔰🔰🔰🔰🔰 (چند ڪلامی با دوستان و مسجدی های عزیز؛) 🔰🔰🔰 ✅از شما دوستان خواهش می ڪنم ڪار را جدی و به نحو احسن انجام دهید. ✅تبعیض قائل نشوید. ✅فعالیت های فرهنگی را بالا ببرید. ✅درس ولایت شناسی و ولایت مداری را ترویج دهید. ✅شخصیت اقا امام زمان (عج) و امام خامنه ای را خوب برای جوانان آموزش دهید. 4⃣این جا غوغایی است.... جوانان پاڪی این جا جمع شدند ڪه به اذن و لب تر ڪردن خود ڪه یڪ برای جان در این سرزمین، ڪه سال است در قرار دارند و با عظیم از دفاع ڪرده اند. منبع؛ http://navideshahed.com/fa/news/399191 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۰ و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود.. اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد.. ساعت از ٧ گذشته بود.. دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. نباید فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد.. بهتر دید.. تا ایمان رسما اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود. بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود.. اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید.. خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد..اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید.. عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! امین _شاید آب روغن قاطی کرده! عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این ابهتی که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..اما سریع.. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود.. سُرور خانم..حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد.. نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت.. عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند..نرجس باردار بود..و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ _کجا میری؟ +هر جا برم قلبم پیش توعه! میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند. باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود. خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم. چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم. خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد. وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و..... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) شنیده ام که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید: _بردار. از او میپرسم: _شیرینی؟ برای چی؟ _کار پیدا کردم. +کجا؟ _چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم. آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم. سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید: _نمازتو بخون که بریم. +کجا؟ اخم مصنوعی میکند و میگوید: _گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من! میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند _چیه؟ به دیوار تکیه میدهد و میگوید: _نه! دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟ +راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم _چی؟ +با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرق‌هایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری _خوب منم میخوام خودمو به نمایونم! اخم میکند و میگوید: _یعنی چی؟ از اینکه اینطور میشود خوشم می آید و میگویم: _من دلم میخواد با این کارام خودمو به به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی! گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید: _درست شد توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است‌.جلویش را نگاه میکنم و میگویم: _خوب شده ها! _آره سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید: _داری استتار میکنی؟ +خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه! میخندد و میگوید: _اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟ +نه، چطوری؟ _یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود. +به همین راحتی؟ _به همین راحتی! جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم. مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد. شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری. خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم. سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم: _میگم زشته! دارن نگاه میکنن. +ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن. مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید: _میشه باهاتون حرف بزنم؟ من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید: _تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم سری تکان میدهم و به مرتضی میگویم و برود و من هم می‌آیم.کمی که مرتضی از ما فاصله میگیرد، زن میگوید: _چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟ اشکهایش باعث میشود آرایشش بهم بریزند. آرامش میکنم و میگویم: _من کار خاصی نمیکنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم +یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمیکنیم و منم حجابمو رعایت میکنم