💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸
فاصلهای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم، اریک توقف کرد، نمیدانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دوباره وارد راهرویی که به پلههایی رو به بالا میرسید، شدیم. اریک از پلهها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پلهها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل میتابید نمایان شد.
اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که باز نشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت:
🔥_میدونی که اینجا کجاست؟!
جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت:
🔥_فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست.
اریک سری تکان داد و گفت:
🔥_درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمیگردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یا نه؟!
جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمیآمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟!
همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه میکردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم، یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما درحقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید.
بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
_چه زود دیر میشود.
جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت:
🔥_چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟!
در بین اینهمه بغض و دلتنگی، خنده ام گرفت و گفتم:
_با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم.
جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد،انگار میخواست من را خفه کند و گفت:
_تو کی هستی #لامذهب ؟!
دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهگاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خندهام را فرو خوردم و گفتم:
_آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟!
و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم.
با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد، مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچههایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت:
🔥_خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت درنیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم.
با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوار شدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در...در بسته شد.
جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمیدانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با #خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که #آزادی_واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم:
_آقا کجا میرین؟ مسیر ما، اینطرف نیست.
مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت:
_حرف نزن وگرنه میمیری....
جولیا با لرزشی در صدایش گفت:
🔥_تو..تو کی هستی؟
و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و درحالیکه دندان هایش را بهم میسایید گفت:
🔥_دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟!
آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت:
_نشنیدی که چی گفتم؟!
جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشار دستش دور مچمن کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت، بی صدا چیزی بردارد. احساس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و گفتم: