eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟چند جمله از عالم ربانی در مورد 🌟 🌺حدیث شریف کسا، روایتی است از عظمت پنج‌تن آل عبا، روایتی جالب و جاذب از پنج بزرگواری که محور عالم هستی هستند؛ فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش. سلام الله علیهم اجمعین. 🌺حضرت آیت‌الله بهجت‌ قدس‌سره مانند دیگر عالمان بزرگ شیعه توجه ویژه‌ای به این حدیث داشت.  🌺باور ایشان این بود که امام عصر (‌عجل ‌الله ‌تعالی‌فرجه‌الشریف )به مجالس حدیث کسا دارند.  🌺گاهی هم در پاسخ به شبهاتی که درباره سند این روایت مطرح می‌شد، مطالب روشن‌گری بیان می‌فرمودند؛ به‌عنوان مثال حضرت آیت‌الله بهجت‌ قدس‌سره معتقد بودند کسانی که اهل تعقل و درایت باشند و در عجایب این حدیث بنگرند، صحت این روایت را می‌یابند و دیگر نیازی به آن ندارند. 🌺می‌فرمودند: «عجائب و غرایبی در حدیث کساست. خدا می‌داند کسی بشمارد که چقدر معجزه در آن است، خیلی کار بزرگی کرده است». 💠این فرمایش از آن عالم بزرگ، کلیدی است برای باز کردن باب تفکر و تدبر در این حدیث.💠 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم. دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم. از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه ¤¤سه روز بعد پنجشنبه.... خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و... ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم. چندتا بوق خورد جواب داد. _سلام محسنِ من. خوبی آقام؟ +سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی‌بینی مارو خوشحالی؟! _آره خییییلی. بی مزه. +ناهارت و خوردی؟ _آره یه چیز درست کردم خوردم. +میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟ _آره آقایی. درخدمتتم. +راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده. _چشم آققققق محسن. +پس فعلا یاعلی. گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار . باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده. به بهزاد گفتم... بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم... هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد. بگذریم.... دو سه ساعتی باهم چرخیدم ، و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد. از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند، مادرم گفت : _محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت: _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف . بازم خداروشکر کشور داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری. فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره. از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد. +بهزاد_عاکف _حاج عاکف به گوشم. +موقعیت؟ _مشغول پیاده‌روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم. +خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل. به بهزاد گفتم: _ میتونی بری. ممنونتم. گفت:_بمونم. +نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن. ¤¤دو روز بعد... شنبه حوالی ساعت یازده و ربع بود ، دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم. به سه تا از نیروهای پیاده ، که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده‌روی سوژه. دوتا از بچه های موتور سوار ، رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی‌ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد.... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷