eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۵ از دوسال پیش ,.... گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم و فقط به آقای موسوی این حالتها را گفته بودم. اقای موسوی میگفت: _این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به و عرفان شدید ,اگر چهره ی واقعی افراد هم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد را نمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: _بله ,بفرمایید؟؟! معینی: _ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من: _بفرمایید؟! معینی: _راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از ,نخبه ها را دور هم جمع کردیم اگر شما مایل باشید , میتونم عضوتون کنم؟ 👈خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم: _ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی: _بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم: _مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: _من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,... مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود... انجمن... نخبه..... دنیا.... ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من: _الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _بله بفرمایید شما؟ من: _خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطر عرفان .... محمدی: _بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟بفرمایید امرتون؟ من: _ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت: _راست میگید؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید... بعدش یه لحظه مکث کرد وگفت: _نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من: _چشم ,حتما..خدانگهدار... محمدی: _خداحافظ ... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷